شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

با  اجازه ازدوستان وبا تشکر از همراهی و همزبانی آنها  مبحث  دگر دیسی خانواده ایرانی را  به بعد

موکول میکنم  و برای این پست بیست ویژگی بیشعوری را از کتاب خاویر کرمنت انتخاب کرده ام .

امید که در نظر آید . تمام قد از نظرات استفاده می کنم  واز خوبانی که جواب انتقادات را خودشان می دهند هم سپاسگزارم .وامااین گفتار را به دوبخش تفسیم کرده ام که توضیحات را در بخش پیشنهادبرای مطالعه  قلمی کرده ام وهیچ ارتباط مستقیم وغیر مستقیمی با کتاب اقای کرمنت و عنوان مطلب ندارذ که نداردکه ندارد به کی به کی قسم باورکنید ...

1_ مراقبت خواهی؛ همیشه باید عده ای مثل نوکران دست به سینه از آنها مراقبت کنند.
2_ اعتماد به نفس؛ از آنجایی که مسئولیت پذیر نیستند و هرگز خود را مقصر نمی دانند، از اعتماد به نفس بالایی برخوردارند.

3_ سرکوبی؛ بیشعورها به خود حق می دهند دیگران را سرکوب کنند اما کسی نمی تواند آنها را سرکوب کند.

4_ تهاجم؛ نسبت به همه چیز حالت تهاجمی دارند؛ هنگام بیدار شدن، زمانی که از آنها انتقاد می شود...

5_ تعصب فکری؛ نسبت به بیشعوری خود تعصب دارند و با توجیه و دلیل تراشی در بیشعوری شان ثابت قدم اند.

6_ وقاحت؛ هرگز در صف نمی ایستند. هرگز خواهش نمی کنند. همواره دستور می دهند. هرگز تحقیق نمی کنند. نیشدار و یا با دادزدن صحبت می کنند. دوست دارند کار دیگران را به اسم خودشان تمام کنند.

7_ تسلط بر دیگران؛ اکثر بیشعوران به دنبال حداکثر بهره کشی از دیگران و تغییر دائم قوانین بر اساس منافع خودشان هستند.

8_ عدم شادی و شوخ طبعی؛ به هیچ وجه ظرفیت ندارند که با آنان شوخی کنید. به دنبال شاد کردن شما هم نیستند. به جای آن، تمسخر کردن، پوزحند زدن و به بدبختی دیگران خندیدن را دوست دارند.

9_ انکار؛ بیشعورها انکار را نوعی هنر می دانند. معتقدند هرگز اشتباه نمی کنند و منکِر تمام مشکلاتی می شوند که آنها به وجود آورده اند.

10_ ارعاب؛ سعی می کنند با ترساندن و اسارت فکری دیگران، آنان را برده ی خود کنند.

11_ عشق صرفا به خود؛ یک بیشعور صرفا عاشق موقعیت، مقام، ثروت و نظرات خودش است. تنها عاشق خود است و بس.

12_ بی معنی بودن فداکاری؛ در قاموس بیشعور فداکاری معنایی ندارد.

13_ در ارتباط با دیگران؛ عیب جو و به شدت دروغگو هستند.

14_ شنونده های خوب؛ بیشعورها خوب به شما گوش میدهند تا نقاط ضعف شما را شناسایی و در زمان مناسب از آن سوء استفاده کنند.

15_ غیر قابل اعتماد بودن؛ دروغگویی و دسیسه کار آنهاست و هرگز نمیتوان به آنان اعتماد کرد.

16_ خشم؛ بیشعورها پُر از خشم اند. اعتقاد دارند خشم بهترین ابزار برای پیشبرد اهدافشان است. هنگام بیدار شدن، وقتی از آنان طلب وام میکنید یا طلبتان را تقاضا می کنید، هوا بارانی باشد، قهوه شان سرد شود ....در بسیاری از این مواقع خشم خود را نشان می دهند.

17_ غُر زدن؛ در بسیاری از موارد حتی اگر چیزی به نظر همه بدون اشکال و پسندیده باشد، باز غر میزنند.

18_ شراکت؛فقط شما را در بدبختی و تقصیر هایشان شریک می کنند نه در موفقیت و پول و مقام شان.

۱۹ استهلاک؛ گذر زمان آنان را خسته و فرسوده می کند و رفته رفته متقاعد می شوند شاید راه بهتری برای ادامه زندگی شان وجود داشته باشد.

کتاب بیشعوری/ خاویر کرمنت
http://www.parsine.com/fa/news/247508/بیست-ویژگی-بیشعوره


پیشنهادات برای خواندن
برای این قسمت  حداقل روزانه یا یک روز درمیان خبرهای دست اول وخوب در نظر گرفته ام

 وبه خاوانندگان هر روزه تقدیم می کنم  این خبرها رادر تیراول قرار می دهم  خوب باشید

(سیل و طوفان با خرقان چه کرد ؟ )مهمترین خبر شهرستان
برای امروز یک ست کامل  کاریکاتور ازخبر انلاین انتخاب کردم  شما تماااااشاکنید و حال کنید ولی خدا بداد من برسه بقول دوستمان که حواسش نشده بود خبر را از تابناک کپی کردم وتهدیدکرده بود اگر دروغ باشه خدا بدادت برسه
       0 خر باهوش
    0برای هرتخلف احمدی نژاد باید یک هفته عزای عمومی اعلام کرد 


  • ۹۴/۰۵/۰۴
  • محمد ساعدی

نظرات (۳۰)

به اطلاع جناب ساعدی و سایر خانندگان محترم میرسانم که در حال حاضر
فقط من شرایط ازدواج با دختر شماعی زاده رو دارم!!  چرا که اون بزرگوار میفرمود:

دوماد ما باید شازده باشه
عاشقونه دلو باخته باشه
واسه دختر دل نازک ما
دوسه ملیونی اندوخته باشه

که تا همین الانم حدود دو و پونصد دارم...
سلام جناب آقای ساعدی
اگه ممکنه به سئوال من جواب بدین که چیکار باید بکنم.
 من دخترم و 17 سالمه. پدر و مادر من از همون اول ازدواجشون با هم یه اشتباه بزرگ بوده و هیچوقت نباید اتفاق میفتاده. چندین بار مادرم تصمیم گرفته بود جدا شه اما به خاطر ما برگشت .
صحنه های خیلی دلخراشی از دعواهای شدیدشون یادم میاد و وقتی اونا مرور میشن دلم میخواد هیچوقت تشکیل خانواده ندم. چه شبایی که کابوس میدیدم. هر دعوا و تصمیم به طلاقشون حدود پنج یا شش ماه طول میکشید و من خواهرم تو این مدت هیچی ازمون نمیموند. بدترین شرایطی که فرض کنید رو یه عنوان دو بچه داشتیم.الان هم هرروز جنگ و دعواست و البته من همیشه حق رو به مادرم میدم.
ولی چیزی که هست اینه که مادرم به خاطر غم شدیدی که داره از طرف پدرم و همچنین خانواده ی خودش که اونم براش مشکل درست میکنه و همچمین چون مادربزرگم فوت شده , مادرم هیچ کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه و باهاش مهربون باشه. به جز من. برای همین همیشه با من دردودل میکنه روزی صدبار توی حرفاش میگه که ازدواجش با پدرم بزرگترین اشتباه زندگیش بود و همیشه کسایی مه موجبش شدن رو دشنام میده و البته من بهش حق میدم و همیشه دادم و پدرم رو قبول ندارم و میدونم مادرم چه سختیهای وحشتناکی توی زندگیش کشیده.
اما الان اونو مثل یه قربانی میبینم و چون خودم حاصل ازدواجشون بودم دارم خودم رو هم متقصر میدونم. مخصوصا وقتی میگه به خاطر تو و خواهرت موندم. مادرم هرروز تو این خونه داره زجر میکشه و من نمیتونم هیچکاری برای نجاتش انجام بدم.
بدتر از همه اینه که میخواد پول بازنشستگیش رو کامل برای دانشگاه و زندگیم کنار بذاره چون پدرم هیچ خرجی نمیکنه و اگر مادرم اینکارو کنه هیچی برای خودش نمیمونه. باز هم مجبوره بعد اینکه من دانشگاه رفتم و ازین خونه رفتم تو این خونه ی لعنتی با پدرم زندگی کنه. وقتی هم بهش میگم یکم از پول رو برای خودت بذار و من عذاب وجدان بدی دارم میگه من قربانی شدم تو زندگیم نمیخوام تو بشی. من همه جوره ازش تشکر میکنم به خاطر خرج بزرگی که داره براس من میکنه , اما این حس عذاب وجدان و قربانی بودن اون تنهام نمیذاره و داره داغون و نابودم میکنه.
 حداقل اگر وقتی با من درد و دل میکرد انقدر نمیگفت که ایکاش هیچوقت پدرت رو نمیدیدم و ایکاش هیچوقت خانوادم دخالت نمیکردن و اینا. ولی شد و من و خواهرم به دنیا اومدیم. من نمیتونم این رو عوضش کنم. اصلا هم متوجه نیست من چقدر اذیت میشم و خودمم نه میتونم نجاتش بدم نه میتونم قربانی نباشم. به نظر شما چیکار کنم؟ لطفا کمکم کنید من واقعا دیگه ازین وضع خسته شدم
پاسخ:
به حرفهای مادرت گوش کن وبا او مانند یک قهرمان زندگی کن
 اگرچه جواب سئوالتان را باید یک متخصص در این امر بدهد 
ولی  بگذار ید لطفا خواسته هایش محقق شود
نگران بعد از رفتنت نباش قهرمانها بلدند چگونه زنگی کنند درضمن یادمان باشد ازدواج تحمیلی یعنی نابودکردن زندگی دونفر از خدا میخواهم حلاوت وشیرینی را به زندگی خانواده های ایران زمین هدیه کند . ممنون که به من سرزدی
  وقتی پدرت تنهایی را حس کندشاید به خود آید
 در ضمن نه مردها با هم قابل مقایسه اند و نه خانمها آینده را تصمیم آدمها می سازد نه دلشورها و نگرانیها مصمم باش و به خدا توکل کن

امروز وقتی صدای جیغ پرستار خسته و آنهم با دستمزد کم را که برای تعویض سرم خواهرم که عملش باز به تاخیر افتاد بالای سرش آمده بود از پشت تلفن شنیدم حس کردم هیچ جا مثل درگیر شدن با نظام درمانی عمق نابرابری و ستم طبقاتی را نشان نمی دهد ، در همین تهران خودمان کسانی برای درمان و خرید داروی بیماریشان در چنگالهای ناامیدی تنها چشم به معجزه دارند و کسانی در هتل بیمارستانهای پرستاره چون ریگ پول خرج می کنند و اصلا متوجه این خرج کردن هم نمی شوند و کسی نیست لجظه یی تدبیر کند و چاره یی بیاندیشد تا بیمارستانهای دولتی حداقلی ار استاندارهای درمانی و حتی انسانی را رعایت کنند

بدون بر انگیختن نفرت از این نابرابری و شوریدن علیه شرایطی که این بی عدالتی را فربه تر و اکثریت را به قیمت زندگی اشرافی اقلیت به فلاکت می اندازد هر اتفاق مثبت سیاسی و گشایش اقتصادی جز تشدید نابرابری سودی به جا نمی گذارد . کسانی که از صلح و آشتی بین ثروتمندان و فقیران حرف می زنند یا گرفتار بلاهت اند و یا سهمی در غارتی دارند که جز میوه تبعیض ثمر دیگری ندارد .

راستی همین سیستم درمانی به تنهایی کافیست نشان دهد از آرمانهاو آرزوهای انقلاب سال 57 هیچ نمانده است جز حذف موسیقی ، در تنگنا قرار دادن روشنفکران ، سانسور و قمه زدن برای عدم اکران یک فیلم و کار ماست که مدام از این دست رفتگی بگوییم و در مورد دلایلش روشنگری کنیم

پاسخ:
 ممنون وبازهم ممنون

مکرمه قنبرى نوجوانى مازندرانی بود که به اجبار, همسر کدخداى پیر روستا شد.
به دلیل ذوق هنرى که داشت عروسهاى روستا را آرایش میکرد.
از کودکى دخترى با نشاط و زرنگ بود که به کشاورزى، مامایى، خیاطى،آرایشگرى علاقه داشت و در این زمینه ها هم فعالیت میکرد.
در ٦٤ سالگى بعد از فوت همسرش گاوى خرید که بعلت علاقه زیادش به گاو خودش هر روز مسافت زیادى را طى میکرد براى چراى گاو. پس از چندى بیمار شد و فرزندانش بدون اطلاع او گاو را فروختند که باعث افسردگیه مکرمه شد.
براى فراموشیه از دست دادن گاوش به نقاشى پناه برد.
او بدون اینکه در گذشته آموزش نقاشى دیده باشد با گیاهان رنگى رنگ درست کرد و بر روى دیوارهاى خانه، در و پنجره ها و نرده ها شروع به کشیدن کرد.او از شوهرش داستانهایى درباره شخصیت هاى شاهنامه، لیلى و مجنون ،پرى دریایى و همچنین داستان ابراهیم و اسماعیل، یوسف و زلیخا، مسیح و مریم شنیده بود که از حفظ بود. همه این داستانها را به تصویر کشید.
کمپانى امریکایى فاکس امتیاز ساخت فیلم زندگى او را خرید ، چندین صحنه از روستاى محل زندگى و خانه مکرمه فیلمبردارى کردند و نقش او را مریل استریپ بازى خواهد کردو قرار است این فیلم در هالیوود ساخته شود.
نمایشگاهى از نقاشیهاى او در لس آنجلس و کالیفرنیا تشکیل شد. در سال ٢٠٠١ مکرمه به عنوان بانوى نقاش سال در ( استکهلم ) سوئد انتخاب شد. اورا نقاش پست مدرن میدانند.
مکرمه دوم آبان سال ٨٤ در سن ٧٧ سالگى درگذشت، خانه او واقع در روستای دری کنده، سه کیلومتری جاده بابل، قائمشهر، اکنون به موزه تبدیل شده .

پاسخ:
روحش شاد و ممنون از شما

تصویری از کشتی رافائل ، تایتانیک ایرانی، بندر بوشهر، ۱۳۵۶ خورشیدی

کشتی رافائل زمان پهلوی دوم برای گردش و تفریح مردم خریداری شده بود و در آن زمان از نظر امکانات تفریحی اش نظیر نداشت.

کشتی رافائل در سال 1344 تا 90 میلیون دلار قیمت گذاری شد ، اما ایتالیا با توجه به شرایط اقتصادی 10 سال بعد آن را به مبلغ فقط 2 میلیون دلار به ایران فروخت .
نخستین طرح کشتی "رافائل" در سال 1337 توسط ایتالیایی ها کشیده شد و رافائل به طول 276 متر و عرض 31 متر در کشور ایتالیا ساخته شد .
در کشتی رافائل 850 خروجی رادیو تلفنی ، 6 استخر شنا ، 750 کابین (در هر کابین یک حمام و توالت شیک و لوکس که با مرمرهای ایتالیایی تزیین شده بود وجود داشت) ، 18 آسانسور ، 30 سالن اجتماعات ، تالار نمایشی با 500 صندلی و باشگاه های ژیمناستیک و پرورش اندام ساخته شده بود .

در بهار 1356 رافائل با 50 خدمه ایتالیایی و با افزایش ظرفیت در حد سکنای 1800 نفر در بندر بوشهر پهلو گرفت .

موج ها ی دریا بوق بلند و غریبی را به گوش اهالی شهر بوشهر می رساند .
مردمان بندر بوشهر وقتی از پنجره ی خانه های بافت قدیم به بیرون نگاه انداختند حیرت زده، غول سفید و باشکوهی را دیدند که به ساحل بوشهر نزدیک می شد .
کسی خبر نداشت که این کشتی بزرگ و سفید که بدنه اش این چنین درخشان بود ، قرار است سال ها مهمان ذهن و جان مردمان این شهر شود .

بوشهری ها که تا به حال کشتی های زیادی را دیده بودند فوج فوج می آمدند ، در ساحل جمع می شدند و با اشتیاق این کشتی زیبا را می دیدند و با زمینه ای از این کشتی عکس می گرفتند .
اواخر سال ۵۷ خدمه ایتالیایی کشتی رافائل کم‌ کم به کشورشان برگشتند ...

بعد از انقلاب ، طولی نکشید که ایران درگیر جنگ با عراق شد .
در بعد از انقلاب تصمیماتی در مورد بازگرداندن رافائل و میکل آنژ به سفرهای دریایی گرفته شد ، اما هرگز عملی نشد !
در سال 1362 دو هواپیمای عراقی با چند موشک آن را هدف قرار دادند .
رافائل در این حمله صدمه زیادی دید و در آب زمین ‌گیر شد و اگر چه قابل تعمیر بود ، اما هیچکس نفهمید چرا کسی اینکار را برای نجات رافائل انجام نداد ...

همه تجهیزات و مبلمان لوکس رافائل به یغما رفت . این کشتی که تا نیمه ‌ای از بدنه‌ در آب فرو رفته بود ، چیزی نگذشت که یک کشتی باری به نام ایران سلام (ایران سیام) ناگهان به صورت اتفاقی با آن برخورد کرد و به بدنه اش آسیب جدی رساند و کاری را که هواپیماهای عراقی آغازش کرده بودند تمام کرد ...

بدین ترتیب کشتی اقیانوس پیمای رافائل نتوانست بیشتر از تقریبا 7 سال در کنار سواحل بوشهر دوام بیاورد و خیلی زود به افسانه ای غریب و زیستگاه آبزیان دریایی تبدیل شد ‌.

در حال حاضر کشتی رافائل در ساحل بوشهر دیده نمی شود و زیر 7 متر آب ، در فاصله ی 2 کیلومتری نیروگاه اتمی قرار گرفته است .

پاسخ:
 در خبرگزاریها تصاویرش را دیدمممنون از شما خیلی از مسایل در هیهوهای سیاسی گم میشه

سه دسته آدم هستن که شدیداً می خوان بقیه رو متقاعد کنن که کار خوبی کردن:
یکی اونایی که گوشیه Huawei خریدن
یکی هم اونایی که ماشین چینی خریدن!
و یکی هم کسایی ک تازه زن گرفتن!!

پاسخ:
مهیار جان ممنون من هرسه را یکجا دارم ولی خوب بود
دومی را فروختم علی رقم اینکه خیلی هم بد نبود نوجیه هم نمی کنم خوب بود بازهم به ما سربزن
  • محسن باقرلو
  • از استخر آمدم بیرون و دارم خودم را خشک میکنم ... آن شش تا نوجوان کم سن و سالی که استخر را با شلوغ بازی گذاشته بودند روی سرشان ، لباس پوشیده و دارند میروند ...

    نوبت حساب کردن پول چیپس و دلسترهایی ست که خورده اند ... مسئول استخر جمع قیمت خوراکی ها را اعلام میکند و شش نوجوان شروو میکنند به حساب کتاب کردن که ببینند سهم هر کدامشان چن تومن میشود ... دست آخر که همه دُنگ شان را دادند گروه 2500 تومن بدهکار می ماند که هیچکدام حاضر به پذیرفتن و پرداختش نیستند ... آقای مسئول هم کوتاه بیا نیست ...

    از همانجا که نشسته ام با صدای بلند می گویم : آقا من حساب میکنم ، بچچه ها به سلامت ... یکی شان که تپل و بد اخم است می گوید : زحمت نکش ، عمو تو لازم نیس فردین بازی در بیاری ...

    با تعجب تا می آیم بگویم تو نه شما ، 2500 تومن را میدهند و قهقهه زنان از در استخر بیرون میزنند ... واقعیت این است که بخش اعظمی از نسل جدید به هزار و یک دلیل که اینجا جای بحثش نیست ، ادب و شعور و احترام را گذاشته زیر باسنش و نشسته روش ... به عمر ما که قد نمیدهد دیدن سرنوشت اینها ولی جددن امیدوارم خدا آخر عاقبتشان را بخیر کند .

    پاسخ:
    ممنون
  • مطلبی از فرح پهلوی
  • این متنی است که فرح پهلوی(همسر شاه مخلوع) چندی پیش در فضای مجازی منتشر کزده است. لطفا این متنم را بخوانید و در باره درستی آن قضاوت کنید:
    .    .     .     .  

    ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﮊﻧﻮ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻭﺭﺍﻧﯿﻮﻡ ﻭ ﺩﺭﺻﺪ ﻏﻨﯽ ﺳﺎﺯﯼ! ﺗﻮﺍﻓﻖ ﺧﻮﺏ ﯾﺎ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻬﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﺎﺭﺯﺩ.
    ﺍﻣﺎ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮبلندﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ...
    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻣﻮﺭﺧﺎﺭﺟﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻨﺎﺏ ﻇﺮﯾﻒ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ : ﻋﺒﺎﺳﻌﻠﯽ ﺧﻠﻌﺘﺒﺮﯼ ،ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻤﻠﻞ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺎﻝ1321 ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﻣﻮﺭﺧﺎﺭﺟﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﻠﻪ ﭘﻠﻪ ﻃﯽ 30ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
    ﺍﯾﺸﺎﻥ، ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺗﺸﺮﯾﻔﺎﺕ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺧﺎﺭﺟﻪ 1321 ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺳﯿﺎﺳﯽ 1322 ﺩﺑﻴﺮ ﺩﻭﻡ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﻮﺋﻴﺲ 1323 ﺩﺑﻴﺮ ﺍﻭﻝ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻟﻬﺴﺘﺎﻥ 1326 ﺭﺍﻳﺰﻥ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ 1331 ﺳﻔﻴﺮ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻭﺭﺷﻮ 1338 ﺩﺑﻴﺮﻛﻞ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﻣﺮﻛﺰی ﺳﻨﺘﻮ ﺩﺭ ﺁﻧﮑﺎﺭﺍ 1340 ﻣﻌﺎﻭﻧﺖ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﺧﺎﺭﺟﻪ 1347 ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﺧﺎﺭﺟﻪ 1349 ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻣﻮﺭ ﺧﺎﺭﺟﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ 1351 ﺗﺎ 1357
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻘﻮﻁ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺸﻮﺭ ﺩﺭ ﺁﺷﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻧﮑﺮﺩ.
    ﺍﻧﻘﻼ‌ﺏ ﺷﺪ،ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪ،ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ، ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻣﺘﻬﻤﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺟﺮﻣﺶ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ 1975 ﺍﻟﺠﺰﺍﯾﺮ (ﺣﺪﻭﺩ ﻣﺮﺯﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﻧﺪﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪ ﺧﻂ ﺗﺎﻟﻮﮒ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ) ﻭ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ﺍﺣﺪﺍﺙ ﻧﯿﺮﻭﮔﺎﻩ ﺍﺗﻤﯽ ﺑﻮﺷﻬﺮ ﺍﻋﻼ‌ﻡ ﺷﺪ.
    ﺍﺳﺘﺪﻻ‌ﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻧﻔﺖ ﻭ ﮔﺎﺯ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻧﯿﺮﻭﮔﺎﻩ ﺍﺗﻤﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻣﺼﺪﺍﻕ ﺗﻀﯿﯿﻊ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ۲۲ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ ۱۳۵۸ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﻧﻘﻼ‌ﺏ ﺑﻪ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺧﻠﺨﺎﻟﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﺷﺪ.
    ﺧﻠﻌﺘﺒﺮﯼ ﻣﻔﺴﺪ ﺍﻟاﺮﺽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ 11 ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺳﺎﺑﻖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻗﺼﺮ ﺗﻮﺳﻂ حکم ﺧﻠﺨﺎﻟﯽ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ.
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻋﺪﺍﻡ، ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭﯼ ﺑﺪﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﺷﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻠﻌﺘﺒﺮﯼ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ، ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎﺯﺣﻤﺖ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺬﺭﺍﻧﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺭﺛﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ، ﻋﺒﺎﺳﻌﻠﯽ ﺧﻠﻌﺘﺒﺮﯼ ﺯﯾﺮ ﺧﺮﻭﺍﺭﻫﺎ ﺧﺎﮎ ﭘﻮﺳﯿﺪ ...
    ﺟﻨﮓ ﺷﺪ، ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ 598 ﺑﺎ ﻋﺮﺍﻕ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻣﻔﺎﺩ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ 1975 ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺧﻠﻌﺘﺒﺮﯼ ﺧﺎﺋﻦ ﺑﻮﺩ!!!
    ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺍﺗﻤﯽ ﺷﺪ ﺣﻖ ﻣﺴﻠﻢ ﻣﺎ، ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩﻫﺎ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺧﻠﻌﺘﺒﺮﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺧﺎﺋﻦ ﺑﻮﺩ!!!
    رضا شاه و محمدرضاشاه ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺳﺎﺧﺖ ، ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺳﺎﺧﺖ ،  ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩﺳﺎﺧﺖ ، ﺩﺍﺩﮔﺴﺘﺮﯼ ﺳﺎﺧﺖ ، ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺳﺎﺧﺖ ، ﺟﺎﺩﻩ ها ﺭﻭ ﺳﺎﺧﺖ ،
    ﭘﻞ ﻫﺎﺭﻭ ﺳﺎﺧﺖ ، ﻣﺮﺯﻫﺎﺭﻭ ﻣﺸﺨﺺ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺭﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﮐﺸﻮﺭﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﺭﻭ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﮐﺮﺩ،ﻧﻔﺖ ﺭﻭ ﻣﻠﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﻻﯾﺸﮕﺎﻩ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﻭ ﺳﺎﺧﺖ،
    ﺑﯿﻤﻪ ﺭﻭ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩ، ﺩﺯﺩﻫﺎﯼ ﮔﺮﺩﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩ، ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩ ،
    ﺍﻣﺮﯾﮑﺎﺭﻭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﻧﻔﺘﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﻠﯿﺞ ﻓﺎﺭﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺮﺩ،
    ﺟﺰﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭﻣﻮﺳﯽ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ، ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﯼ ﻋﺮﺑﻬﺎ ﮔﺮﻓﺖ، 104 ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻋﺮﺍﻕ ﺟﻨﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﻧﯿﺮﻭ ﻣﻨﺪﯼ ﺍﺭﺗﺶ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﯿﺠﻨﮕﻨﺪ.
    ﺍﺯ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻭ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺻﻨﻌﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﺤﺎﺩﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺭﺷﻮ ﻭ ﻧﺎﺗﻮ ﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ،
    ﻭﺭﺷﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﺎﺯﯼ ﺍﺭﺍﮎ ﻭ ﺗﺒﺮﯾﺰ را ﺳﺎﺧﺖ، ازﻏﺮﺏ ﻭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻧفت ، ﮔﺎﺯ ، ﺧﻮﺩﺭﻭ و ﺗﮑﻨﻮﻟﻮﮊﯼ ﺭﻭ ﻭﺍﺭﺩﮐﺮﺩ، ﺣﻖ ﺭﺍﯼ ﺑﻪ ﺯﻧﻬﺎ ﺩﺍﺩ، ﺯﻧﺎﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻣﺪﯾﺮﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﻭ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﻭ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﻫﻤﮕﺎﻧﯽ،
    ﻭﺭﺯﺵ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭا ﺩﺭ ﺟﻤﻊ 10 ﺍﺭﺯ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺑﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﯿﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﺑﺎ ﺭﯾﺎﻝ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ، ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﻠﻞ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪ، ﺍﻭﭘﮏ ﺭﻭ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻧﻔﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺮﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻔﺮﻭﺷﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﻭﭘﮏ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺍﺭﺱ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ، ﺁﺯﺍﺩﯼ ﭘﻮﺷﺶ ﺑﻮﺩ،
    ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻫﺎ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻧﺪ، ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ،
    ﺳﺮﮐﺮﺩﮔﺎﻥ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪ ﯼ ﺁﻥ ﺭﻭز ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻥ، ﻭ ..............
    ﺍﮔﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻭﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺘﻪ ﭘﺲ ﺗﻌﺎﺭﯾﻒ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﻋﻮﺽ ﺷده !!!

    زندگی شگفتی های زیادی دارد . تمام عمر مطب های دندان پزشکی برای من کابوس بود ، از همان کودکی آدم بدشانسی در مورد دندانهایم بودم ، چند دندان روی هم و کلی مشکل دیگر ، کودکی و نو جوانی با بی خیالی گذاشت ، تنها برای کشیدن دندان به مطب می رفتم و یکبار هم اشتباهی کلی باعث درد و عذاب برایم شد ، بعدها مدام در درمان می کوشیدم ، راستش بیمه شهرداری که بیشتر هستم زینه را پرداخت می کرد کمک کرد به صورت کامل مشکل را حل کنم ، ولی همه تلاش ها به هدر رفت

    تا دوستی مرا به مطب دکتر وحید گودرزی نژاد برد و همان رفتن کلی سرنوشت مرا عوض کرد . با کلی اینپلنت مشکلم تا آنجا که ممکن بود حل شد ، ولی آنچه جالب بود حل مشکل عمرانه ام نبود ، بلکه به صورت باورنکردنی دوستی پیدا کردم که هر وقت در زندگی کم می آوردم خود را به مطب اش می رسانم و در فضای پر مهر آن آرام می شدم . دوستی مان مدام گره بیشتری خورد و امروز با بسیاری از دوستان او دوستم . با خانواده اش آشنا هستم ، روزی که قصد مهاجرت کرد احساس تنهایی کردم . در روزهای دلتنگی کجا باید بروم

    دکتر که با خانواده اش رفت غمگین شدم ، همسرش هم جدا از آنکه دندان پزشک است نقاشی هم می کند و یک بار در مورد نقاشی هایش اینجا نوشتم ، حال آنها می خواهند ساکن کانادا شوند و مدتی می خواهد برود و برگردد. برای خودشان خوشحالم ، البته برای خودم غمگین ، با رفتن هر دوست بخشی از وجود آدمی دلگیر می ماند . وحید برای مدتی بر گشت و این روزها مدام در مطب هستم . دو عکسی که می گذارم لحظات شاد ساندویجی خوری در ازدحام مطب است . اما دکتر خسرو آبادی و دکتر فهیمی هم دوستان خوب من هستند ، گلایه می کنند چرا وقتی وحید نیست کمتر می آیی . راست می گویند جای خالی دوست را دیدن آسان نیست . ولی این دو را هم که در کارشان حاذق اند و در ضمن بسیار مهربان و رفیق اند با بودن شان خوشحالم می کنند. بودن هر دوست تکیه گاه آدمی است.کاش هر کس می رود بتوان بر دلتنگی شان غلبه کنند و راه به موفقیت بکشند و آنها که می مانند بتوانند تخصص شان را آنطور که شایسته است به مردم ارائه دهند .


    نهم امُرداد سال 1288 هجری خورشیدی (31 جولای 1909) شیخ فضل الله نوری به حکم دادگاه انقلاب (انقلاب مشروطیت) اعدام شد.

    وی پس از خلع محمدعلی شاه، از 26 تیرماه در خانه اش تحت نظر قرار گرفته بود و دو روز پس از آن به اتهام مخالفت با نظام مشروطه (حکومت پارلمانی) و ترغیب دیگران به این مخالفت به دادگاه انقلاب مرکب از مشروطه خواهان و مجاهدان راه مشروطیت تسلیم شده بود. محاکمه شیخ فضل الله کوتاه بود. پس از انقلاب 1357، نام اورا بر بزرگراهی در تهران گذاردند که میدان ونک را به میدان آزادی متصل می سازد!. با وجود این،

    در همین زمان نوه او ـ دکتر منوچهر آزمون ـ را اعدام کردند. دکتر آزمون که پیش از انقلاب وزیر کابینه بود به حکم دادگاه انقلاب اسلامی در تهران اعدام شد.

    یک نوه دیگر او (نبوی نوری) مدیر کل پیشین آموزش و پرورش تهران و سازنده دهها ساختمان با بدنه کاشیکاری برای مدارس تهران به دادستانی انقلاب احضار شد ولی او قبلا به آمریکا رفته بود و مقیم کالیفرنیا شده بود و دسترسی به او نبود.

  • سارنگ نادری
  • ما یه همسایه ای داشتیم بنام منیر خانم ، هر بار که من مجروح میشدم و این میومد عیادت ، چنان شیون و جیغ و ویغی راه مینداخت که من صدبار آرزوی شهادت میکردم تا از شنیدن این صدای گوشخراش خلاص بشم...آخرین بار عید 67 مجروح شدم....منیر خانم حامله بود و با شکم ورقلمبیده باز هم اومد عیادت و همون والذاریات و الم شنگه رو راه انداخت....ترجیع بند ضجه هاش هم این بود که به شکمش اشاره میکرد و میگفت : فردا این بچه بخواد بره جبهه من چه کنم ؟؟؟ ...خانوم جان منم ، نه گذاشت و نه برداشت و گفت : حالا بذار بدنیا بیاد و پسر هم باشه ، تا 18-17 سال دیگه که خواست بره جنگ یه فکری میکنی.....

    چند وقت پیش رفته بودم به خانوم جان سر بزنم ، سر کوچه یه ماشین بوق زد و نگه داشت....راننده رو نشناختم ، اما کنار راننده منیر خانم بود...سلام و احوالپرسی و اصرار که باید برسونیمت...هرچی گفتم راهی نیست فایده نداشت....نشستم تو ماشین....راننده یه جوون 28-27 ساله بود....زیر ابرو برداشته ، یه تی شرت دکولته تنش بود و یه زنجیر به قاعده قلاده گردنش....زیر گوشش هم یه ستاره تتو کرده بود...منیر خانوم گفت : این پسر کوچیکم میثم ، وقتی شما جبهه بودی ، اون آخرای جنگ بدنیا اومد...شمارو ندیده....یعنی همون بچه ای که منیر خانم نگران جبهه رفتنش بود....وقتی پیاده شدم تو دلم خدارو شکر کردم که جنگ تموم شد....فکر کن این بچه مزلف که تکلیف جنسیتش با خودش هم معلوم نیست قرار بود همراه ما بجنگه....چه آبرویی میرفت از ما.....خدایا شکرت.....

  • بهرام همایون
  • سلام، مخلص 
    پاسخ:
    سلام بر مهندس بهرام وزحمات زیادش مهندس بهرام خداحفظت کند  مطلب بعدی را کلا از وبلگ وزینت کپی می کنم تا اولا خوانندگان وبلاگ شهر خوبان با مسیولین رده بالای شهرستان آشنا کنم وهم با هنرمندیهای شما و هم محبتی که به این حقیر داری  جناب دست مریزاد خدا حفظ کند
    حالا ده سال دیگه مردم اسم بچه‌شون را "بَرجام" خواهند گذاشت و اگر ازشون بپرسی این اسم یعنی چی خواهند گفت یک کلمه فارسی باستانی بوده به معنای آشتی،صلح، دوستی.
    عمرا هم نتونیم ثابت کنیم که برجام مخفف عبارت "برنامه جامع اقدام مشترک" است.

    زن در جوامع کوچک ما هنوز در رنج است. بسیاری هنوز تحت ستم مردان خویشند. بسیاری هنوز زحمت زیادی بر دوش شان است و هنوز قوانین ضد زن درین مملکت بیداد می کنند.
    اما یک حرکت نرم و آهسته برای ارتقا جایگاه زن در ذهن و بینش جامعه در حال تکوین است که هر لحظه با نمودی از آن مواجه می شوم، همچون آب گوارائی در تِفِ تابستان بر دل می نشیند.
    این حکایتها به عنوان شاهدی برین مدعاست:
    وقتی حدودا دودهه قبل برای شروع خدمت به منطقه ی محرومی اعزام شدم، شدت تن پروری و در عین حال پرافادگی مردان منطقه مرا متحیر کرده بود. بسیاری از مردان آن منطقه برای ارتزاق آویزان همسران خویش بودند. زن در آن جامعه، می شست، می پخت، بچه بزرگ می کرد، شبها باید پاسخگوی امیال همسر می بود و در کنار تمام این مشقتها، نان درآر خانه نیز بود.
    بسیار مواقع در گرمای بی رحم تابستان که به بازار ارزاق می رفتم، زنان دست فروشی را می دیدم که عرق ریزان به فروش ماهی، حصیر،سبزی یا خنظل پنظل مشغولند. و مردانشان با بی غیرتی تمام دو قدم آنسوتر دور هم معرکه گرفته بودند. می گفتند و می خندیدند و سیگار دود می کردند.
    با تمام این مشقات، زن اجازه ی هیچ اعتراضی نداشت. هر اعتراضی با فریاد یا تنبیهات بدنی در نطفه خفه می شد و زن باید می سوخت و می ساخت و تحمل می نمود.
    یادم است اوج درد و رنج این حکایات برای ما زمانی بود که ناتور بی عرضه ی پرمدعائی را استخدام کردیم. هنوز یک ماه کار نکرده ، گذاشت و رفت. همسرش التماس کنان تقاضای استخدام دوباره اش را داشت. وقتی کارفرما زیر بار نرفت، زن بیچاره اشک ریزان درد دلش باز شد. 5 بچه برای مرد بزرگ کرده بود. دست تنها و بدون کمک مردش با کارگری روزگار گذرانده بود. خشت به خشت خانه اش را با دستان زحمت کش خویش روی هم گذاشته تا بالاخره آلونک آبرومندی برای کودکانش فراهم کرده بود. در تمام آن سالها مردک لنگش را در خانه دراز کرده و تریاک کشیده بود. وقتی زن بالاخره فریادش درآمده ، پاسخ مرد این بود: طبق قوانین طلاق بچه ها مال من هستند. خانه هم بنام من است. می خواهی بروی.برو . اما هیچ چیز نصیبت نمی شود غیر از چادر سرت!!
    18 سال بعد ، دوباره به آن منطقه بازگشته ام. بیاد ایام جوانی با همسرم برای قایق سواری رفته ایم. خانواده ی جوانی پشت سر ما مشغول سوار شدن هستند. دو بچه دارند. یکی بغل مرد است و دیگری بغل زن. مرد ابتدا وارد قایق شد. زن چادر به سر داشت و با یک بچه در بغل ، برای سوار شدن به زحمت افتاد.
    ناگهان صدای شماتت زن به گوش رسید: مرد ! زود میری سوار میشی و اصلا حواست به من و این یکی بچه نیست؟!
    خاطرات سیاه سالهای پیشین مرا منتظر برخوردی سخت همراه با عربده ی مرد یا حتی تنبیه فیزیکی زن توسط او کرده بود!
    - زن ! تو غلط می کنی صداتو جلوی نامحرم بلند می کنی!؟
    - زن! تو غلط می کنی، جلوی مردم به من اینجوری میگی!
    -زن! تو بیخود کردی پشت سر من از خونه اومدی بیرون!
    دلم شروع کرد به تند زدن!
    اما مرد جوان با متانت لبخندی زد و گفت: ببخشید، شرمنده!
    (ادامه دارد)

    پاسخ:
    سلام چه خوب کردی اومدی ممنون

    چند ماهی کیش زندگی کردم.نیمه دوم پائیز رفتم و آخر زمستان برگشتم ، در میان این مدت دوستان بسیاری پیدا کردم ، ساسان ، شهریار ، اخلاقی و چند نام دیگر که همیشه در ذهن من خواهند ماند . باید از آن روزها بنویسم . وقتی داشتم بر می گشتم ، دو رزپشن هتلی که در آنجا ساکن بودم بغض کردند . همه از من دلگیر بودند چرا دارم به تهران باز می گردم ، نمی توانستم بمانم ، برای ماندن باید با رفتار غیر انسانی مدیران علیه زیر دستان همدست می شدم . نتوانستم ، اگر می مانم بعنوان مشاور زمینی تقریبا رایگان می گرفتم و دستمزد خوب ولی گاهی باید از خود بگذری تا خودت را بیابی

    شاید باور نکنید یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ، تا پاسی از شب بیدار می مانم ، به دریا که در شب گم می کرد خود را زل می زدیم و کپ می زدیم . دوستان می گفتند ساکنان کیش افسرده اند و هیچکس با آن دیگری حرف نمی زند ولی پر از با هم بودن بودیم . یکی از آنها جهان پروین پور بود . صمیمی و دوست داشتنی ،در حوالی هنر می پلکید . خانه هنرمندان که در دوره یی بسیار فعال بود و در دولت قبل خاموش شد را پایه گذاری کرد ، هر شب با ماشین او در کیش چرخ می زدیم ، رستوران می رفتیم و نمی فهمیدیم زمان چطور می گذرد

    از بسیاری شان بی خبرم . چند روز قبل جهان خبر داد بعد از چند سال از ایتالیا به وطن برگشته است . امروز گفتم به خانه مان بیاید ، وقتی آمد بعد از مدتها حس آن روزها و شب ها در من و حتما او زنده شد ، از خاطرات تمام حرف زدیم . آمده است تا نخستین جشنواره تخصصی طراحی لباس ، صحنه و چهره پردازی سینمای ایران را در تهران برگزار کند ، از من خواست کمکش کنم ، می دانم خودش مرد این میدان است و نیازی به کمک من ندارد ولی پذیرفتم به یاد آن روزها در کنارش باشم . چقدر با آمدن اش حال مرا خوب کرد . گاهی حس هایی در آدم شکل می گیرند که راه به کلمات و جمله ها نمی کشند و حس امروز من حز همین حس ها بیان نشدنی است . قرار شد یکبار کیش برویم و اگر بتوانیم همه دوستان را بیابیم و باز در ساحل کیش با گفتن و شنیدن افسرده گی را از هم دور کنیم . کاش بشود

    پاسخ:
    ممنون سلام بر شما
    چقدر زیادن ادمهایی که زندگی و امید هر روزشون بسته به دخل همون روزشونه و خیلی دردآوره وقتی یکی دخلش کمتر از خرجشه و میزنه به سیم اخر.
    ---------------------------
    سر ظهری حدود ساعت 1 دور میدان پروانه یه پیرمردی عصبی شد رفت یه عالمه غوره رو ریخت وسط خیابون و کلافه برگشت مغازه خودش. منم همون گوشه کنارا مغازه دوستم بودم رفتم ببینم چه خبره. یه مغازه بقالی به همون شکل و فرم مغازه های قدیمی که همون جلو در مغازه چند تا گونی تخمه و لپه و لوبیا و برنج بود و رو میز دخل هم چند تا قفسه شیشه ای شکلات و ... . یه دستگاه آب غوره گیری هم دم در بود با چند تا گونی و سطل غوره که بیشترش وسط خابون ولو شده بود. معطل نکردیم. با یکی از همسایه هاش رفتیم غوره ها رو از خیابون جمع کردیم گذاشتیم سر جاش و بعدشم رفتیم پیش مرد. حدود 50 سال سنش بود. کلافه بود. زمین و زمان رو فحش میداد که از صبح هیچی کار نکردم و فقط نشستم منتظر یه مشتری. میگفت زنم مریضه و نسخه داده دستم براش داروهاشو بخرم. پسرم تو تصادف فوت کرده و بچه ش پیش اونه. باید ببره مدرسه ثبت نامش کنه. رفته درامد چند روزش رو داده چند ده کیلو غوره خریده که اب بگیره بده دست مشتری بلکه از پس مخارجش بر بیاد ولی کسی نمیخره.
    یه خورده به حرفاش گوش دادم پیش خودم گفتم مامان که ابغوره دوست داره. امسالم نگرفته. بگیرم ازش. ولی اگه الان ازش بگیرم فکر میکنه دارم بهش ترحم میکنم. رفتم پیش دوستم و گفتم قضیه رو فرستادمش 10 کیلو گرفت.
    ولی مامان که مشکل فشار خون داره و اینچیزا رو از جلو دستش جمع میکنیم. با اینکه دوست داره ولی نمیبرم خونه. 5 کیلوشو همونجا قالب کردم به همون دوستم. زنگ زدم به میثم که خشکشوییش خیلی دور از اونجا نیست. بهش گفتم ابغوره خریدم زیاده یه مقدار میخوای بهت بدم؟ گفت چقده؟ گفتم 5 کیلوشم ببری خوب میشه واسه من باقیشم قالب کردم به میثم.
    همون حین که داشت ابغوره رو میگرفت از رهگذر ها دو سه تا دیگه مشتری واسش پیدا شد و بیشتر غوره ها رو داد رفت. اوضاع بهتر شد. پیرمرد یه مقدار بیشتر میخندید و با مشتریاش گپ میزد. ولی این شهر و کشور پر از این ادمها که دخل و خرجشون با هم نمیسازه. ای کاش میشد واسه همشون یه کاری کرد.
    پاسخ:
    ای کاش

    «ناکام از دنیا نمی‌روم، می‌خوام که بام جهان آرام‌گاه ابدی‌ام باشد.»
    مثلا شما چند نفر را می‌شناسید که شیوه‌ی زندگی و مرگ‌شان را خودشان انتخاب کرده باشند؟ لیلا برای انتخاب‌های زندگی‌اش سرسختانه جنگید. به خاطر استقلال شخصی‌اش کار پیدا کرد، به خاطر ورزش‌اش از کار استعفا داد و سرسختانه روزی هفت ساعت به تمرین پرداخت، بلند‌ترین ودشوارترین قله‌ها و عمیق‌ترین غارها را فتح کرد، بعد وقتی قرار شد قله‌ی محبوبش را صعود کند، در زمان کوتاهی که در اختیار داشت خانه‌اش را فروخت. معروف است که می‌گویند: «لیلا زندگی کرد.»

    لیلا اسفندیاری در یکی از شاخص‌ترین صعودهای خود موفق شد به قله دشوار نانگاپاربات صعود کند، صعودی که از سوی فدراسیون کوهنوردی ایران هرگز پذیرفته نشد. اما پس از مرگش بارها از این صعود یاد شد! وی همچنین در تلاش برای ثبت رکوردی جدید، قصد صعود به قله کی۲، دشوارترین قله جهان را داشت که به دلیل شرایط نامساعد جوی موفق به این کار نشد.
    اولین صعود لیلا به قلل بالای ۸۰۰۰ متر در سال ۱۳۸۷ و با صعود به قله نانگاپاربات (۸۱۲۶ متر) صورت گرفت. وی در ابتدا تصمیم به صعود انفرادی داشت ولی در ادامه دوستانش به نام‌های کاظم فریدیان، سامان نعمتی، سهند عقدایی، احسان پرتوی‌نیا، حسین ابوالحسنی و محمد نوروزی به وی ملحق شدند. این صعود به دلیل فقدان مدارک لازم برای اثبات صعود قله اصلی نانگاپاربات از سوی فدراسیون کوهنوردی ایران مورد قبول قرار نگرفت.

    پس از مرگ اسفندیاری فیلم مستندی به نام «لیلای بی لیلی» ساخته شد که نسخه‌ی اولیه‌ی آن در ابتدا به سفارش باشگاه کوه‌نوردی دماوند تهیه شده بود تا در مراسم یادبودش به نمایش عمومی درآید که این مستند به دلیل این‌که لیلا اسفندیاری در آن بدون روسری گفت‌وگو کرده بود به نمایش درنیامد! اما امروز در بهشت قطعه‌ی نام‌آوران بهشت زهرا تندیس‌اش را ساخته‌اند و نصب کرده‌اند.

    لیلا اسفندیاری که برای صعود به قله‌های گاشربروم ۱و۲ که به این کوهستان رفته بود، در دومین تلاش خود، در ساعت ۱۴:۱۵ظهر جمعه مورخ ۳۱ تیر ۱۳۹۰ (۲۲ ژوئیه ۲۰۱۱) موفق می‌شود قله گاشربروم ۲ را صعود کند. اما در حین فرود دقایقی بعد در بازگشت تیمی (۶ مرد و لیلا) از قله به سمت کمپ ۳، در حدود ساعت ۱۴:۳۰ دو نیم بعد از ظهر به دلیل خستگی و از دست دادن تعادل خود از مسیر دشوار یخی زیر قله سقوط می‌کند و در حدود ارتفاع۷۸۰۰ متری در مکانی خارج ازمسیر در میان صخره‌ها، بین دو شیب یخی متوقف می‌شود.

    او به دوستان و بستگان خود می‌گفت اگر در کوه جان خود را از دست دادم همانجا بگذارید بمانم. نمی‌خواهم دیگران به خاطر من جانشان را به خطر بیندازند، می‌خواهم بام جهان ارامگاه ابدی‌ام باشد. بدن بی جان وی همچنان در همان محل سقوط در منطقه گاشربروم پاکستان باقی‌مانده است تا ما بدانیم لیلا، شیوه‌ی زندگی و مرگش را خودش انتخاب کرد.
    کلاس اول یزد بودم سال1340.وسطای سال اومدیم تهران. یه مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم،لهجه غلیظ یزدی. وگیج از شهری غریب. ما کتابمان دارا آذر بود. ولی تهران آب بابا. معظلی بود برای من. هیچی نمی فهمیدم.
    البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود،ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم. تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس. معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من.
    هر کس درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی. و منظورش من بینوا بودم.
    با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آنجا هم از بخت بد من،این خانم شد معلممان. همیشه ته کلاس می نشستم و گاگاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد.
    کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان. لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود. او را برای کلاس ما گذاشتند.
    من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم. میدانستم جام اونجاست. درس داد،مشق گفت که برا فردا بیاریم. ایقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم. ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست. فرداش که اومد،یک خودنویس خوشگل گرفت دستش، و شروع کرد به امضا کردن مشق ها. همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم. دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت. خدایا برا من چی می نویسه؟ با خطی زیبا نوشت :عالی.
    باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود. لبخندی زد ورد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم. به خودم گفتم:هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم...
    آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد. همیشه شاگرد اول بودم(. رویا خواهرم شاهد است)
    وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم. یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد.
    چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران. معلمان .استادان. مربیان...
    ادامه...
    امروزه برای فروپاشی واز بین بردن یک تمدن نیازی به جنگ نیست، میشود با نشانه رفتن کانون خانواده ها جامعه ای را از هم پاشید، چرا که انسانهای مفید اجتماع دربستر خانواده شکل میگیرند.
     شما هرماه چند خبر طلاق از نزدیکانتان می‌شنوید؟ 
    هرسو می‌نگری جوانان مستأصل و سردر گم مببینی، کودکانی پرخاشگر و بی روح که همگی فرزندان طلاق هستند. آنها کانون گرم خانواده را تجربه نکرده اند و آن پناهگاه سرشار از امنیت و آرامش از آنها دریغ شده. بسیاری از فسادهای جامعه درسایه طلاق شکل میگیرد.
     از اینکه پسر نوجوانی پدرش را کشته تعجب نکنید؛از اینکه آمار نجومی طلاق درکشور اینقدر بالاست تعجب نکنید: وقتی صداوسیما و کل سیستم سالها به مردان این سرزمین آموزش بی بندوباری و بی غیرتی داده و حتی خیانت و چند همسری را حق طبیعی مرد میداند، وقتی سریالهای ماهواره تکمیل کننده تبلیغات صداوسیما برای خیانتکاری است، از آمار طلاق تعجب نکنید.
    وقتی زن بی دفاعی زیرمشت ولگد  شوهر بی وجدانش سیاه وکبود میشود و سایتها و نشریات با همان ادبیات مردسالارانه خود برای تطهیر وتقدس این موجود خائن از کلمه مقدس(پدر) استفاده میکنند، دادگاه حکم داعشی وار برای اعدام این زن بی پناه میدهد.
    این حکم یعنی حکم انهدام جامعه، تمدن، فرهنگ و ارزشهای ایرانی. این حکم یعنی؛ ای مرد تو آزادی که همسرت را کتک بزنی و به او خیانت کنی و قانون به قیمت فروپاشیدن خانواده ات و به قیمت تباهی فرزندانت از شهوت پرستی و بی غیرتی  تو دفاع میکند.
    پاسخ:
    نرگس ممنون 
    سلام
    مطلبی قرار دادید با عنوان(دسیسه قتل پدر...) این مطلب را خواندم وپس از آن سیل نظراتی که خوانندگان ارسال کرده بودند. در جامعه ای که به طرف مردسالاری سوق داده شده و قوانین آن با پیش فرض(زن گناهکار است مگر آنکه خلافش ثابت شود) نوشته شده اند صد البته چنین حوادثی رخ خواهد داد. نویسنده مردپرست این خبر در سایت تابناک مطلب خود را با لحن اتهامی چنین شروع کرده:(قتل شوهر به دلیل پیامکهای عاشقانه...) گویی زن بخاطر چند پیامک ساده دست به قتل زده درحالی که زن مظلوم نه قاتل است و نه مشکل پیامک بوده. مرد خائن که مدتها درگیر روابط نامشروع بوده به مدت یک سال همسر خود را به باد کتک گرفته و از آنجا که زن امیدی ندارد قانون از او حمایت کند به شوهرش التماس میکند که او را طلاق بدهد چون در این کشور زنان حق طلاق ندارند، مرد زیربار نمیرود وبه خیانتهای خود ادامه میدهد و بچه ها که شاهد از بین رفتن جسم و روان مادرشان هستند طاقت از کف میدهند. هیچ فرزندی چنین کاری درقبال پدر خود نمیکند اما این موجود هوسباره دیگر نه پدر بود و نه مرد. پسرکه هنوز به سن تمییز نرسیده دست به اقدامی آنی میزند و مادرش گناه او را برعهده میگیرد تا فرزند زنده بماند. با بررسی های پزشکی قانونی و اعتراف متهمان و بازسازی صحنه مشخص شده پسرنوجوان به تنهایی دست به قتل زده اما دادگاه بخاطر ایجاد جو وحشت دربین بانوان حکم اعدام زن را صادر کرده تا به زعم خودش عبرتی باشد برای سایر زنان بی دفاع. این زن بیچاره هم به زودی میرود نزد ریحانه جباری، شهلا جاهد و هزاران زن دیگری که هرروز حکم اعدامشان بدون وجود عدله صادر میشود. این بی قانونی و زن ستیزی، این ظلم آشکار، در نهایت دامنگیر مردان جامعه هم خواهد شد.
     برادری که در مسند قضاوت هستی به مادر و خواهر خودت فکر کن به سرنوشت دخترت فکر کن و خدا را به یاد داشته باش وقتی حکمی علیه زن مظلومی میدهی، آیا بر خودت هم می‌پسندی؟و بدان روز قیامت و جهان دیگری هم درکار است.
    و آیا همین یک حادثه تلخ کافی نیست تا در قوانین حق طلاق زنان بازنگری شود؟
    پاسخ:
    نرگس بانو ممنون قلم شیوایی دارید  
  • روابط عمومی هیأت عاشقان ثارالله مأمونیه
  • سلام علیکم
    شما نام آل یاسین رو برای خودت برگزیدی و خبرگزاری بهار را که متعلق به... است به سپاه نسبت میدهید باید بدانی این بنده خدا مقصودش از نگاشتن این مطلب چیز دیگری بوده هزاران اتفاق ریز و درشت در این مملکت می افتد اما برخی به ظن خود فقط سیاه نمایی می بینند و بس. وآن را به کل جامعه بسط می دهند
     آقا یا خانم آل یاسین که مطالب مرا مو به مو می خوانی چطور در این مدت که انواع و اقسام مطالب در مورد ساوه و رادیو ساوه وانواع و اقسام حرفها را در مورد نیروی انتظامی، نماینده مجلس دادستانی و غیره گفتند حرفی نزدید
     و خاموش بودید و یک بار نگفتید تهمت است بهتان است نماینده مجلس بزرگوار نیست؟؟؟ نیروهای انتظامی که مسئولیت امنیت شهرها را برعهده دارند بزرگوار نیستند و این آقایان و بانوان ناشناس بزرگوارند بهتره بروی و یک بار دیگر سوره یاسین را بخوانید و زیارت آل یاسین را مرور کنید برایتان خوب است
     

    اى مولاى من بدبخت است کسى که مخالفت شما را کرد ، و سعادتمند است کسى که پیرویتان کرد


    در ضمن شما مگر آن بزرگواران را می شناسید.!!!!!!!!!!!!

    تنها کشوری در دنیا هستیم که کل حاکمیت در انبوه بحرانها و مشکلات مدام می خواهد ثابت کند هر اتفاقی بیفتد هیچ چیز تغییر نمی کند و در تازه ترین اقدام یی بعد از تفاهم هسته یی تمام دولتمردانی که نهادهای اقتصادی را در اختیار دارند بر طبل تبلیغیات کوبیدن که منتظر ارزانی نباشید و درست در میانه امیدها با گران کردن برخی کالاها میخ آخر را بر تابوت انتظارات مردم کوبیدند

    در مقابل ما هم تنها ملتی در این کره زمین هستیم که با همه پافشاری مقامات مدام با هر بهانه یی بر تداوم خوشبینی بی پایه و سراب گونه خود ادامه می دهیم و سرجمع اصرار بر عدم تغییر از یک سو و خوش بینی بی پایه از سوی دیگر باعث یک رخوت بی پایان شده است که تنها تاثیرش افزایش بحرانها -از جمله خشکسالی ، سونامی سرطان ، رکودتورمی، موج مهاجرت ، آلوده گی هوا ...- و رسیدن شان به نقطه جوش است که پیامدش برای هیچکس مشخص نیست ، اگر هم باشد هیچکس نمی خواهد باورشان کند و کاری برای پیشگیری انجام دهد

  • مهرداد ملایی
  • چوب های لای چرخ و چرخ هایی که باید بچرخند

    مسئول هر کشوری باید به دنبال تامین منافع خود باشد. این یک اصل بدیهی است. تعارف هم نمی پذیرد. اصولا سیاست جای تعارف نیست. منافع ملی فرانسه در زمان مذاکرات این بوده که وزیر خارجه اش خود را به اسراییل نزدیک کند و یا شاید هم با ساز مخالف زدن، جایگاه بین المللی خود را در میان قدرت ها به رخ بکشد. حالا که همه چیز تمام شده، منفعت اش این است که برای دلجویی از ایران و دسترسی به بازار بکر آن، عزم سفر به تهران کند.
    دیگر این همه هیاهو برای هیچ معنی ندارد. فقط آدم های احساساتی، عرصه سیاست را با این خاله بازی ها اشتباه می گیرند و چوبش را هم می خورند. اصول گرایی در سیاست خارجی جز این نیست که به منافع ملی کشورت فکر کنی و اگر لازم شد فریبکاری هم در آستین داشته باشی. منفعت ملی ایران هم این است که پای مسئولین کشورهای تراز اول جهان را به اقتصاد خود باز کند تا جای گدا گشنه هایی چون ونزوئلا و کومور و چین را بگیرند.
    خلاصه اینکه آن زمان منافع لوران فابیوس این بود که چوب لای چرخ مذاکرات بگذارد و الان منفعت اش این است که کاری کند چرخ های پژو و رنو همچنان در خیابان های ما بچرخند. خلاص!

  • مرتضی برزگر
  • می خواهم اعتراف کنم که پیش ترها، با قصد قبلی می رفتم حرم. قبلش، لباس آستین بلند می پوشیدم، موهام را یک وری شانه می کردم، ریشم را نمی تراشیدم، موقع وضو حواسم جمع بود که مسح سر و پام دقیق باشد، موقع خواندن دعا درست رو به قبله باشم، زور بزنم که چند قطره ای اشکم بریزد، دلم بلرزد، خلوص دل داشته باشم، تند و تند نماز های زیارتی – نیابتی بخوانم و ثوابش را هدیه کنم به امام. دعا کنم برای سلامتی بابا، آقاجون و بقیه.

    بعد که حسابی ادای آدم خوب ها را در می آوردم، یک جور کاسبکارانه ای می نشستم رو بروی ضریح . شروع میکردم به خواستن. با خودم می گفتم حالا لابد یک سیم ولتاژ بالا وصل کرده ام. هر چی بخواهم رد خور ندارد. اولین بار، یکی از دخترهای دانشگاه را خواستم. هنوز به خوابگاه دانشگاه نرسیده بودم که شیرینی عقدکنانش کامم را تلخ کرد. با خودم گفتم: لابد آن طور که باید به دعاها دل نداده ام. بعدها باز هم در هر فرصتی بود خودم را می رساندم به حرم. کلی چیز میز میخواستم: یک دختر دیگر که چشم های خوشگلی داشت، یک ماشین پراید دست دوم، یک خانه نقلی اجاره ای 50 متری نزدیک های مولوی، یک تخت فنری دست چندم برای خوابیدن که کمرم از سفتی زمین درد نگیرد و هزار آرزو و خواسته دیگر.

    من یک کاسب بودم. دو رکعت نماز می خواندم با یک زیارت عاشورای نصفه و نیمه و چند قطره اشک زورکی می ریختم، در عوضش کلی امکانات می خواستم. فکر می کردم که همه چیز در این دنیا عوض دارد که ندارد. که اصلن این ادب مهمان شدن نیست. ادب مهمانی رفتن.
    حالا هر وقت قسمتم می شود که چند دقیقه ای توی صحن بایستم یا بنشینم، همه خواسته هایم را می گذارم دم در. بهترین لباسم را می پوشم، خوش بو ترین عطرم را می زنم. دیگر دست به در نمی کشم که بمالم به سرو صورتم، به جاش در میزنم که یاالله صاب خونه ، هستی؟ منتظر نمی شینم که جواب بدهد. می گویم: من هم خوبم، پیر شدیم دیگه. یادش بخیر چقدر اینجا اشک ریختم رفیق . خودت چطوری؟ و همه آن دقیقه ها و ساعت ها به این حال و احوال می گذرد بدون اینکه کاسه گدایی آورده باشم، یا طلبی داشته باشم. برای آبادی کسی دعا کنم یا نابودی اش. مهمان بودن، بهترین حس دنیاست اگر، برای گدایی نرفته باشی.

  • حامد توکلے
  • زمستون ۹۱ چند ماه کافی‌شاپ داشتم. توی یه هتل نیمه‌دولتی. مثلا یه زائرسرای خیلی بزرگ. هر روز صبح ساعت هشت چراغا رو روشن می‌کردم و صندلیا رو می‌چیدم و شروع می‌کردم به راه انداختن کار مشتریا.

    از صبح ساعت هشت تا ساعت ده شب یک‌سره ایستاده بودم. آقا ده تا چای بیار دم میز ما. دو تا شیرموز واسه اتاق فلان. این فلاسکو آب‌جوش می‌کنی؟ بله آقا، ده تا چای می‌آرم براتون، نباتم می‌خواین؟ فرمودین کدوم اتاق؟ بله بله آب‌جوش می‌کنم، چای کیسه‌ای هم می‌خواین؟

    تقریبا از ساعت هفت شش به بعد دیگه تحملم کم می‌شد. خیلی حوصله‌ی سروکله زدن با مشتریا رو نداشتم. پاهام تیر می‌کشید. کمرم درد می‌کرد. سردرد.

    یک شب، یک شب، یادمه، ساعت نه‌ونیم، وقتی که دیگه کم‌کم داشتم شروع می‌کردم به سِیر کردن توی فانتزی رخت‌خواب، یه دختر هفت‌هشت ساله اومد و گفت آقا ببخشین بستنی نونی دارین؟ حوصله‌ی ایستادن نداشتم. گفتم آره. گفت چنده؟ گفتم هزاروپونصد. سرم توی گوشی بود. بعد از چند لحظه دیدم نرفت طرف فریزر. دقت کردم دیدم رفته یکی دو متر دورتر و مثلا به من پشت کرده. می‌دیدمش ولی. می‌دیدمش. از توی کیفِ جیرِ خاکستریش یه کیف‌پول کوچولو با طرح باب‌اسفنجی درآورده بود و داشت سه چهار تا اسکناس لوله‌شده‌ی صد و دویست‌تومنی رو می‌شمرد. حواسش بود که کسی نبیندش درحال محاسبه. حواسم بود که اون قسمت از هتل روشن شد. با یه نور خیره‌کننده از مناعت طبع اون دختر کوچیک.

    صداش کردم گفتم چی شد عزیزم؟ می‌خواستم زیاد درگیر نشه. خیلی مرتب کیفش رو بست، برگشت، لبخند زد و گفت نه آقا، هوا سرده، بستنی بخورم مریض می‌شم، نه؟ به این فکر کردم که چی بگم بهش. بهش مجانی بستنی می‌دادم؟ این‌جوری همه‌ی تدابیرِ بزرگ‌منشانه‌ش بی‌اثر می‌شد. نگاش کردم. دلم گرفت، از این‌که به آینده‌ش فکر کردم. تو دلم گفتم بچه‌جون، فکر می‌کنی بتونی تا آخرش همین‌قدر بزرگ بمونی؟ تو دلم اینو گفتم و بلند جوابشو دادم. آره عزیزم، هوا سرده، بستنی خوب نیست، مریض می‌شی، تو باید مراقب خودت باشی. گفت ممنونم آقا. رفت.

    قماربازها چندین دسته هستند؛ دسته اول قماربازهای ثروتمند هستند. آنها خیلی حرفه‌ای کار می‌کنند. کلی محافظ دارند و همه‌چیز حساب‌شده انجام می‌شود. همین باعث می‌شود که شناسایی و دستگیر نشوند. پرونده‌هایی وجود داشت که فعالیتشان گزارش شده بود اما به دلیل نبود هیچ مدرکی قابل شناسایی نبود. دسته دوم جوانانی هستند که برای تفریح دور هم جمع می‌شوند و انواع بازی‌ها را انجام می‌دهند و پول معامله می‌کنند. آنها تنها برای تفریح این کار را می‌کنند و به قمارخانه نمی‌روند. دسته سوم کسانی هستند که در محله‌های پایین محل قماربازی دارند. آنها جمع می‌شوند از مردم پول می‌گیرند و شرط‌بندی می‌کنند که خیلی از آنها کلاهبردار هستند و با تقلب پول مردم را می‌دزدند

    منبع:    www.asriran.com/fa/news/408290

    ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
    ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ :ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ
    ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ ... ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟!
    ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ !!!! ..

    "عبید زاکانی"

  • محسن باقرلو
  • نشانه های پا به سن گذاشتن دو دسته اند ، نشانه های آشکار که طبیعتن تلخ اند و می دانید کدامها منظور نظر نگارنده اند لذا نیازی به مثال آوردن نیست ... و نشانه های پنهان که برای هر کس فرق میکند و مخصوص خودش است و خیلی بی رحم ، یواش و زیرپوستی ، گذر بطئی از رامسر جوانی به زابل میانسالی را یادآوری میکند ... مثلن بعد از اینهمه سال سلمانی رفتن ، برای اولین بار استاد سلمانی وختی کارش تمام میشود ، قبل از باز کردن کاور پیشبندی ، مکثی میکند و در آینه با دققت زُل میزند توو صورتت و می پرسد : قربان اشکالی ندارد توی ابروهاتان ، این خیلی بلندهاش را کوتاه کنم ؟ ... و تو که برای اولین بار ملتفت وجودشان شده ای ، یاد بچچگی هات می اُفتی که در مهمانی ها باتعجب به تک و توک ابروهای بلند پیرمردها نگاه میکردی که چطور با گذشت سالیان ، سرخود شده اند و علم شورش و طغیان افراشته اند وسط نظم ابروهای پیرمرد ...

    این خبر هم متعلق به خبرگزاری سپاه است. خوب است اقای عاشق ثارالله که به دنبال تهمت زدن به دیگران و تکذیب اخبار و دروغگو خطاب کردن افراد بیگناه است این مطلب را بخواند. چون در کامنتهای قبلی دیدم که مطلب یکی از نویسندگان را تکذیب کرده بود و مدعی بود خودش ساکن آن منطقه است و خبر کذب محض است.
    همچنین بنده پیشنهاد میکنم که ایشان اسم مقدس ثارالله را از عنوانش بردارد چون بدنام کردن آن بزرگواران آخر و عاقبت خوبی ندارد:

    www.farsnews.com/newstext.php?nn=13940504001399
  • فرشاد اشتری
  • جالب بود...
    ولی کتابش بیشتر جنبه طنز داره تا واقعیت... خیلی جاهاش بیش از حد لاف زده!
    پاسخ:
    ممنون فرشادعزیز اگر دارید چند نمونه از طنزگوییهاش را بفرست ممنون میشم  خدا حفظت کنه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی