- ۹۴/۱۱/۱۵
آلزایمر بیماری بدی ست . مخصوصا اگه فرد بیمار از لحاظ جسمی سالم باشد و توان انجام فعالیتهای روزانه را داشته باشد..
من خودم قبلا تصور جالبی از این بیماری داشتم فکر می کردم که بیمار همه
چیز را فراموش می کند .و برای خودش می رود یه گوشه می نشیند و منتظر مرگ
می شود... ولی این جور نیست ... درواقع بیمار زمان رو گم می کنه مثلا اگه
40 سال پیش یه مغازه داشته و اونو فروخته چون اون دوران ، دوران با شکوه
زندگیش بوده اون دوران بخاطر میاره ...و تصور می کنه هنوز مغازه رو
داره.. شاید فکر می کنید خب اگه براش
توضیح بدید مشکل حل میشه ، بله درست فکر می کنید مشکل حل میشه منتها
برای یه روز چون توضیحات شما رو فراموش میکنه ...شما فرد بیمار سوار می کنی
می بری دم مغازه سابق جریان توضیح می دی و بیمار می فهمه که اشتباه کرده
می آیی خونه .. شب می خوابی و صبح انگار که بیمار ریست شده باشه و
برگشته باشه به تنظیمات اولیه دوباره همون حرف می زنه و دوباره میگه من
مغازه دارم ....روز از نو ... روزی از نو ... و این اتفاق هزاران بار می
افته ... خب ایشون حافظه کوتاه مدتشون از دست داده ... و فقط قسمت های مهم
زندگی به خاطر داره .. بیمار درسته که حافظه نداره ولی احساساتش کامل کار
می کنه بعد از چند ماه وقتی شما هر روز باهاش مخالفت می کنی و برنامه های
خیالی شو می ریزی بهم ...کم کم احساس بدی به شما پیدا می کنه و تصور می کنه
شما دشمنش هستی احساس نفرت پیدا می کنه و لجبازی شروع میشه ... کم کم
کارهاشو مخفی می کنه ... بیمار سعی می کنه استقلالشو حفظ کنه ولی واحد
های پولی یادش رفته و چون توو چهل سال پیش زندگی میکنه تصویر درستی از
بیرون نداره . پول هاشو گم می کنه به تاکسی تراول میده ... . کار سخت تر
میشه باید قدم به قدم کنارش باشی تا دسته گل به آب نده حتی تو حموم ...
شما یه چند ماهی هر روز و هر ساعت کار و زندگی تعطیل می کنی و کنارش می
مونی .... ولی وضعیت بدتر میشه .. کار به جایی می رسه که شما رو می بینه
عصبی میشه و بیرون رفتنش هم مساوی گم شدنشه ...خسته می شی ولش میکنی بره
بیرون ... می گی هرچی بادادباد ... گم میشه ... نصفه شب می ری کلانتری
تحویلش می گیری ... ده ها بار این قضیه تکرار میشه .. مجبور میشی در خونه
قفل کنی ... و خونه میشه زندان هم برای بیمار و هم برای شما....کار بالا
می گیره .... درگیری فیزیکی ایجاد میشه و...تازه این یه مدلشه ... هزاران
نکته تاریک تو زندگیش وجود داره ... که ممکنه هر کدومش یا چند تاش باهم
تو این دوران برجسته بشه و درد سر ....
کسانی که پدر یا مادرشونو آسایشگاه سالمندان می فرستند قضاوت نکنید شاید آخرین راهشون بوده ...
آرش پیرزاده
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفای زای ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال ، جان فدای آزادی...
با عرض سلام و احترام
مطالب وبلاگتان بسیار عالی و مورد پسند بود.گروه مدرسین پایتخت کلیه ی سوالات امتحانی مدارس،کنکور،دانشگاه های دولتی و آزاد را به صورت رایگان برای دانلود شما قرار داده و توسط متخصصین فعال کارشناسی ارشد و دکترا از دانشگاه های برتر کشور در تمام ساعات شبانه روز آماده خدمت رسانی به شما عزیزان می باشند.در ضمن باعث افتخار ماست که لینک سایت گروه مدرسین پایتخت را در وبلاگتان ببینیم.
با سپاس فراوان
گروه مدرسین پایتخت.
فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند…
1. مالیات 3 برابر فعلی
2. حقوق ربع عرف بقیه کشورها
3. شاه صاحب جان و مال همه مردم است
4. گوزیدن ممنوع !
شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟!
وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد !
جارچیان قوانین را اعلام کردند ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم بگوزیم !؟
مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پسکوچه میگوزیدند ، جلسات شبانه گوز برگزار میکردند و هر گاه میگوزیدند احساس میکردند که کاری سیاسی انجام میدهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری گوزوها بودند و گاهی به توالتهای عمومی یورش میبردند و گوزوها را دستگیر میکردند…!
روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم ! چون باعث شده که هیچکس به 3 قانون اول توجهی نکند !