یا لطیف
چندساعتی بود که از سفر برگشته بودم .و آخرین ساعات شب 5شنبه 28آبانماه بود. همه را می دیدم جز میثم پسر خواهرم .میثم نبود و نبودنش سخت آزارم می داد. میثم را کسی نیست که در شهر نشناسد. سید میثم کمالی را عرض می کنم .هم او که به هر زور زحمتی هست خودش را به نمازهای جماعت وجمعه و تمام مراسمات مذهبی می رساند هم او که در اثر سانحه وحشت ناک تصادف موتور سیکلتش با کامیون که نه دیوسیاه زهواره در رفته یکی از همشهریان که از قضا آدم خوبی هم بود و خدا رحتمش کند از عقب بخشی از توانایی حسی و حرکتیش را از دست داده و بعد از هفت ماه کمای کامل با سطح هوشیاری 3به زندگی برگشته است وامروز مردم شهر عصا زنان اورا در گذرها می بینند . بگذریم میثم جوان متعهد و مهربان وسالم و سر زنده ورزیده ای بود که تبدیل شد به میثمی که امروز اورا اینگونه می بینیم .باز بگذریم از من سوال و از بچه ها آدرس غلط دادن بعد از سوال تند و پرخاشگونه ام برادر کوچکش گفت میثم بیمار و در خانه است.برای عیادتش در .ساعت آخر شب رفتتم .. .خونین وزخمدار بو.د..ماجرا را اینگونه تعریف کرد: در مینی بوسی که از تهران به سمت شهرستان در حرکت بودم توسط دونفر از ... مردان!!! شهر پرندک زرندیه که (نامشان محفوظ است )به شدت مورد ضرب شتم قرار گرفتم و گفت یکی از این دلاوران با شئی تیز و برایی ضربه هولناکی به صورتم کشید که حاصلش ده بخیه به گونه چپم است و آثار کبودیهای زیاد و زخمهای فراوان ریز ودرشت در سمت راست بدنش یعنی همان سمتی که حس و حرکت داشته کاملاقابل مشاهده بود دیدیم .. چون سمت چپش کمتر از ده درصد است .این که به من چه گذشت بماند .ماجرا را احساسی نمی کنم ...
.و طبق گفته شاهدان که باقراردادن شماره تماسشان برای شهادت در دادگاه بعداز کشیدنش به پایین از داخل مینی بوس و با عربده کشی مانع ازمداخله مسافران برای نجاتش شده اند و سخت ترین و حزن آلود ترین قسمت ماجرا اینجاست .این دلاور مردان که اکنون متواریند و نام وآدرس دقیقشان را هم می دانم منتظر روز مجازاتشان بدست قانون باشند و بدانند که روزی که دیر نیست تقاص رفتار خشونت آمیزوغیر انسانیشان را به سختی پس خواهند داد .اگرچه نسبت به نیروی محترم انتظامی پرندک نیز انتقاد دارم که در آینده به آن خواهم پرداخت .
محمد ساعدی 4آذر ماه
- ۹۴/۰۹/۰۴
یه پراید سفید داشتم،که اونروزا بدک نبود.
یه روز تصمیم گرفتم صبح پاشم برم چارتا آدم جابجا کنم،دوزار پول در بیارم.
تیپ زدم و ادوکلن رو خالی کردم رو سرمم و رفتم بیرون.
اولش که روم نمیشد کسی رو سوار کنم.
بعدشم که روم شد سوار کنم،روم نمیشد پول بگیرم.
از یه پسر بچه مدرسه ای که دیرش شده بود،
از اون دختره که خوش هیکل بود،
از اون خانومه که خوشگل بود،
ازون آقاهه که بوی ادوکلن خوب میداد،
اون پسر جوونه که باهم رفیق شدیم...
بعد دیگه خسته شدم.
تصمیم گرفتم برگردم خونه،درحالی که پول که درنیاورده بودم هیچ،یه باک بنزینم سوزونده بودم.
داشتم برمیگشتم سمت خونه،بلوار فرحزادی رو داشتم میومدم سمت میدون شهرک.
بعد از بیمارستان،جک رو دیدم که هراسون از ساقهٔ لوبیا میومد پایین و مرغ تخم طلا تو دستش بود.
خوب که به وسط ابرا دقت کردم آقا غوله هم دنبالش بود و داشت میومد پایین.
جک دست بلند کرد و داد زد : دربست!!!
زرتی زدم رو ترمز.
شیشه رو دادم پایین،تمام کم روییم سر نفرات قبلی رو جمع کردم روهم و گفتم :کجا؟
- پل تاج!
+ چقدر میدی؟
- پول ندارم،اما حاضرم این مرغ تخم طلا رو بهت بدم.تو فقط منو ببر.منو از دست این غوله خلاص کن.اگه بگیردم،یه لقمه چپم میکنه...
خوب نگاهش کردم،نه مدرسه اش دیر شده بود،
نه اصولأ دختر بود که خوش هیکل باشه یا نباشه،
نه زن بود که به زشت و زیباش فکر کنم،
بوی ادوکلن نمیداد؛دویده بود،عرق کرده بود،بوی عرق میداد،
بهش هم نمیخورد که بچه باحالی باشه که بخوام باهاش رفیق بشم.سنمون به هم نمیخورد.
خوووووب نگاهش کردم،
بعد تمام کم روییم رو جمع کردم،تبدیلش کردم به پررویی،و پرروییم رو با لحن تمام مسافرکشای خط شوش و مولوی عین تف پخش کردم تو صورتش:
-زکی!!!!داآشمونو!پول نداره،دربستم میخواد بره!!!برو عامو،برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
و گاااااز دادم و رفتم.
کمی که رفتم جلوتر،از تو آینه غوله رو دیدم که داشت جک رو زنده زنده میخورد،و جک درحالی که از پا تا کمرش تو دهن غول بود،با بهت و تعجب و افسوس برای من،به دور شدن پراید و رانندهٔ پر روش نگاه میکرد.
***
اون مرغ تخم طلا شانس من بود.
تخماش،تخمای طلاییش شانس من بود.
شانس من از اول تخمی بود.
از همون اول اول...
من ندونستم.
من نفهمیدم.
من فقط همه چی،همه غمها،غصه ها،بودنا،نبودنا،گفته ها،ناگفته ها،همه رو جمع کردم و بعد،عین تف پاشیدمش تو صورت شانسم...
تخماش شانس من بود.