شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یا لطیف

انچه در پی می آید را جناب بهرام همایون یکی از اعضائ کوشا و کاربلد و هنرمند انجمن وب نگاران شهرستان زرندیه با کوشش فراوان وزحمات طاقت فرسا از جلسه پرسش پاسخی که چند شب پیش در مسجد علی بن ابیطالب علیه السلام   طبق قرار قبلی برگزار شده بود تهیه نموده است با این توضیح که این جلسه دومین جلسه در نوع خود بعد از انتصاب جناب مهندس کردی و اعضائ محترم کنونی شورای شهر است با تشکر فراوان از دانشجوی کار بلد و کوشا  اقای بهرام که در هر بودن ی هست و ثبات لحظه های حضور است وبا پوزش از خوانندگان غیر شهرستانی دعوت می کنم این اتفاق را با هم مرور کنیم وباز این گله و انتقاد شدید به پایگاه های خبری که طبق معمول نبودند همانگونه که آسیبهای بارندگی جدید به بخش خرقان را پوشش ندادند وارد می دانیم 

 پ . ن بخش دوم پاسخگویی مسئولین  این بخش اختصاص به سخنان جناب شهر دار دارد که اقای همایون زحمت پیاده سازی سخنان ایشان را کشیده اند و هم اکنون در دسترس علاقمندان قرار گرفته است ضمن تشکر مجدد از ایشان دعوت می کنم در وبلاگ وزین ایشان پی گیری کنند ..

برای دانلود صوت پرسش و پاسخ اینجا کلیک کنید. 125 دقیقه

 در قسمت اول میخوانید :

1.       صحبت های مقدماتی فرماندار محترم

2.       صحبت های ریاست شورای اسلامی شهر مامونیه

3.       قرائت سوالات به وسیله نائب رئیس شورای اسلامی شهر مامونیه

4.       پاسخ به سوالات کلانشهری به وسیله فرماندار محترم

با چند دقیقه تاخیر به مسجد رسیدم که جناب فرماندار پشت تریبون بودند : شما حتما دارید میببینید دیگه جاده بویین زهرا پرتگاه هست در کشور، بیشترین تصادفات آنجاست، به امید خداوند در هفته دولت در یک ماه آینده 31 کیلومتر مسیر رفت و برگشت را افتتاح خواهیم کرد.

 
خوشبختانه حتما در تلوزیون هم دیدید که یک جاده به عنوان کنار گذر جنوب تهران حدفاصل آبیک تا چرمشهر ورامین، 30 کیلومترش تو حوزه استحفاظی ماست . یعنی قبل از اینکه ماشین بخواد به سمت کرج بره ، بزرگراه ازادگان عملا وسایل نقلیه سنگین از آبیک به سمت اتوبان از نزدیک جاده اخترآباد 30 کیلومتر در حوزه استحفاظی ما در نزدیک نیروگاه رودشور میره وصل میشه به جاده کذایی از قم به گرمسار و مشهد مقدس ، تلاش بر این است که شریان های حیاطی مواصلاتیمون به امید خدا محیا بشه .

سیر 44 کیلومتر پیمانکار از سر ورده به پایین کار انجام میده که ان شاء الله در هفته دولت از سر پمپ بنزین هژیر تا پایین ورده را لاین رفت و برگشت جدا خواهد شد و اگر مسیر ترانزیت شمال کشور از قزوین و بویین زهرا میگذره که قسمتیش از جاده ماست ایمن سازی انجام خواهد شد.


جلسه پرسش و پاسخ مردم و مسئولین (مرداد94)
جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 15:09 | نوشته ‌شده به دست بهــرام 

پست بروز شد قسمت دوم اضافه


گردید 94/05/11


 


  علاقمندان را دعوت میکنم با کلیک بر رویhttp://ordinary.blogsky.com/ به تمام مطالب دسترسی پیدا کنند و خلاصه اینکه برای موفقیت بیشترجناب بهرام همایون دعا کنیم

  • ۹۴/۰۵/۰۹
  • محمد ساعدی

نظرات (۵۸)

از سوپری سر کوچه نوشابه گرفته بودم و داشتم برمی گشتم خونه. نزدیک خونه رسیده بودم که با اکبرآقا، همسایه ی دو خونه اونورترمون رو به رو شدم. اومده بود سیگارِ آخرشبش رو بکشه. سلام و احوالپرسی کردیم. گرفت نشست و دستمو گرفت و گفت: «بشین.»
گفتم: «باید نوشابه رو ببرم خونه منتظرمن.»
گفت:«حالا دو دقه بشین، بعد میری.» نشستم.
گفت: «تو میخوای زن بگیری؟» گفتم: «هنوز معلوم نیس.» سیگارشو گرفت سمتم. گفتم: «نمیشه بو می گیرم.» گفت: «من هر شب همین موقع میام بیرون سیگارمو می کشم زنم هم الان داره سفره رو جمع می کنه. بعدش هم میره ظرف ها رو می شوره.
بعضی شب ها بیرون موقع سیگار کشیدن، حسابی فکر می کنم که برم خونه یه چیز تازه ای بگم ولی نمیشه.» گفتم: «چرا نمیشه؟» گفت: «وقتی میرسم تو، یا داره تلویزیون می بینه یا رفته خوابیده. دیگه وقت نمیشه بهش بگم.» گفتم: «چی میخوای بهش بگی؟»
ته سیگارهای زیر پاش رو هل داد تو جوب و گفت: «ولش کن اصلا. برو نوشابه تو ببر، منتظرتن.»
 بلند شدم که برم خونه، اکبرآقا سیگار دیگه ای رو روشن کرد و گفت: «بازم شبای دیگه میای نوشابه بخری؟» گفتم: «بعضی شب ها آره.» گفت: «همین ساعت؟» گفتم: «آره، همین ساعت...» یه نگاه کردم به خونه شون، چراغ یکی از اتاق های خونه اکبرآقا خاموش شد. اکبرآقا رفته بود تو فکر...
بسمه تعالی
دوستان عزیزی که نگران بالارفتن آمار مخاطبین این سایت محلی هستند نگرانیشان بیجاست. چون دیر یا زود این وبلاگ هم به سرنوشت رادیوساوه دچار خواهد شد. فقط امیدوارم مث اون بنده خدا سر از زندان و بازداشت و دستگیری و بازرسی منزل و از این صوبتا در نیاره.
آقا میگی نه؟؟ صبر کن تا بهت بگم.  مخلص - بیات

سلام دوستان محترم

اقای34
مهاجرت مساله بسیار پیچیده ای هست که باید تمام جوانب را در نظر بگیرید. همه چیز به خود شما بستگی داره. از طرفی ازدواج وتشکیل خانواده موضوع بسیار مهمیه. شما شاید الان راغب به ازدواج نباشید اما مطمئنید که ده سال بعد از نداشتن فرزند وهمسر پشیمون نمیشین؟ بهتره به مساله ازدواجتون عمیقتر فکر کنید وبعد برنامه مهاجرت بذارین.
آلمان نژادپرست ترین مردم اروپا را داره. مردمی خشک و بی روح هستند و قانونی هم وجود داره که شما فقط تا ده سال پس از پایان تحصیلات اجازه کار و ویزا دارین بعدش وقتی عملا جوانی شما به پایان رسید باید کشورشان را ترک کنید. کسانی که برای کار به آلمان میروند با در نظر گرفتن این موضوع سعی میکنند همسر آلمانی انتخاب کنند تا شهروند بشوند. مسایل زیادی هست که اینجا محل گفتنش نیست اما شما میتوانید برای اطلاعات بیشتر به سایت اپلای ابراد مراجعه کنید. در ضمن الان هیچکس از شرایط کشور راضی نیست و این دلیل نمیشه که حس وطن پرستی نداشته باشیم. به نظر شخصی من شما یه زندگی ایده آل در ایران دارین چه دلیلی داره که توی این سن همه چیرتان را رها کنید برین بین مردم بی روح اروپا دنبال چی؟پیشنهادم اینه قبل از مهاجرت باتوجه به شرایط مالی خوبتون برای آشنایی با محیط یه مسافرت به این کشور داشته باشید.هم با محیط آشنا میشین هم قدر مردم ایران را بهتر می‌فهمید.

خانم نیکا 
مطلبی که راجب زن عراقی نوشتین طنز خوبی بود و همه مطالبتان جالب هستند. سپاس

آقای محسن کسایی و آقای حامد توکلی مطالبتان خیلی خوب بود. داستان پیرمردنگهبان که آقای توکلی نوشتند منو برد به حال و هوای صفحات اول بوف کور هدایت. هردو عالی می‌نویسید.

خانم انا:
طبق کتب روز روانشناسی ازدواج زیر بیست هفت سال اشتباه است چون شخص هنوز به شناختی از خود. وجنس مخالف دست پیدا نکرده. این فرد نه تنها برای ازدواج با شما گزینه خوبی نیست بلکه حتی برای دوستی با شما هم مناسب نیست، به این دلیل که او با یک مرد مطلقه تفاوتی ندارد تنها اسم خانم قبلی در شناسنامه او آورده نشده. از حرفهایتان حس کردم خانواده آبرومندی دارید، دخترخوبم اکیدا هشدار میدهم دوستی با مردجوان که قبلا رابطه داشته قطعا به رابطه منجر خواهد شد و شما واقعا ضربه میبینید.
 شما درگیر عشق اول هستید و تاثیرات عشق شدید دقیقا مشابه تاثیر مواد مخدر هست حتی قسمتهایی از مغز که درگیر رابطه میشوند هم همان هستند. هنگام تلاش برای فراموش کردن چنین روابط عمیقی دقیقا همان احساسات مشابه ترک مواد روی میدهد. دخترخوبم تمام علایمی که نام بردیدخواندم. شما نه روانی هستید نه مشکل روحی دارید و اولین وآخرین مورد هم نیستید. شدیدا درگیر احساسات خودتان شدید و به طرف مقابل اعتماد ندارید. این اعتماد در آینده هم به وجود نخواهد آمد. عشق بدون اعتماد هم بی معنی و پوچ است. تمام توان خود را بکار ببرید که این رابطه را فراموش کنید و در ماههای اینده به زندگی عادی برگردید. عوض کردن خط موبایل، حذف کردن وایبر، تلگرام وامثالهم، فراموش کردن شماره ای که حفظ کردید و سرگرم کردن خودتان با کارهای جسمی و فکری، مسافرت، گردش با دوستان دختر، رفتن به باشگاه و نماز و دعا اهم راه‌هایی است که به شما کمک میکنند. برای راهنمایی بهتر و موثرتر حتما و حتما به مشاور مراجعه کنید.هرچند راهکارهای آنان باب میل شما نیست اما به نفع آینده تان خواهد شد، مثل دارو که تلخ و بدمزه است اما شفا میدهد.
  • اهل مامنیه
  • آقای ساعدی سلام باید به شما بگم به عنوان یک مامنیه ای شما به خاطر اینکه امارتان در وبلاگ بالا بره حاضرید که این نظرات عجیب و غریب که هیچ ارتباطی با ا موضوع مطرح شده تو سایتتان را دارد را بگذارید. برادر من، بیشتر این نظرات اراجیفه و خیلی دیگر فکاهی و خنده دار. شما تو کدوم سایت ثبت نام کردید که اینطوری امارتون بالا رفته من از بهرام همایون تشکر می کنم به عنوان یک مامنیه ای. این دوستان چی؟ اصلا نمی دونن مامنیه کجاست و بهرام کیه و فرماندارش کی؟؟ شما دقت کن هیچ کی از مامنیه براتون نظرنذاشته(نشته).
    پاسخ:
    سلام دوست مامنیه ای من چرا من باید دلخوش به آمار باشم مگر بالارفتن امار چه کمکی به من می کنه 
    اما اینکه اراجیف دیدید به خودتان مربوط است واینکه از بهرام تشکر کردید ممنون بخشی از دلنوشته های مردماست . من در هیجا ثبت نام نکرده ام  لطفا از خودشان بپرسید دوست مامنیه ای من  باز در رابطه با اینکه میدانند مامنیه کجاست هم از خودشان بپرسید چطور فکر کردید هیچکس مطلب را نخوانده  کامنت می گذارد حتما نمی دانید که بخشی از سئولات خواهران هم مربوط به همین شهر است وایضا برادران . گز نکرده می برید و می دوزید و تن ما می کنید بهتر است نظرات را یکبار دیگر بخوانی  برخی دلنوشته است  از اینکه دلسوزی ممنون ولی دقیقتر باشیم بهتر است .مارا از راهنمایهایت در آینده محروم نکن قربانت

    حاج سید رضا فیروزآبادی (سازنده بیمارستان فیروزآبادی)

    حاج سیدرضا فیروزآبادی فرزند سید هاشم در سال ۱۲۵۱ خورشیدی در فیروزآباد شهر ری زاده شد و چهار دوره نماینده مجلس شورای ملی بود. در دوره سوم از شهر ری و در دوره های ۶ و ۷ و ۱۴ از تهران انتخاب گردید. در مدتی که نماینده بود حقوقی از مجلس نگرفت و هنگامی که تصمیم گرفت که بیمارستانی در حضرت عبدالعظیم بسازد حقوق خود را از مجلس گرفت و بمصرف مخارج بیمارستان رسانید.
    فیروزآبادی باغ حرمت الدوله را بمساحت ۶۲ هزار متر از وراث او از قرار متری یک قران خرید و شروع بساختمانهائی برای امور خیریه نمود.
    ساختمانهائیکه ساخت عبارتند از بیمارستان صد تختخوابی؛ بیمارستان سیصد تختخوابی و بلاخره بیمارستانهای مزبور را به ۶۴۰ تختخواب رسانید که امروزه دائر و از بهترین بیمارستانهای تهران میباشد.
    پس از اتمام بنای بیمارستان یک زایشگاه مدرن و مسجد معظمی نیز در جنب بیمارستان بنا نمود. سپس پرورشگاه و دارالایتامی بزرگ در جنب مسجد و بیمارستان پی ریزی کرد که قسمتی از روکاری آن باقی است.

    نامبرده از روحانیون خیری است که در قرن اخیر وجود داشته و در عالم خودش در امور خیریه در میان روحانیون کم نظیر بلکه بی نظیر بوده است.
    حاج سید رضای فیروزآبادی در سال ۱۳۴۴ خورشیدی در سن ۹۳ سالگی در تهران درگذشت و در مقبره ای که در جنب بیمارستان برای خود بنا نموده بود بخاک سپرده شد....

    منبع: شرح حال رجال ایران - ۱۳۵۰

  • محسن باقرلو
  • تقدیم به آن معلم هایی که شرافت و انسانیت درس میدهند ...
    یکی از سالهای مدرسه یک معلم هنر جوان و جدید آمد که اساسن فهمیده بود آموزش و پرورش یعنی چه و لذا سبک و مکتب خاص خودش را پی ریخته بود از همان ابتدا ...
    لاغر و سفید با ریش و موهای بلند ، شبیه مسیح بود ... کلاسش سرشار از نور و شور بود ، زنگ که میخورد بچچه ها هم را لگدکوب نمیکردند برای زودتر به حیاط رسیدن ، هیچکس دلش نمی آمد از جاش بلند شود چون یک هفته باید میگذشت تا دوباره دیدن آقا معلم ...
    کلاسش تلفیقی از آموزش نقاشی و خوشنویسی و موسیقی و ادبیات و حتتا سینما بود و مهمتر از همه آموزش زندگی و چگونه انسانی تر زیستن ... حرفهای سیاسی اجتماعی اش را نمی فهمیدیم اما همینکه ته وجودمان را قلقلک میداد به مذاق مدیران مدرسه و آموزش پرورش خوش نمی آمد ... یکبار که خبر کشته شدن و سلاخی یک نوجوان به دست برادران دختری که دوستش میداشت توی شهر کوچکمان پیچیده بود اول کلاس گفت بچچه ها بیایید به احترام عشق یک دقیقه سکوت کنیم ، بعدش هم تئاتر گریه تمرین کردیم و خودش آن روز چه طبیعی بازی میکرد ، چه هق هقی میکرد ، یکربع آخر کلاس را هم تمرین خندیدن کردیم ، میگفت خنده نفت فانوس امید است ...
    یکبار یک شکل عجیب و ناقص پای تخته کشید و پرسید این چیست ؟ هیچکس جوابی نداشت ، من گفتم سیب است آقا معلم ، آمد بالا سرم بغلم کرد سرم را بوسید گفت بچچه ها برام دست زدند و بعد رفت پای تخته شکل ناقص را کامل کرد ، واقعن سیب بود ... به من گفت هفتهء بعد با پدر یا مادرت بیا حتمن ، ترسیدم ... هفتهء بعد در دفتر با مادرم حرف زده بود که این بچچه استعداد نویسندگی دارد لطفن حواستان باشد کلاسهای خوب مرتبط بفرستیدش خواستید من هم هر کمکی از دستم بر بیاید در خدمتم ... زنگ تفریح ها پیش بقیهء معلم ها نمیرفت چون انقد به شیوه های کپک زدهء تدریسشان انتقاد کرده بود طردش کرده بودند ...
    مهمان تنها و غریب شهر کوچک ما بود در آن خانهء محقری که اجاره کرده بود اما حرمت میهمان را نگه نداشتند ، کوتوله ها توی شهر کللی پشت سرش حرفها و شایعه های زشت و کثیف ساختند و سال بعد هم از آموزش پرورش اخراج شد و برای همیشه از آن شهر رفت ... الان که اینها را نوشتم حتتا اسمش هم یادم نیست اما چشمان شریف و مهربانش و لبخندهای باشکوه و نجیبش خوب یادم هست بعد سی سال ...
  • محسن باقرلو
  • سال هفتاد و شیش ، تازه از سربازی آمده و بیکار بودم ... نوجوانی و فانتزی هاش را پشت سر گذاشته ... غرق در مواجهه با طوفان زندگی واقعی و زمختی هاش ... یتشبث به کل حشیش ...

    دوست بابا معرفیم کرد به یکی از مراکز وابسته به صنایع دفاع برای کار ... رفتم پیش یارو که از این ریشوهای خیلی چاق چفیه به گردن و پیشانی داغ شده بود در یک دفتر شیک با دمپایی و بدون جوراب ... گفت باید تری دی مکس بلد باشی ، گفتم بلد نیستم ، گفت چون مُعَرِفت خیلی عزیز است برو دو هفته ای یاد بگیر بیا ...

    آمدم ... هیچ راهی برای دو هفته ای یاد گرفتنش نبود جز کلاس خصوصی ، سراغ گرفتیم به پول امروز چن میلیون تومن میشد ، همه مخالف بودند از جمله خودم ولی بابا سخت اصرار داشت که پول را جور می کند ... تلاش پدرانه اش آدم را یاد فیلم در آرزوی ازدواج و ماشالله خان می انداخت ... دست آخر رای بابا را زدیم و رفتم انقلاب یک سی دی آموزشی خریدم و دو هفته بکوب سعی کردم یاد بگیرم ...

    روز موعود وختی رفتم دفتر حاج آقا از استرس طپش قلب گرفته بودم ، بیشتر بابت اینکه نمی خواستم بابا بخاطر پول و کلاس خصوصی و اینها یکوخت خدای نکرده شرمنده بشود و غصه بخورد ...

    حاجی با کللی تاخیر ، تسبیح به دست و در حال خلال کردن آمد با دمپایی هاش نشست پشت میز و قبل از اینکه من شروو کنم گفت : راستی جوون ، منظور من از تری دی مکس ، پاور پوینت بود ها ... یک آن سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت ، کم مانده بود از روی صندلی بیفتم ... بقیه حرفهاش و حرفهام خیلی یادم نیست ... اما بغض و کینهء بی پایانم در آن ظهر زواله ، وختی آن خیابان فرعی در نمی دانم کجای تهرانپارس را پیاده می آمدم ، هرگز تا آخر عمر یادم نمیرود ...

    خوب الان خاطرات زیادی هجوم اوردن توی ذهنم، حالا نمیدونم کدومشو بگم،بریم ببینیم چی پیش میاد در لحظات بعد!
    خوب. الان لحظه بعده و من میخآام از سوار شدن خودم به مینی بوسا و اتفاقات سکسیش بگم!
    اون زمان که دبیرستانی بودم و برای بالا رفتن از پله های ترقی کلاس زبان اونم تو موسسه کیش میرفتم ، مجبور بودم از مدرسه سوار مینی بوسای خط شهران، ونک بشم! تو اتوبان همت پشت درسه پروفسور حسابی وایمیستادم و منتظر که هلکو هلک مینی بوس قارقار کنان و با دود و دم بیاد و من با حرکات ژانگولریم دستور ایست بدم و با اون قیافه و ریخت ریقوم! سوار مینی بوس مذکور بشم. اکثرا هم مدل فیات رنگ کرم با خطای قرمز و نارنجی بودند. مینیبوس گاهی که نه اما بیشتر مواقع تا خرخره پر بود و من مجبور بودم با هر کلکی سوار بش. اگه مینی بوس خلوت بود سکوی بین شاگرد و راننده میشستم و تا اخر مشقای زبانمو میخوندم و لیسنینگای آخر کتابو حفظ می کردم تا کم نیارم و کلاس و نمره ام بیشتر بشه. گاهی وقتا هم مشقای روی بعدم مینوشنم. گاهی وقتا مینیبوس خلوت بود و صندلی پیدا میشد برا نشستن. حالا بماند که کجای مینی بوس نشستن هم مطرح بود. صندلی تکیا، صندل دوتاییا یا اون ردیف آخرا!
    یه روز که مینی بوس خلوت بود یه جا روی صندلی تیکی پیدا کردم و نشستم. مانتوم جمع کردم، کوله مو گذاشتم روی پام شروع کردم مشق نوشتن و رفتم تو عالم هپروت خودم! و مینی بوسم هر چند دقیقه یه بار وایمیستاد و مسافرا پیاده و سوار میشدن. همونطور که در عوالم خودم بودم یه لحظه احساس کردم یهچیزی ورای بدن زمینی خودم از پشت داره ب من وصل میشه و گه گاهی جلو وعقب میکنه و کم فشار پرفشار میشه! منم که بچه مثت و مستطیلی گفتم حتمی وسیله خرید صندلی عقبیه است که با ترمز اینور اونور میشه و بی خیال شدم، یه ذره جابه جا شدم که وسیله مذکور نخوره بهم! باز بعد چند دقیقه همین مسایل تکرار شد با شدت بیشتر و من بیشتر جابه جا کردم خودمو. دفعه سومم و چهارم ترسیدم. یه ترس وحشتناک از تمام وجودم. دستم گذاشتم پشت کمرم بین گودی کمر و تکیه گاه صندلی. دیدم ی چیز نرم اونجاست! یک هو ناپدید شد. وباز هویدا شد. .. .آب دهنمو مورد یادم. میدونستم یه چیزی نا جوره ما نمیونستم جیغ بزنم عینهو آهویی که تو جاده نور چراغ ماشین بهش خورده باشه خشکم زده بود. دیگه اخرای راه بود! نزدیکیآی پل گآندی بلند شدم و جیغ زدم که آق نگه دار.
    همچینکه از صندلی بلندشدم نگاه کردم توی صندلیو، دیدم یه دونه انگشت شست پای گنده لای فاصله خال بین کف صندلی و پشتیش زده بیرون! یه نگاهم به عقب کردم بیبنم صاحاب شست پا کیه. دیدم یه مرد پنجاه و خرده ای ساله ،بلوز روشن، موهای سفیدو سیاه، قیافه کلاسیک، خیلی شیک و مجلسی داره به چشمای من زل میزنه!
    من هیچی نتونستم بگم.قفل بودم. کرایه روو دادم و پیاده شدم و تا چند روز کابوس میدیدم. این اولین باره که این اتفاقو دارم تعریف میکنم.
    پاسخ:
    صفورا بانو لطفا از خاطرات قشنگترت بگو اون اقایون با مینی بوسهای فیات نسلشون منقرض شد .رفت پی کارش
    با توجه به  درخواستهی مکرر کمک فکری از طرف یرخی خانمها و اقایون از یکی از بهترین شخصیتهای علمی کشور که خودم بارها پای درس سبک زندگیش نشستم ودیگران را نیز ترغیب به فراگیری دروس ایشان می نمودم دعوت کردم تا باخواندن  متون رسیده راهکار ارائه بدهند وایشان اعلام امادگی کردند این درخواست را داشتم
      ممنون از صفورا بانو

    اعجوبه ای داریم( عجوزه لفظ بهتری بود) در محل کار. یارو دوران کودکی اش را در عراق بزرگ شده، شیعه بوده ومغضوب صدام و تحت عنوان ایرانی الاصل، زمان صدام به ایران رانده شده. این جماعت را که معاود می نامند، آدمهای زبلی بودند و از قبل ارادت نظام سیاسی ما به شیعیان عراق، پس از رانده شدن، جملگی به مناصب و مدیریت های ریز و درشت راه یافتند. بدبخت ترینشان ، همین یاروست که اول دستش را گرفته اند بردند حوزه علمیه و بعد از دو سال آموزش حوزوی، بی کنکور و مفت و مجانی نشاندنش روی صندلی دانشگاه شهید بهشتی و اونهم چه رشته ای؟!_ پزشکی !
    رشته ای که نوجوان نخبه ی ایرانی پس از یک یا دو سال درس خواندن مداوم حداقل روزی 10 ساعت(!) اونهم با اما و اگر و عبور از سد پولادین کنکور، شانس قبول شدنش را دارد!
    دردسرتان ندهم یه مدرک مفت و مجانی بی زحمت و بی درس خواندن در دانشگاه داده اند دستش، فرستادنش شهرستان.از آنجائی که اخوی گرامی اش قبلا دادستان شهرستان مذکور بوده، با این نیت که پست دهن پرکنی برایش آماده است، به شهرستان آمد.و اما از آنجا که با یک نگاه ، شخصیت عجیب و نامتعارف (eccentric) وی هویداست و غیر قابل انکار، مدیران درمان استان، زیر بار دادن پستی به او نرفتند و این بود که روی سر اورژانس ها و درمانگاههای شهر خراب شد!
    خلاصه کنم که از لحظه ی ورود به شهرستان ، تا به امروز جز دردسر و بدنامی برای خود و جامعه ی درمان نداشته است.
    دیوانه ی پول است و برای کسب آن فقط از شرافتش مایه نمی گذارد. اما آمار وحشتناکی از اعمال غیر قانونی شامل سقط های جنائی، بچه فروشی، کلاهبرداری زیر نام هیمنورافی( دوختن پرده بکارت)و موارد بی شمار دیگر دارد.
    در محل کار دولتی اش( بیمارستان) که بخشی از وقت بیماران را به عنوان تعویض لباس هدر می دهد. بخشی دیگر را به عنوان عبادت و نماز و بخش بزرگی را به عنوان اینکه مشغول تنظیم پرونده است.
    در عمل بخاطر وقت کشی های متعدد، همواره در شیفتهای این عجوزه، بیمارستان متشنج است. پاسخ اعتراضات مردم را به این اهمالها با داد و بیداد و فحاشی می دهد.
    بسیار بددهن است و به علت عدم تسلط به فرهنگ ایران، نمی داند بکار بردن برخی ازین اهانتها معادل زیر سوال رفتن شرافت خود اوست.
    با هیچ کس سر سازگاری ندارد. نه تنها بیماران بیچاره، از رئیس بیمارستان تا همکاران اورژانس تا پزشکان متخصص و حتی کادر سایر بیمارستانها، از وی شاکی وناراضی اند.
    اما هدفم ازین مقدمه ی طولانی این بود که در ادامه توضیح دهم ، چگونه نظام سیاسی ما به لمپن هائی ازین دست راه و چاه موفقیت را نشان می دهد.
    1- در بدو ورود به شهرستان ، وسط معاینه ی همکارش ، می پرید ، سخن او را قطع می کرد و با بیمار به عربی حرف می زد. مشکل عربی حرف زذن دو نفر عرب زبان با یکدیگر نبود. مشکل آن بود که رشته ی کلام از دست پزشک کشیک خارج می شد و نمی توانست به تشخیص برسد، وقتی تقاضا می شد که حالا خودت بیماری را که با وی مصاحبه کردی، درمان کن، به علت عدم آموزشهای لازم، نمی توانست. طبعا پس از مدتی شاکی زیادی را از بین همکاران برای خود دست و پا کرد.
    اما فکر کنید ، پاسخ شکایتها را چگونه داد!!؟؟
    _ مشکل اینها عربی حرف زدن من است. عربی زبان قرآن است و چون اینها با این زبان، مشکل دارند، نتیجه اینکه اینها مخالف با زبان خدا و پیغمبرند و اگر بیش ازین سربسر من بگذارند، به عنوان معاند از آنها به دادگاه شکایت می برم!!
    همه هاج و واج به هم می نگریستند و ازینکه یک نفر چگونه می تواند، این قدر عوضی باشد، متحیر بودند!
    2- فرستادنش خوابگاه دختران ، تا زمانی که بتواند خانه ای برای خود مهیا کند، بی خانمان نماند. یادم است اولین شکایتی که از وی رسید این بود که در ظرفی که اون طفلی ها میوه های خود را می شستند، لباسهای زیرش را شسته بود!!بعد یخچالی را که بین سه نفر مشترک بود، کاملا به خود اختصاص داده و پاسخ اعتراض دخترکان را این گونه داده بود که شما یک مشت گدا و خسیسید که همیشه طبقاتتان خالی است. من هم اشغالشان کردم! به جهت آن که آقایان اجازه ی ورود به خوابگاه نداشتند، افراد مقیم، با لباسهای آزاد و ظاهر نیمه برهنه در آنجا تردد می کردند. یک روز همه متوجه شدند که پسر نوجوانی در خوابگاه است. جیغ و فریاد دخترکان به هوا خاست. کاشف آمد ، پسر عجوزه است!
    از قبل اشاره کنم که گهگاه در اتاقهای خصوصی، دخترکان سیگاری دود می کردند. اما هم تواتر آن بسیار کم بود و هم با اطمینان به آن خوابگاه، مواد مخدری راه نداشت.
    وقتی حضور پسر عجوزه ، شرائط خوابگاه را بهم زد و شکایات زیادی به دفتر رئیس بیمارستان سرازیر شد، اولین آپولوژی این پفیوز این بود که اینها یه مشت دختر بنگی هستند که دائم تو هپروت و توهمند!!
    اما بعد که محرز شد، توهم و هپروتی در کار نیست، فتوی داد که چون پسرم در سنین زیر سن تکلیف است، حضور او در خوابگاه دختران و مشاهده ی اون طفلی ها در شرائط نیمه برهنه، از نظر شرع مشکل ندارد!!
    3- متاسفانه وقتی دید که هیچ مرجعی برای رسیدگی به اتهامات واهی وی وجود ندارد ، شرطی شد که یک رمز موفقیت درین کشور تهمت زدن است. به این ترتیب تمام آقایانی که با عجوزه مشکل پیدا می کردند، با اتهام زنبارگی و اعتیاد مواجه می شدند و تمام بانوان مخالف بر حسب شدت دشمنی با اتهام ساده ی بدحجابی تا موارد پیچیده و ناموسی تن فروشی و زنای محسنه!!
    از آن طرف تا مسئولی می خواست جلوی رویش قد علم کند، می گفت: چون من آرایش نمی کنم ، برشی ندارم. اما تو طرف مخالف منو می گیری چون آرایش می کنه و بهت حال میده!!
    وقاحت کلام به حدی بود که بتدریج ریز و درشت سیستم تصمیم گرفتند با وی در نیفتند و به این ترتیب پس از گذشت چند سال ، عجوزه ژانگولر یکه تازی شد که هیچکس را توان رویاروئی با وی نبود.!
    4- اتفاق بد دیگری که درین سالها افتاد ، این بود که به علت شخصیت عجیب، کسی با وی رفاقت نمی کرد. لذا رفت و دمخور پرسنل و کادرهای فرودست بیمارستان شد. از قبل این هم نشینی ها هر آنچه از فحاشی و جسارت را هم نمی دانست آموخت. پس در درگیری ها به نحو بسیار مستهجنی با بیمار و سایرین وارد دیالوگ می شد. این دیالوگها به حدی شرم آور و غیر متعارف بود که دود از سر آدم بلند می شد. مثلا فلان آقای دکتر دریافتی بهتری داشت. عجوزه جوش می آورد و مثلا مدعی می شد طرف بخاطر چاپلوسی به این جایگاه رسیده است. اما بجای چاپلوسی از رکیکه هائی نظیر خ.. مال استفاده می کرد! این ندانم کاری ها گاهی گریبان خودش را هم می گرفت و برای مثال در پاسخ بانوئی که گفته بود ، به هیچ روی با چنین شخصیت عجیبی شیفت نمی دهد، گفته بود: مگر من جن..ه ام که ننگش می شود!!
    وقتی کسی از مراجعین به هسته ی مدیریت بیمارستان اهانت می کرد، نه تنها عین کلمات بکار برده شده را انتقال می داد، هر آنچه دل تنگ خودش هم می خواست، اضافه می کرد و تحویل رئیس می داد. مثلا یک روز آقائی ژولیده و با عصبانیت وارد دفتر رئیس شد، هنوز دهان را وانکرده، پشت سرش عجوزه وارد شد و با فارسی آلوده به لهجه ی عراقی گفت: آقای دکتر، به حرف این مرتیکه گوش نده، این به تو گفت: ک.نی!!
    بیچاره رئیس تا بنا گوش سرخ شد و دستپاچه نمی دانست چگونه جریان را فیصله دهد!!
    5- دست کجی ها و دزدی های ریز و درشتش که شامل وسائل همکاران وتجهیزات بیمارستانی و غیره است، بماند.
    6- و اما این واقعه ی آخر واقعا نوبر است. صبحکار بیمارستان بود. بی خبر شیفت را نیامد و بیمارستان حسابی به زحمت افتاد. پس از یک هفته سر وکله اش پیدا شد. با برگ استعلاجی مبنی بر جراحی فک!!( اشاره کنم که حلقه ی عراقی ها در هر جای ایران، کاملا همدیگر را حمایت می کنند!) به علت سوء سابقه و دروغ های متعدد، استعلاجی اش رد شد. رفت تهران ، شکایت و بالاخره با پادرمیانی برادرش مساله فیصله یافت. منتها مجبور شد اعتراف کند که در عراق بوده است.

    در بازگشت ، رفته به محضر رئیس بیمارستان و حراست . اونوقت بجای عذرخواهی فکر کنید چی گفته: با عراق رفتن های من مخالفت نکنید. من آنجا با امام زمان ملاقات می کنم و حضرت محمد بر من ظاهر می شود!!!
    این هم جانماز و تسبیحی که خود حضرت مهدی با دستان مبارک برای شما تبرک کرده اند.!!
    حالا بفرمائید کدام مدیر اهل این نظامی جرات دارد به این پفیوز بگوید: خر خودتی ! و این کار تو یعنی استفاده ی ابزاری از باورهای تشیع!!

    با سلام و عرض ادب خدمت آقا ساعدی و عرض معذرت از اینکه وقتتون رو می
    گیرم.
    من یه دختر22 ساله.فکرکنم جنون دارم.همینطور پارانویا! به طرز عجیبی روانیم.سوالم طولانیه شرمندم امیدوارم بخونین.
    نمیخوام سرتونو درد بیارم.منم مثل خیلیا تموم دوران نوجونیمو تا یک سال پیش دنبال درس و خوندن کتاب و علایقم بودم.به طرز عجیبی بیزار از روابط لوس و ازدواج و دوستی.بقیه هرکاری میخوان انجام بدن ولی دلم میخواست شوهر آیندم(اگر روزی عروسی کردم) قبل از من با کسی نبوده باشه.
    واقعا نمیدونم چی شد.شش ماه پیش با پسری دوست شدم.ظاهر معمولی،پسرخوب و مهربون.همه چیز خوب بود تا حس کردم من لعنتی بهش علاقه مند شدم.دوست داشتن همان و شروع عذاب من همان.
    بهم درکمال صداقت گفت از بچگی با دختری دوست بود.به هم علاقه داشتن میخواستن ازدواج کنن.ولی بخاطر مشکلاتی نشد. باهم رابطه هم داشتن. هر روز کارم گریه است.
    فکر اینکه یکی قبل از من بدنش رو لمس کرده روانیم میکنه. وقتی نزدیکم میشه مثل دیوونه ها ازش فاصله میگیرم.وقتی میریم بیرون مدام فکرمیکنم نکنه یاد خاطرات عشق اولش بیفته؟نکنه وقتی با منه اونو تصورکنه؟
    خودش گفته فراموشش کرده ولی یبار از دهنش پرید گف خاطرات فراموش نمیشن. خودشو و دوستاش میگن اون دیگه فراموش شدست.مدام باهاش بدرفتاری میکنم. دوساعت که نباشه فکر میکنم الان کجاست؟
    با کیه؟چیکارمیکنه؟تپش قلب میگیرم.اشکام دیوونه وار سرازیر میشه.سر نهار و شام یهو بغضم میگیره.تا نزدیکای صبح به یه نقطه خیره میشم.
    یاد عکساشون میفتم که دست تو دست لب ساحل و جنگل بودن.جنون میگیرم. مدام تصور میکنم وقتی اونو بغل میکرد.هرچند همه عکسارو پاک کرده.تموم تنم داغ میشه.با همون دستاش به من دست میزنه؟حس میکنم ازش متنفرم ولی دوستش دارم.
    بهم میگه عاشقمه ولی قبل از من عاشق کس دیگم بوده.
    من خیلیی این پسرو دوس دارم نمیتونم ولش کنم ولی هرشب کابوس میبینم دختره برگشته.باهاش حرف زدم اطمینان داد فقط عاشق منه.من به کل دنیا مشکوکم.همش میترسم کسیو نگاه کنه.
    دخترای دانشگاه که بد لباس میپوشن منو دیوونه میکنن.من نمیخوام باهاش رابطه داشته باشم چون نمیتونم تو روی پدرمادرم نگاه کنم ولی اگه بخاطر این نیاز بره با کسی چی؟
    خداروشکر قیافم معمولی و خوبه ولی اگه یه خوشگل جامو بگیره چی..الان که دارم تایپ میکنم دستم میلرزه.اون ی روزی این حرفای عاشقانه و این داستانا رو با یکی دیگه داشت.
    شبایی ک پدرمادرش نبودن میرفت پیش دختره میخوابید. تموم تنم میلرزه.نمیتونم نفس بکشم.دلم میخواد بمیرم.من چرا عاشق چنین کسی شدم؟اون واقعا دوستم داره ولی من با این اخلاقای گند و شک بیش از حد به همه دنیا نمیتونم ازدواج کنم.
    شهرمون فقط چنتا مشاوره داره که اونا هم یا مذهبین یا بدردنخور.
    من چیکارکنم؟
    پاسخ:
     سلام منتظر جواب بمانید لطفا
    با سلام و احترام خدمت عزیزان شهر خوبان
    بنده سر دو راهی موندن و رفتم گرفتار شدم. 34 سالمه. مجردم. از محل اجاره ملکهام ماهی 5 تومن عایدی دارم. یک ماشین سواری متوسط به بالا و 80 تومن هم پول نقد و ساکن یک شهر شمالی.
    از یک دانشگاه المانی پذیرش گرفتم برای ارشد دوم. حالا نمیدونم برم یا بمونم:
    1. ارشد دوم صرفا جهت خرید زمان دوساله برای یادگیری آلمانی در حد متوسط
    2. هیچوقت فکر و برنامه ای واسه ازدواج نداشتم. فکر میکنم اصلا آدمش نیستم
    3. از شرایط مملکت راضی نیستم. اگر متهم به غربزدگیم نمی کنید باید بگم که هیچ دلبستگی و تعلق خاطری هم به ایران و مردمش ندارم
    4. چیزی که نگرانم میکنه اینه که تحت تاثیر شرایط سخت اوایل ورود به آلمان. جا بزنم و فیلم یاد هندستون بی درد سر ولی بی آینده ایران رو بکنه
    5. من سنگاپور درس خوندم. تو محیط اروپایی نبودم.
    اگه کسی چیزی میدونه که میتونه کمک کنه. دریغ نکنه.
    خیلی ممنونم
    پاسخ:
    درکت نمی کنم بخاطر عدم علاقه به کشور .اونم کشور زیبایی که برای یک وجب خاکش خیلیها جون دادن بقیه اش با اوانایی درکت میکنند
  • یادداشت علی اکبر جوانفکر
  • آقای نوبخت، فرار نکنید. اکنون نوبت شماست!

    درباره آقای بابک زنجانی از آقای نوبخت سئوال می کنم که این فرد چه خدمت شایان توجهی را به دولت یازدهم انجام داده بود که به عنوان اولین اقدام ضروری و در اولین ماههای فعالیت دولت ، باید از دست جناب آقای روحانی رئیس جمهور محترم و همچنین آقای هاشمی رفسنجانی پدر معنوی دولت حاضر، تقدیرنامه دریافت کند؟! شما که خودتان در مراسم مزبور حضور داشتید، باید پاسخگوی سئواالهایی باشید که در این ارتباط مطرح است؟

    آقای محمد باقر نوبخت سخنگوی محترم دولت یازدهم اخیرا در پاسخ به شکایت رئیس جمهور سابق از معاون اول دولت یازدهم ، به خبرنگاران گفته است که دولت متبوع وی از ابتدا تصمیم نداشته به آنچه که تخلفات دولت قبل خوانده است ورود کند\
    آقای احمدی نژاد در دوران ریاست جمهوری ، پاسخگو ترین فرد در باره اقدامات دولت خود به دستگاههای نظارتی از جمله مجلس شورای اسلامی بوده است. بر مبنای صراحت قانون، هرگونه سئوال از رئیس جمهور در دوره مسئولیت او انجام می شود و پس از خاتمه مسئولیت نمی توان او را مورد بازخواست قرار داد، بنابراین اکنون نوبت مسئولیت پذیری جناب آقای روحانی است. از جمله موضوعاتی که مسئولیت آن مستقیما متوجه دولت کنونی است و باید به مردم پاسخ بدهند، موضوع کرسنت و زیانهای هنگفت ناشی از انتصاب آقای زنگنه به وزارت نفت است. امیدوارم دستگاههای نظارتی قبل از پایان دوران ریاست جمهوری و بر اساس قانون از مقامات مسئول در این زمینه توضیح بخواهند زیرا برحذر داشتن رسانه های ارتباط جمعی از ورود به این مساله، گامی در جهت ایجاد خفقان و تضییع حقوق ملت است.

  • مسعود سلطانی
  • به خاطر مخالفت با توافق هسته‌ای نشریه ۹ دی توقیف شد.
    اسم رسایی و ۹ دی که یادآور خرداد ۱۳۸۸ است، آدم را وسوسه می‌کند که بگوید به درک که توقیف شد.
    اما همین به درک گفتن، معنایش این است قاضی مرتضوی کارش درست بود که در عرض یک هفته رکورد تعطیل کردن نشریات را جابه‌جا کرد. شلمچه هم که توقیف شد، خیلی‌ها گفتند خیاط هم در کوزه افتاد.
    توقیف یک نشریه برای مخالفتش با توافق هسته‌ای و سیاست‌های دولت باید محکوم بشود. آن هم بدون حکم دادگاه.
    احتمالن توقیف ۹ دی از همان روش‌های هوشمندی است که حسن روحانی در سخنرانی‌اش در تلویزیون (که به شکل مصاحبه نشانش می‌داد) برای حفظ امنیت، دین، اخلاق و جوانان وعده‌اش را داده است.
    ــــــــــ
    سلام آقای ساعدی
    یکی‌ بود دزد بود. جلو چشمای خودم دزدی کرد. شیشه‌ هم میکشید، زن‌بارگی هم می‌کرد، بساط مشروبشم به راه بود. انقدر نادخل بود که باباش خونه بزور راهش می‌داد.
    تو دوره ی پاک‌مغزان، دری به تخته خورد و دختر یکی‌شون رو تور کرد و ازدواج. الانم پیراهن رو شلوار و ریش و انگشتر و ادکلن مشهدی و کار تو یه شرکت توپ دولتی!
    منتها شنیدم زیرزیرکی هنوز عرقشو میخوره.

    نقل است که:
    روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست و گفت گناهی کرده ام، از شرم نمی توانم گفت.
    عبدالله گفت بگوی تا چه کرده ای؟
    گفت زنا کرده ام...
    گفت ترسیدم که مگر غیبت کرده ای!

    (تذکره الاولیا. عطار نیشابوری)

    پاسخ:
    نادرخان ممنون
  • محسن کسایی
  • از سال 91 تا 93 تهران بودم یه افغانیه بود نزدیک خونمون کفاشی میکرد یه بار کفشمو بردم پیشش درست کنه شروع کرد به درد دل که تو افغانستان عاشق یه دختره شدم پول نداشتم اومدم اینجا کار میکنم پولامو میفرستم اونجا داداشم نگه داره زیاد که شد برم اونجا خونه بگیرم مغازه بگیرم زن بگیرم و اینا
    آقا گذشت یهویی یه روز گفت من هفته دیگه میرم و حلالم کن و اینا .اما 2 هفته بعدش دیدم برگشته گقتم چی شد گفت پولو فرستادم داداشم خونه گرفت مغازه گرفت اون دختری که من عاشقش بودم رو هم گرفت

    پاسخ:
    جناب کسایی ممنون داستان عجیبی بود اینچنین برادرانی وجود دارند داستانش شبیه  یک ایرانی که رفت ژاپن کارکرد همه را ریخت به حساب داداش الان کارگر گارگاه داداشه داداشه به همه میگه اینجا یک لقمه نان در می یارم با هم می خوریم .. این خیلی نامردیه خیلی ..............
    ممنون از اقا محسن
  • طهران قدیم
  • بابک خُرّم دین
    بابک خُرّم دین صاحب یک فرضیه اجتماعی تازه و عقیده مذهبی دیگر و رهبر یک جنبش انقلابی که در آذربایجان و مناطق شمالغربی ایران بر ضد خلافت عباسی به پا خاسته بود و دردسر بزرگی برای خلیفه وقت ایجاد کرده بود، سوم اوت 837 میلادی در حال فرار، در ارمنستان دستگیر شد.
    بابک در جنگ با نیروهای خلیفه که فرمانده آنان افشین پسر کاووس بود شکست خورده و فرار کرده بود. بابک در جنگ سال 835 در مراغه، افشین را شکست داده بود ولی بعدا در جنگ دیگری شکست خورده و فرار کرده بود.
    بابک پس از انتقال به سامرا پایتخت تازه معتصم خلیفه عباسی، چهارم ژانویه سال 838 پس از تحمل شدیدترین شکنجه ها کشته شد. به دستور معتصم، سر بابک را برای ترساندن ایرانیان استقلال طلب به خراسان فرستادند و جسدش در سامرا به دار آویخته شد و مدتها همچنان بر سر دار ماند.
    معتصم برادر مامون که پس از مرگ برادرش در سال 833 خلیفه عباسی شده بود سه سال بعد پایتخت را از بغداد که شدیدا نا آرام شده بود به سامرا منتقل کرده بود و کار حفاظت از شهر را به سربازان ترک خود که آنان را از تماس با سربازان عرب منع کرده بود سپرده بود. مامون که مادرش ایرانی بود و با کمک ایرانیان به خلافت رسیده بود، 20 سال خلیفه بود و با تدبیر ایرانیان که امور اداری، سیاسی و فرهنگی را به دست داشتند دوران خلافت او همراه با شکوفایی فرهنگی و گسترش بازرگانی با سرزمین های دور دست بود.
    همزمان و در جریان جنبش بابک، در نقاط دیگر ایران بپاخیزیهای استقلال طلبانه متعددی به چشم می خورد.
    در مازندران(طبرستان یا تپورستان) مازیار حاکم این ایالت، در سال 834 میلادی بر ضد معتصم بپا خاست و دست به بسیج نیرو زد که در جنگ با نیروهای اعزامی معتصم شکست خورد، اسیر شد و به سامرا انتقال یافت که در آنجا زیر تازیانه کشته شد و جسدش را در کنار استخوانهای بابک به دار آویختند. از نظر خلیفه زمان برای نابود کردن افشین فرا رسیده بود زیرا دیگر به وجود او نیاز نبود. خلیفه از آغاز هم به او اعتماد نداشت و وی را در باطن یک ناسیونالیست ایرانی می دانست. بنابراین اعتراف مازیار را که با افشین تماس محرمانه داشت بهانه قرار داد و دستور دستگیری افشین را به اتهام خیانت به خلافت صادر کرد. خلیفه افشین را که روزگاری بزرگ می داشت در زندان با گرسنگی و تشنگی دادن بکشت و جسدش را پس از مرگ (درسال 840 میلادی) در همان نقطه که بابک و مازیار به دار آویخته شده بودند بر دار زد.
    بدین ترتیب خلیفه عباسی سه ایرانی دلاور و میهن دوست را به دست یکدیگر نابود کرد. تاریخ نشان داد که معتصم موفق نشد و از هر قطره خون یک ایرانی مقتول، چندین میهن دوست دیگر به وجود آمد. باید دانست که عباسیان به دست ایرانیان بر سر کار آمده بودند.

    پاسخ:
    ممنون از شما
     قلعه بابک که بری صدای بابک توکوههای سر به فلک کشیده هنوز هم می پیچه و پژواک صدای ظلم ستیزی  همیشه در کوه های سر به فلک کشیده گوشها را می نوازد پیشنهد می کنم حتما کلیبر و قلعه بابک را ببینید و لذت ببرید .دروود بر شما

    سوزاندن عمدی منزل یک عرب توسط یهودی ها و سوختن اون طفلی بدجوری دل آدمو ریش می کنه.
    در عالم روانپزشکی خودسوزی بالاترین درجه ی جنون است. منطقا که دگرسوزی هم باید در صدر انواع جنایات باشد!
    اون حجم از انباشتگی نفرت که منجر به چنین شنائتی می شود، هولناک است. بشر با نفرتهای قومی یا مذهبی ، در طول تاریخ، همواره ردپاهای سیاه و وقایع خونین از خود بجا گذاشته است. یادمان نرود که خود ما نیز علیه بهائی های هموطن کم مهری های بسیار داشته ایم. جنس و شدت این کم مهری ها زیاد هم با جنایت تندروهای یهود فاصله نداشته است. این روزها علیه سنی ها نیز اقداماتی شده است. بسیاری در همین شبکه های مجازی مشغول پاشیدن بذر نفرت و تفرقه بین اقوام هموطن هستند.
    شاید شدت اشمئزازی که در سوختن این طفلک وجود دارد، بتواند به ما یادآوری کند که تولید و پراکندن این گونه نفرتها چقدر زشت و فاجعه بار است.
    اقلیت های مذهبی را احترام بگذاریم. به اقوام مختلف کشورمان به یک چشم نگاه کنیم و ضمن احترام به تمام هموطنان در احیای حقوق تضییع شده ی همگان فراسوی هر مذهب و هر قومیتی یاری رسانیم.

  • داریوش غریب زاده
  • معمولا از خونه بیرون نمیرم مگر اینکه کار خیلی مهمی باشه . دوسه سال اول خیلی سخت بود اما الان طوری به خونه عادت کرده ام که وقتی میرم بیرون اذیت میشم .
    بخاطر عدم تحرک پاهام بیحس شده اند . گاهی میرم کوه تو تنهایی پیاده روی میکنم کمی خوب میشم .
    چند شب پیش پاهام خیلی اذیتم کرد .دیر وقت با دوچرخه چرخی زدم . تو تاریک و روشنای خیابون ساکت چیزی مثل قوطی سیگار بچشمم خورد . طبق عادت بچگی با چرخ روش رد شدم تا صدا کنه . صدای عبور چرخ رو اشیا پلاستیکی و مقوایی خیلی دلنشینه .
    جعبه صدا نکرد . ایستادم . گوشی موبایل بود . تو روشنایی بهش خیره شدم .
    گوشی خیلی کهنه و داغونی بود . پر از خط و خراش . زیر نور چراغ نشستم و بهش خیره شدم .
    گوشی موبایل مثل یه کتاب داستان جذاب بود . پشت و رو و صفحه اش پر از خراش بود . خراش هایی که مثل نوعی خط میخی نیاز به کشف داشت . احساس میکردم هزارتا روایت ناگفته تو این خطوط پنهانه و من نمیتونم فهمشون کنم .
    این گوشی مال کی میتونه باشه ؟ قاعدتا صاحبش هم باید زخم دیده باشه . بنظرم اشیا رابطه عمیقی با صاحبان خود دارند و با اشیا پیرامون میشه روحیات هر کسی رو شناخت . به ایده آل هاش پی برد . به نوع نگاهش به دنیا . به شغل . به گذشته و آینده و خیلی نکات شخصی دیگه .
    نزدیک نیمساعت غرق در گوشی بودم . زنگ خورد . صدای مردی با لهجه افغان بود .
    بلافاصله گفتم گوشی ات وسط خیابون افتاده بید مو پیداش کردام .
    قرار گذاشتیم و آمد . تشکر کرد و حرف عجیبی بهم زد . هفته ها از این ماجرا میگذره و هنوز اون حرف تو گوشم طنین داره .
    مرد افغان با حالتی سپاسگزار گفت : ما کارگریم عمو . با این گوشی نون میخوریم . شماره اوستاها و صاحب کارا و مشتریام تو گوشی اند . فقط سیمش مهم است . اگر میخواهی گوشی را بتو هدیه دهم .
    همینجور گوشی را کف دست گرفته بود و منتظر جواب من بود . دستان زحمتکشش پر از زخم و خراش بود . دست و گوشی مثل یک تابلو سحرآمیز نقاشی چنان خیره ام کرد که زمان را فراموش کردم .
    وقتی سکوت مرا دید در گوشی را باز کرد . بخود آمدم و گفتم نه ... نه ... اینکارو نکن . خودم گوشی دارم .
    خداحافظی کرد و رفت . منم گاهی خواب حسرتبار اون گوشی رو میبینم .
    پاسخ:
    اقا داریوش عزیز کاش کف دستش را هم می دیدی و رگهای غیرت گردنش را هم و زانوان پرتوانش را هم  ورگهای دستش که از فرط کار انقدر بزرگ شده که حکایت هزارتافرهاد را داره یک روز به یکشیون که بیش از صدمترتو چاه عمیق پایین رفته بود تانان ازآبی که برای املاک اربابی زیاد  می کنه در بیاره لقمه نانی احلی من العسل  و برای چاه ویلی کوره بکنه گفتم نمی ترسی اگه خراب بشه هیچ کس نمی تونه کمکت کنه گفت من هر روز یک جور می میرم مرگ از من خجالت می کشه تمام وجودش اراده بود پیشنهاد می کنم کوه را هفته سه روز در برنامه داشته باشی و اگر بشود مقداری از زباله ها را هم از کوه پاک کنی که نور علی نور میشه ممنون از آمدنت بیشتر بیا
  • عمو سبزی‌فروش
  • شما یادتان نمی‌آید اما ما یک زمان برای تهیه ١٠٠ گرم هرویین مجبور بودیم کلی شال و کلاه کنیم و یک فروند عینک ٣٢ اینچ آفتابی هم بگذاریم تا مبادا اقوام و آشنایان شناسایی‌مان کنند. بعد باید به انتهای پارک یکی از محله‌های پایین‌شهر می‌رفتیم، دست‌هایمان را توی جیبمان می‌کردیم و یک قیافه همچین موادلازم به‌خودمان می‌گرفتیم و منتظر می‌ماندیم تا «فری سه‌سوت» از جلویمان رد بشود و با زمزمه «پیس پیس» توجه ما را به خودش جلب کند  و بعد از این‌که فری خان کنارمان نشست و زیرلبی بپرسد: «چی می‌زنی؟» با کلی ترس و لرز و حجب و حیا مثل عروس‌های ١٤ ساله زمان قدیم سرمان را می‌انداختیم پایین و می‌گفتیم: «چیز جدید چی داری؟ البته من معتاد نیستمااا، دانشجوام میخوام شب امتحانیه خوابم نگیره»! در این‌جا بود که فری‌سه‌سوت پوزخندی تحقیرآمیز می‌زد و زیرلب می‌گفت: «آره، منم قاچاقچی مواد نیستم، مدیر تحقیق و توسعه سازمان جهانی ِ ناسا هستم!» و درحالی‌که دور و برش را از زیر عینک نگاه می‌کرد، دستش رو توی جیب کاپشن چرمی‌اش فرو می‌بُرد (تا انتها) و در حینی که سه‌سوته پول را از کف دستمان می‌قاپید، به‌طور همزمان مواد را هم می‌گذاشت توی دستمان! و ما هم تازه وقتی هم می‌رفتیم خانه و با کلی استرس زیر تخت محموله را باز می‌کردیم می‌دیدیم که بی‌همه‌چیز به جای هرویین «آرد نخودچی» و جای قرص ایکس هم «قرص‌ نعنایی خوشبو‌کننده دهان» را توی پاچه ما فرو کرده (تا انتها)!

    اما امروزه با رواج و عادی شدن مواد مخدر دیگر نیازی به این تشریفات اداری نیست!

    شما کافی‌ست که پایتان را از در منزل بیرون بگذارید تا نجوای «پیس پیس» و «چی میزنی عمو» در تمام طول مسیر همراهی‌تان کند. محصولات مخدر را هم به راحتی می‌توانید از تمام مغازه و دفاتر خدماتی اعم از بقالی، خیاطی، خرازی، عطاری، کارواش، کافی‌نت و ... تهیه کنید. کار حتی در شهرهای بزرگ از این هم فراتر رفته و آن‌جا دیگر اصلا نیازی به بیرون‌رفتن

    هم نیست و شما می‌توانید با ارسال عدد ١ به شماره ١٢٣٦٥٤٨٦٤٧٨ موادمخدر موردنظرتان را سفارش دهید و در منزل تحویل بگیرید و هزینه را با تخفیف باورنکردنی پس از وصول محصول به قاچاقچی محترم تحویل دهید. با توجه به کاهش روزافزون قیمت موادمخدر هم دیگر نگران کیفیت محصول و قاطی داشتن آن هم نخواهید بود. چراکه قطعا قیمت آردنخودچی و قرص نعنایی از هرویین خاص و قرص ایکس اعلا اگر گران‌تر باشد ارزان‌تر نیست! نمی‌دانم خبر دارید یا نه اما همین چند ماه پیش فرماندار ویژه دزفول گفته بود «متاسفانه قیمت موادمخدر از سبزی‌خوردن هم ارزان‌تر شده است». یعنی درحال حاضر حل کردن یک لول تریاک در چایی و سرکشیدن آن، از خوردن دو پر ریحان به‌صرفه‌تر است. درواقع همین روزهاست که عموسبزی فروشِ معروف هم بساطش را جمع کند و مثل قهرمانِ شعرهای حافظ به صنف زحمتکش ساقی‌ها بپیوندد. بدون‌شک در آینده‌ای نه چندان دور تصنیف ماندگار «عموسبزی فروش» نیز جای خود را به آهنگ «عمو موادفروش» خواهد داد و در عروسی‌ها با هم شعر زیر را زمزمه خواهیم کرد:

    عمو مواد فروش؟ - بله / پر جوش و خروش؟ - بله
    من علف می‌خوام! – باشه / بدون صف می‌خوام – باشه!
    بم کراک میدی؟ - بله / داخلِ ساک میدی؟ - بله

    من حشیش میخوام! – باشه / یه ربع به شیش میخوام! – باشه

    عمو موادفروش؟ - بله / زود لباس بپوش! – بله
    جنسا‌ت قاطیه؟ – نخیر! / واسه الواتیه؟ - نخیر

    من گراس می‌خوام! - باشه / جنسِ آس میخوام! - باشه

    بدو! پلیس اومد! – ای‌وای / فیس‌فیس اومد! – ای‌وای
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    منبع: احمد‌رضا  کاظمی - روزنامه شهروند
    shahrvand-newspaper.ir/News/Main/39071

    پاسخ:
    ممنون  زحمت کشیدی موندم چی بنویسم ...

    امروز داشتم پوشه یی را زیر و رو می کردم که تمام سوابق کاری و فیش های حقوقی ام در آن است .

    سال نود باز نشسته شدم. همه مبالغی که بعنوان دستمزد گرفتم جمع زدم و وقتی رقم نهایی را دیدم از خشم خشکم زد . حاصل سی و دو سال کار پر اضطراب سر جمع اش خیلی کمتر از صد میلیون تومان شد . اینهمه روزنامه نگاری ، سردبیری و شغل های مختلف به اندازه دستمزد یک ماه یک پولدار معمولی نیست.

    وقتی می شنوم یک دلال مسکن سالی یک میلیارد در آمد دارد حالم از سیاست ، اقتصاد و فرهنگ این کشور به هم می خورد . اگر همه بازنشسته ها همین کار را بکنند در می یابند چه ستمی را تحمل کردند . لعنتی ها این کشور است برای ما ساخته اید . لعنت به همه تان و لعنت به بی عرضه گی خودمان

    پاسخ:
     سلام نبینم عصبانیتت را اخا   چی شد رفتی تو لعن !!!!
  • پوریا عالمی
  • به توقیف هفته‌نامه 9 دی اعتراض می‌کنم.
    چندهفته پیش هم دوهفته‌نامه نیمکت که شش هفت ماه از انتشارش می‌گذشت، به صورت غیر رسمی از انتشار باز ماند که نه ما چیزی گفتیم نه اعتراضی کردیم نه از کسی خواستیم چیزی بگوید یا اعتراضی کند. نیمکت هم مثل همه نشریات و مطبوعاتی که به مذاق کسی خوش نیامده و بسته شدند، از انتشار باز ماند.
    اما راه برخورد با هفته‌نامه 9 دی یا روزنامه وطن امروز یا روزنامه کیهان یا برنامه‌های تلویزیون یا هر رسانه‌ای توقیف نیست. بهترین راه برقرار کردن امکان برابر پاسخگویی است.
    آزادی بیان همین است. اعتراض به برخورد آقای مرتضوی با بستن گسترده مطبوعات هم همین بود. نگفتیم و نمی‌گوییم رسانه‌ای که شبیه ما فکر نمی‌کند بسته بشود. حرف این است که هر کسی رسانه خودش را داشته باشد و حرف خودش را بزند.
    توقیف هر رسانه‌ای محکوم است. جهان فرصت گفت‌وگو است و آخرین تجربه گفت‌وگو همین مذاکرات ایران و 5 + 1 است که ایران را به توافق رساند جای آن که به خصومت عیان‌تر برساند.
    حالا هفته‌نامه 9 دی به دلیل نقد همین گفت‌وگو بسته می‌شود و این یعنی ما باید حالا حالاها "شنیدن" را تمرین کنیم.
    نه اصولگرایان حوصله شنیدن حرف این‌طرف را داشته و دارند و تقی به توقی می‌خورد مجله و روزنامه را بسته و می‌بندند، نه معتدلین قوم، که حالا که دست‌شان می‌رسد نشریه معترض و مخالف‌شان را می‌بندند.
    فرقش چیست؟
    من به توقیف هفته‌نامه 9 دی اعتراض می‌کنم تا به خودم بیاموزم فضای نقد و گفت‌وگو باید مصون و امن باشد و هر کسی باید آزادی بیان و پس از بیان داشته باشد، حتا اگر حرف و نقد و نظر او برای من سنگین تمام شود.

    پاسخ:
    اقا پوریا
    بستن راه کار نیست جامعه بودن نقد حتی نقدهای تند جامعه پر از غلط ساکت وبه سمت سوی تفرعن پیش می رود  مرتضوی یکی از بدترین ادمهای این کشوره و کار او اورا هرکس که بکد غلط است . جامعه بدون نقد جامعه زشی میشود بستن کار ادمهایی ست که نمی خواهند کارهای احتمالیشان بدشان را دیگران بفهمند این نقد است که نشاط پیروزی برای جامعه و درستکاری و نیک اندیشی را در مدیریت نهادینه می کند هرکس که زبان نقد را ببندد زبان ناسزاگویی هزاران نفر را در جامعه باز کرده بستن غلط است هم نه دی و هم وبلاگی محلی در ساوه و اجازه دهید مردم حرفها را بشنوند وبهترین را انتخاب کنند .هیچکس مجبور نیست حرفی رابزور قبول کند ممون از اقا پوریا
    بعضی از مسایل گرچه دردناکند ولی به تدریج میشند بخشی از شناختهای ما از دنیای اطراف. میرند در کُنه افکار و عقایدمون میشینند و تمام قضاوتهامون رو تحت الشعاع قرار میدند. از جمله این افکار طرز فکری است که این روزها زیاد به من گفته میشه و من میتونم درک کنم ریشه اش کجاست.
    در امریکا عملا یک بچه به سن ۱۶ سالگی که رسید به فکر میفته که کار کنه. حتی اگر خانواده تامینش کنند. چرا؟ چون بزرگتر ها در اجتماع امریکا به فرزندانشون یاد میدند که از بچگی باید به فکر پول درآوردن بود(چیزی شبیه عمل دماغ در ایران که تا میبینند بچه دماغش بزرگه میگند عیبی نداره چند سال دیگه میبرمش پیش دکتر فلانی عمل کنه. یا مثل آرایش در مورد دخترهای ۱۶ سال به بالا که شده یک اصل. یا مثلا موی مش که برای خانمها گویا یک فریضه و تکلیفه و حتما باید انجامش بدند). اگر در بین خانواده ها کسانی باشند که به فرزندانشون بگند نرو سر کار و فقط درس بخون خود بچه از اینکه میبینه همکلاسیهاش دارند تلاش میکنند و به استقلال مالی خوبی هم دست پیدا کردند احساس کمبود داره(ناگفته نماند استقلال مالی خوب برای یک بچه ۱۶ - ۱۷ ساله بیشتر از هفته ای ۱۰۰ دلار نیست و بندرت بیشتر میشه). این موضوع دامن ایرانی ها رو بیشتر از امریکایی ها گرفته. چون بنده های خدا هر کدام زحمت مضاعف کشیده اند تا به درجات اجتماعی برسند. سختی های اجتماع امریکا با تمام خشونتش شامل حالشون شده از این بابت به شدت بیشتری به این موضوع تمایل دارند. کدام موضوع؟ الان میگم:
    در این کشور متوسط درآمدی که شما در یک شهر کوچک مثل شهر من باهاش زندگی کنید و از پدر و مادر کمک نگیرید و در حداقل هم بمانید و مجرد هم باشید ماهی ۱۸۰۰ تا ۲۰۰۰ دلاره. یعنی اگر کسی بیشتر از این مبلغ درآورد میتونه ماشین بهتری سوار بشه و قسط بده و یا لوازم زندگی عوض کنه هر از گاه و یا پس انداز کنه.
    از وقتی من دوباره شروع کردم برم مدرسه(من تا حالا یکی دو بار مدرسه رو ول کردم بخاطر کار). هر کی به من میرسه میگه لیسانس نمیخوای, تو همین فوق دیپلم بمون!! دلیلشون هم اینه که تو با همین مدرک یک کار خوب گیرت میاد و پول تو جیبیت رو در میاری(گویا همه زندگی خلاصه میشه در پول تو جیبی و احیاناً حرید سوغاتی برای ایران!)!!! برای چی بری بیشتر بخونی. این البته این فقط از طرف ایرانیها بوده امریکایی ها اینو نمیگند. اونها فقط نگرانند که من مثلا کارمو ول نکنم برم یه شهر دیگه. در واقع اونها فقط به منافعی فکر میکنند که ممکنه با رفتن من شامل حالشون نشه و مجبور بشند یکی دیگه رو بیارند جای من(که البته من مطمئنم همه محل های کار بدون همه ما میچرخه). در تمام طول این مدت فقط یکی از ایرانی های تحصیل کرده و موفق که ویزا گرفته اومده اینجا خیلی دوستانه مثل یک ایرانی با همون فرهنگ داخل کشور بهم گفت برو تا هر جا میخوای درس بخون چون آدم برای نیاز روحیشه که ادامه تحصیل میده. همه چیز مادیات نیست. تا هر جا جاداره خودتو ارتقاء بده!
    یکی دیگه از اختلافات فرهنگی ایرانیان مقیم ایران و ایرانیان مقیم امریکا اینه که اونجا درس براشون وجهه ی اجتماعیه. اینجا درس براشون صرفا منبع درآمدیه که اگر ماهی ۲۰۰۰ دلار در بیاری بسه برات!!.............
    پاسخ:
    رویا بانو عای بود  خیلی قلم شیوایی دارید درودتان باد خوش امدی
    سلام آقای محمد ساعدی
    سلام.
    من یه مدته با آقایی آشنا شدم که بیش از حد باشخصیتو خانواده دار و محترمه. 4سال اختلاف سنی داریم. موقعیت اجتماعی خوبی داره وضعیت مالیش آنچنان خوب نیست و مهمم نیست. انقدر این مرد وفادار و نجیب و مسئولیت پذیره که حد نداره. ینی ازوناس که فکر میکردم نسلشون منقرض شده. دقیقا معیارای منو داره. اونم خیلی از من تعریف و تمجید میکنه. خودمم باورم نمیشه همچین شانسی آوردم.
    حالا میخوام ببینم به نظرتون رابطه رو سوق بدم سمت ازدواج؟ خودم میخوام ولی نمیدونم چطوری. به نظرتون چطوری موضوع ازدواجو مطرح کنم؟ آخه خانوادش هی براش دختر میبینن اینو از تماس تلفنیش با مامانش متوجه شدم.
    مرسی که جواب میدین.
    پاسخ:
    ماری خانم اون اگر خواهان ازدواج با شما باشه فکر کنم پا پیش بزاره  من پیشنهاد می کنم از طریق دوستی یا فامیلی مشترک رمز گونه  به این اقای خوشبخت برسانید.  ازدواج شما با ایشان یک واسطه خوب ومطمئن نیاز دارد حتما هم دارید بین خودتان /موفق باشید

    یک سال پیش در شهریورماه سال ٩٣، حسین آخانی، استاد زیست‌شناسی دانشگاه تهران، مقاله‌ای در «شرق» نوشت با تیتر
    «فرار مغزها یا فراری‌دادن مغزها».
    او در این مقاله از تلاش‌ها و علاقه یک دانشجو و دانشمند حشره‌شناس جوان ایرانی به نام "حسین رجائی" برای استخدام در دانشگاه تهران نوشت که همه تلاش‌های او با موانعی عجیب مواجه شد و در نهایت با وجود همه پیگیری‌های خودش و دکتر آخانی به نتیجه نرسید و استخدام نشد تا اینکه در نهایت در آلمان به‌عنوان مدیر کلکسیون پروانه‌ها و آزمایشگاه تحقیقاتی سیستماتیک استخدام شد. آخانی در مقاله خود برای «شرق» آن روز دراین‌باره نوشته بود: «من بعد از ١٥سال خدمت در دانشگاه تهران ناامید از اینکه نتوانستم برجسته‌ترین متخصص حشره‌شناسی و فیلوژنی کشور را به ایران بازگردانم، در اتاق کوچکم که دستشویی تغییرکاربری‌شده در دانشکده‌ای دیگر است، با یادآوری برخوردی که با او شد، فقط اشک می‌ریزم».
    حالا بر اساس خبری که خبرگزاری ایسنا منتشر کرده، همین دانشمند در رشته تخصصی خود کشفی کرده که حشره‌شناسان دنیا را به وجد آورده است. ماجرا از این قرار است که در قالب یک پروژه بین‌المللی که این حشره‌شناس جوان ایرانی سرپرستی آن را برعهده داشت، خانواده جدیدی از پروانه‌ها کشف شد. یافته‌های تحقیقات منجر به این کشف، همین ماه جاری در مجله علمی معتبر «زولوجیکا اسکریپتا» (zoologica scripta) منتشر شده است. این کشف دودهه پس از کشف خانواده قبلی پروانه‌ها که طی پروژه‌ای بین‌المللی به سرپرستی موزه تاریخ طبیعی اشتوتگارت آلمان صورت گرفته، رخ داده است...

    دکتر رجائی در رابطه با جزئیات و اهمیت این کشف می‌گوید: «نقطه قوت پژوهش اخیر استفاده از روش‌های ژنتیکی، در کنار روش‌های ریخت‌شناسی مقایسه‌ای برای رده‌بندی بوده است؛ برای مثال در پژوهش اخیر، ما ژن‌های این شب‌پره را استخراج کردیم و با ژن‌های نمونه‌هایی از تمام خانواده‌های شناخته‌شده پروانه‌ها مقایسه کردیم و با کمک آنالیزهای تبارشناسی (فیلوژنی) ایده اولیه‌ای از جایگاه این گونه در سیستم طبقه‌بندی پروانه‌ها به دست آوردیم...

    او همچنین در رابطه با دلایل اینکه این کشف شگفت‌انگیز دانسته می‌شود ، این‌طور توضیح داده است: «کشف یک خانواده جدید آن هم در گروه‌هایی مثل پروانه‌ها، کشفی نادر است و همین موضوع آن را شگفت‌انگیز و جذاب می‌کند. ... بیش از ٢٠ سال از کشف آخرین خانواده شب‌پره‌های درشت‌جثه گذشته و دیگر به نظر می‌رسید بیشتر خانواده‌های شب‌پره‌ها شناخته شده باشند. در عین حال این پژوهش نشان داد هنوز در سطح خانواده، پروانه‌های ناشناخته‌ای روی کره زمین زندگی می‌کنند که ما از وجودشان بی‌خبریم».
    حالا پس از این توضیحات و اهمیت این کشف جدید توسط حشره‌شناس ایرانی شاید بد نباشد دوباره قسمت‌هایی از یادداشت دکتر حسین آخانی را که چهارم شهریور ٩٣ در روزنامه «شرق» منتشر شد و درباره او بود، بازخوانی کنیم.
    این بخشی از نوشته آخانی درباره رجائی است: «١٤، ١٥سال پیش که من تازه در دانشگاه تهران استخدام شده بودم، دانشجویی داشتیم که از همان ابتدا می‌شد فهمید با دیگران فرق می‌کند. حسین، دانشجویی بود از یکی از شهرستان‌های شرق کشور. فردی مؤدب و باعلاقه و محکم. ما در رشته زیست‌شناسی سفرهای علمی زیادی داشتیم. پای ثابت این سفرها حسین بود. او با علاقه وصف‌ناپذیری همه کارهای سفر را انجام می‌داد. وقتی در اتوبوس بودیم سفرنامه می‌نوشت؛ مطالب بسیار بامزه با قلمی که من به آن رشک می‌بردم. ساز‌ دهنی‌ای داشت که در شب‌های اردو می‌نواخت. به یک کلام همه چیزتمام. کارشناسی را تمام کرد و برای کارشناسی ارشد به دانشگاه شهیدبهشتی رفت. وقتی از دانشگاه ما رفت، تازه فهمیدم که چه کسی را از دست داده‌ایم. بعد هم تقاضای بورسیه به مرکز تبادلات دانشگاهی آلمان را داد و یک‌ضرب بورس دکترای دانشگاه بن را در رشته حشره‌شناسی گرفت».
    بخش دیگری از مطلب هم درباره تلاش‌ها برای استخدام او در دانشگاه تهران بود: «از او خواهش کردم درخواست استخدام بدهد. او هم اطاعت کرد. بر اساس فراخوان دانشکده و اعلام نیاز به حشره‌شناس، او هم درخواست داد. به ایران آمد، سخنرانی کرد. در آن زمان من در فرصت مطالعاتی خارج از کشور بودم. گزارش سخنرانی‌اش را به من داد که چگونه با او رفتار کردند. او خودش فهمید که به قول فرنگی‌ها Welcome نیست. سعی کردم به او دلداری بدهم. به ایران آمدم و با همکاران صحبت کردم. دیدم همه مِن‌مِن می‌کنند. دیدم از این می‌ترسند که او جایشان را تنگ کند. حتی برای آنکه جلویش را بگیرند فرد دیگری را با عجله استخدام کردند تا بهانه کنند که دیگر به تخصص او نیازی نیست. اگرچه میان ماه من با ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان بود! سعی کردم با مذاکره با رئیس پردیس پرونده استخدامی حسین را جلو ببرم. خودش هم به ایران آمد و با رئیس پردیس صحبت کرد. رئیس پردیس که حسین را از دوران دانشجویی می‌شناخت، قول داد مشکل را حل کند. هرچه تلاش کردم بیهوده بود و دست آخر رئیس پردیس آب سردی روی دستم ریخت که مشخص بود فشارجدی است...».

    منبع: روزنامه شرق
    متن کامل در لینک زیر:
    http://goo.gl/Gql7n
    پاسخ:
    ممنون از ارسال زحمت کشیدید
    سخنان رییس جمهور روحانى در گفتگوى امشب تلویزیونى اش حاوى نکات و اشارات مهمى بود.
    یکى از مهمترین آنها این بود که "درشت گویى مهم نیست، درست گویى مهم است". من نمى دانم برنامه دولت براى یک رقمى کردن تورم تا دو سال دیگر چیست ولى اگر این اتفاق بیفتد کار عظیم و تاریخى رخ مى دهد.
     به نظرم گفتگوى خوبى بود. همچنان همان طور که مشاهده مى شود باید گفت شخص روحانى از همه تیم تبلیغاتى و رسانه اى دولت قوى تر است و متاسفانه ناکارآمدى آن بخش را ناچار است شخصا به دوش بکشد.
  • حامد توکلے
  • نگهبان این ساختمون یه مرد حدودن ۷۰ساله‌ست که گاهی شلوار کُردی می‌پوشه و هیچ کاری ازش برنمی‌آد جز این‌که همیشه‌ی خدا ساکت باشه، مگر این‌که جواب سلام و خداحافظی ماها رو به بهترین شکل ممکن بده. هر روز صبح که می‌آم سر کار بهش می‌گم سلام حاجی، آروم جواب می‌ده سلام عزیزم سلام. موقع رفتن هم، خداحافظ حاجی، خداحافظت باشه عزیزم خداحافظ. همین.
    نه وقتی ازش آدرس می‌پرسم جایی رو بلده و نه می‌تونه از ساختمون دربرابر کوچک‌ترین گزندی محافظت کنه. نه دربرابر دزد کاری ازش برمی‌آد و نه دست‌به‌آچاره. فقط بلده که هر روز صبح یه لبخند بذاره رو صورتم. فقط بلده عصر، موقع بیرون رفتن از محل کار، خدا رو با دعاش همراهم کنه.
    اگه به من بود حقوقشو زیاد می‌کردم. ولی به من نیست. به مدیر ساختمونه. احتمالن همین روزاست که بندازنش بیرون. بهش بگن آقا شما دیگه توجیه اقتصادی ندارین. بگن دیگه دنیا به کسایی مثل شما نیازی نداره.
    نگهبانِ از کار افتاده‌ی پیر احتمالن اون روز از ساختمون می‌ره بیرون و بعدش برای همیشه ساکت می‌شه. می‌شینه گوشه‌ی خونه و شاید دیگه جواب هیچ سلام و خداحافظی‌ای رو نده. اون‌جا شروع می‌کنه به مردن.
    مرگ از گوش‌هاش شروع می‌شه. دیگه چیزی رو نمی‌شنوه. به آدما خیره می‌شه و به گذشته‌ها فکر می‌کنه. به گذشته‌هایی که کم‌کم به‌مرور، لایه به لایه، کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر و سرانجام هم محو می‌شن. بعد می‌رسه به یه نقطه. یه نقطه‌ی مطلق. یه نقطه‌ی سیاه و کوچولو و مطلق. یه سکوت همیشگی. ششششش، ساکت! آروم! پیرمرد خوابیده، برای همیشه.
  • سرباز وظیفه
  • سلام اقای ساعدی خسته نباشید. راستش من هشت ماه پیش با مدرک لیسانس اومدم سربازی و الان مشغول خدمت هستم.

    ولی الان ک هشت ماهه ک از سربازیم میگذره واقعا دیگه احساس میکنم خسته شدم و بریدم و این دوران واقعا برام عذاب اور شده. ازتون ممنون میشم ک راهنماییم کنید ک چطور این نه ماه دیگه ای ک از خدمتم موندهو بتونم سپری کنم.اینم بگم محل خدمتم تا محل زندگیم هزار کیلومتر فاصلست و بیست و چهاری تو پادگانم

    پاسخ:
    سلام سر باز
    سربازی من اوج جنگ بود ولی تموم شد در شرایطی بودم که دشمن همه جا بود و هیجا نبود ولی طی شد وبخدا بخدا امروز دلم برای اونروزها وشبها دوستان تنگ میشه سربازی بخشی از زندگی مردهاست اونایی که نرفتن و ناتموم گذاشتن یک دوره از زندگیشون کمه بهترین زمان برای خواندن .نوشتن گشتن و اموختن و اموزش دادن سعی چند ماه بافی مانده را به ورزش مطالعه نوشتن  سپری کنی  الان که وام میگیرم میگه درست  مثل سربازی کوتاه برام بنویس هرچی که دلت خواست من میخونم وبه اشتراک میگزارم ممنون ردود برشما موفق باشی
  • طهران قدیم‏
  • 12 مرداد سال 1314 هجری شمسی تصمیم نهم امُرداد شورای وزیران (قوه مجریه) مبنی بر حذف عناوین اضافی از اسامی از جمله: خان، میرزا، سلطنه، دوله، سیّد و ... در ایران به اجرا درآمد و ادارات (در نوشتن نامه ها و احکام)، نشریات در مطالب خود و نیز مراکز صدور شناسنامه مکلّف به اجرای آن شدند و در مکاتبات رسمی و نطقها نیز بکاربردن القاب و عناوین جز«آقا» و «بانو» برای خطاب کردن ممنوع شد. هنگام خطاب کردن وزیران و نخست وزیر، قرار دادن واژه «جناب» بر نام آنان بلامانع (نه اجبار) اعلام شده بود و تاکید شده بود که در صورت بکار بردن جناب، آقا و بانو حذف شود و دو لقب باهم بکار برده نشود که غلط دستوری است.
    از روز، بعد روزنامه ها فراتر از این رفتند و از بکار بردن «فعل جمع» برای مقامات مفرد جز شاه و گاهی اوقات نخست وزیر خودداری کردند که تا اوایل انقلاب مرسوم بود و رعایت می شد. نشریات دلیل این کار خودرا رفع تبعیض و تشخص اعلام کرده بودند.
    متعاقب این اقدام، 19 روز بعد، از سی ام امرداد 1314 نیز تعیین نام خانوادگی برای افرادی که اسم پدر خود را به عنوان نام خانوادگی به کار می بردند اجباری شد که بازگشتی به رسم ایران عهد باستان و دور شدن از رسم عربی بود که اعراب نام پدر و پدربزرگ را پس از نام اول بکار می برند. همچنین توصیه شد که بر نوزادان ترجیحا نام های پارسی گذارده شود.
    در همین زمان دولت وقت از سوی روشنفکران زیر فشار قرار گرفت که ایران نیز بمانند ترکیه الفبای نوشتن خود را به الفبایی تغییر دهد که دارای حروف مصوّت باشد از جمله لاتین تا تلفظ همه مردم ایران یکسان شود و از غلظت لهجه های محلی کاسته شود که این تلاش به جایی نرسید. یکی از ایرادهایی که به دودمان پهلوی گرفته می شود همین لاتین نکردن حروف کتابت زبان فارسی بود که الفبای عربی است.

  • حامد توکلے
  • امشب تهرون بوی گل‌سرخ می‌داد.

    توی اولین تاکسی کنارم یک دختروپسر چسبیده به‌هم نشسته بودن. دختره با عشق صداش می‌کرد نیما؟ نیما؟ پسره حالش خوب بود و جواب می‌داد، جانم، جانم.

    تاکسی دوم به‌تر بود. زنِ راننده کنارش نشسته بود. آروم با هم حرف می‌زدن. حرفای خوب. حرفای قشنگ. اون‌قدر قشنگ که دوست داشتم تا آخرِ تمام مسیرایِ تاکسی‌خورِ دنیا باهاشون برم و صداشونو بشنوم، که حالم خوب بشه. رسیدم سر کوچه.

    رفتم تو سوپر که خرید کنم. شاگرد مغازه نشسته بود پشت دخل با زنش چای می‌خورد. آذری حرف می‌زدن و عروس کوچولوی خوشگل ریز می‌خندید. تموم مسیر بوی گل سرخ می‌داد. الان می‌تونم از پنجره خونه‌ی روبرو رو ببینم. زن داره ظرف می‌شوره و شوهر توی کابینتا چیز میز می‌ذاره. انگار امشب تهرون حالش خوبه.

    امیدوارم همه‌جا خوب باشه. همه‌جا بوی گل‌سرخ بده.

    امیدوارم هیچ‌جای تهرون امشب بوی کبودی و زخم و تنهایی نده. بوی انزوا و غربت نده. امیدوارم امشب اتوبوسای بی‌آرتی توی پارکینگ ضبطاشونو روشن کنن و با صدای هایده برقصن. امیدوارم واگنای مترو سفت به هم بچسبن و تا صبح از هم جدا نشن. امیدوارم برج میلاد امشب، روشو طرف میدون آزادی کنه و یه سوت بزنه و آزادی نیگاش کنه و براش بوس بفرسته. امیدوارم بچه‌های دست‌فروش، امشب، تمومِ گل‌های دنیا رو فروخته باشن. آروم بخوابن، بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون بغض، بدون غم، بدون دلتنگی، بدون اضطراب. پر از امید.

    پاسخ:
    سلام حامد جان باورکنید که بدون صدایهایده ورقص هم میشه شاد بود میشه شاد زیست میشه بوی گل داد میشه خندید میشه از ته دل خندید .میشه فقیری ندید و فقر را زیر پوست شهر روستا وده حس نکرد از خدا میخوام تنها سالم باشند امنیت برقرارباشه کامل  امیدوارم اتحاد یک دل جای حق خوریهای بیدر پیکر بگره که متاسفانه هست بوده چون من اون روزها را خوب به یاد دارم
    خوب باشی  به ما بیشتر سر بزن دل خوش وجودت عاری از گزند

    ریخت و پاش دو میلیارد تومانی از جیب بیمه شدگان بدبخت که روزگارشان با فقر می گذرد ، امیدوارم این خبر دروغ باشد ، باورم نمی شود زیر پوست مبارزه با شبح مرتضوی در تامین اجتماعی اتفاق های مشابهی در حال رخ دادن باشد.

    پرداخت دو میلیارد تومان از حق بیمه شدگان این سازمان بیمه گر برای از نمایشگاهی که یکی از روزنامه های حامی سرمایه داری ناب که با تزهای نولیبرالی اکثریت جامعه را تا کنون به فلاکت انداخته است و از این بعد هم این فلاکت را فربه تر خواهد کرد و در مقابل رانت خواران را به ثروتهای افسانه یی می رساند یک فاجعه است.

    این گزارش را می گذارم و امیدوارم خبر تکذیب شود و اگر نشد باید با هر شکل ممکن با این ریخت و پاش مقابله کرد و لااقل به رسوایی کشاند .

    با خواندن مطلب می توانید به عمق ماجرا پی ببرید:

    http://www.hafteh.de/?p=99195#


    داشتم با پدر خداحافظی می کردم که خواند:
    بگذار تا ببینمش اکنون که می‌رود ... ای اشک از چه راه تماشا گرفته‌ای؟( از علی اطهری کرمانی)
    بغلش کردم.یه عالم بوسیدمش. یه عالم تو بغلش اشک ریختم.
    خوش به حال کسانی که هنوز مادر دارند. خوش به حال من که هنوز پدر دارم.
    خوش به حال تمام کسانی که این سعادت را دارند تا نزدیک عزیزانشان زندگی کنند.

    پاسخ:
    ممنونم نیکا ممنون
    سلام آقای ساعدی
    کلاس اول دبستان بودم، اون درسی بود که «ص» رو یاد میدادن... یادتونه؟! درس صابون بود...
    من فک میکردم همه ی کلمه هایی که آخرش «بون» داره درستش «بان» ه! مثه خیابون، بیابون، که درستش خیابانه!
    خلاصه معلم دیکته ی درس ص رو گفت و رسید به صابون..... منم اومدم ادای این ادیب ها رو درارم نوشتم صابان...
    هنوزم فک میکنم جای اینکه اونهمه بهم بخنده باید تقدیر میکرد ازم... واقعا من حروم شدم تو این ممکلت...

    پاسخ:
    عزیزی دارم خدا ان شا الله از همه را نگهداره از منم نهگداره سه ساله بود و داداش کلاس اول وقتی به داداش مامان دیکته میگفت اونم به من دیکته می گفت می گفت ان زن سوزان دارد و و لباس می دازد  کاملا لفظ قلم ممنون از شما
     اقا
    سلام
    هرمسئولی که دو روزی پستی را عهده دار میشه اثری بد یا خوب از خودش بر جا میذاره. اگه تاثیر خوبی باشه میشه یادگاری اما اگر خدایی نکرده تاثیر بدی از خودش بجا بذاره میشه یه زخم رو پیکر جامعه.
    زخمی که دوران سیاه خانم بیات به عنوان نمایینده این حوزه رو تن زرندیه و ساوه گذاشت جدای از اینکه سه سال و اندی هیچ کار قابل ذکری برای زرندیه یا ساوه انجام نشد شکایت و زندانی کردن وبلاگ نویسان بود که تا حالا در این حوزه سابقه نداشته. امیدواریم نماینده بعدی انقدر دیکتاتورماب نباشن و برخورد قضایی با نویسندگان و جامعه نکنن. وبلاگ ها سوپاپهای جامعه هستن. حداقل فضایی که مردم میتونن در اون از مشکلات و دردهای زندگی بگن.
    اقای سعید نظر گذاشتن و پرسیدن که چه خبر از رادیو ساوه: شما فقط ببینید نویسنده مظلوم رادیو ساوه و خانواده شان را تا چه حدی و چطور ازار و اذیت و تهدید کردن که اون بندگان خدا حتی خودشون هم راضی نیستن جایی راجبشون حرفی زده بشه.
    به نظر من تا وقتی که انتخابات مجلس انجام بشه و نماینده بعدی سرکار بیاد پرونده رادیوساوه به همین شکل میمونه. چون هیچ جرمی از طرف وبلاگ نویس صورت نگرفته نمیتونن به صورت قانونی جلو فعالیت ایشون را بگیرن وفقط با اعمال نفوذ وبلاگ فیلتر نگه داشته شده.
     در زمان نماینده بعدی (که اصلا مهم نیست کی باشن چون هرکدوم از کاندیداهای فعلی رای بیارن شرایط بهتر از دوران خفقان خانم بیات خواهد شد) وبلاگهایی که دچار خودسانسوری شدن هم وضعیت بهتری پیدا میکنن.
     شاید نماینده بعدی بتونه خواسته های کارگران مظلوم(به خصوص کارگران نورد و پروفیل صفا) را در مجلس پیگیری کنه و در کنار این کار برای جدا شدن از استان مرکزی و مشکلات اب هم کاری انجام بده. به هر حال نماینده بعدی کوهی از کارهای تل انبار شده در پیش داره.

    خواهرم سوری دوقلوی من است ، امروز بلاخره بعد از مدتی تحمل درد سهمگین رفت اتاق عمل و آمد بیرون،خوشبختانه بر خلاف گمانه زنی های تلخ مشکلی که ادامه دار باشد نداشت.

    هم آپاندیس اش را در آورند و هم زایده یی که بخاطر گره خورده گی تولید درد و عفونت کرد . هر چند خود درد و ضعف بعد از عمل را تاب بیاورد ولی ما احساس آسوده گی می کنیم ، امیدوارم شنبه عمل خواهر بزرگ هم نتیجه خوبی داشته باشد تا بتوانیم بازگردیم به مسیر عادی زندگی مان.

    وقتی در پشت اتاق عمل منتظر نتیجه بودیم صدای گریه نوزدان تازه بدنیا آمده خبر می داد زندگی ادامه دارد و برای همانهاست که باید سعی کرد زندگی از دام مشکلات برهد و آنی شود که همه بتوانند آرام و بی دغدغه زندگی کنند

    پاسخ:
    ان شا الله . جایی خوندم که زاده شدن هر نوزاد نشان از امید خدا به بشریت است که روزی جهان کانون انسانهای شریف و نجیب وپاک بشود وزندگی بدون جنگ بدون ننگ بدون خونریزی بدون دروغ جنایت دزدی بشود 
    سلام خانمی که به اسم خواهرتون نظر گذاشتی، سعی کن بیشتر به زندگی پدر و مادرت فکر کن و ازش عبرت بگیر نه اینکه از پدرت متنفر بشی یا کسی را متهم کنی. طلاق هزاران دلیل داره که بعدها که سنی ازت گذشت و وارد زندگی شدی خودت کامل متوجه میشی. تنفر قبل از هرچیز خود آدمو داغون میکنه پس سعی کن پدرتو تو قلبت ببخشی. چون تو مملکت ما قانون هیچ حمایتی از زنها نمیکنه مادرت قید نفقه را زده که هزاران زن همین کار را میکنن، از حالا داری اشتباهات آینده را گردن پدر و مادرت میندازی درحالی که هرکس مسئول زندگی خودشه و این بار گناهتو سبک نخواهد کرد .احتمالا تفریحات دوستان تو آخر هفته ها تورو وسوسه کرده، اما آیا تفریحاتشون سالم و بی خطره؟ بعضی جوونها بعدها که ازدواج میکنند بخاطر بی بندوباری دوران تجرد به خانواده پایبند نمیشن و بدبختی و هزار جور مریضی و... درسته که شاید نتونی بری دانشگاه اما فکر نکن اونجا خبری هست. خیلی افراد پردرآمد موفق اصلا دانشگاه نرفتن مثلا استیو جابز که میلیاردر معروفیه و با عقلش ثروتمند شد. هیچ حمایتی از زن ها نیست، همون مردش که خانم را عقد دایم کرده مهریه ونفقه نمیده چه برسه به آقایی که وعده سرخرمن صیغه و خرج ومخارج تو و مادرت را میده. حرف این آقا را باور نکن از نوشته ات معلومه ازش خوشت اومده اینم بخاطر سن کم و تنهایی درونت هست شایدم اینجوری میخوای از پدرو مادرت انتقام بگیری. فقط بگم این کار اشتباه وحشتناکیه، که خودتم تا حدودی میدونی.اما چون تجربه زندگی نداری عمق فاجعه واست ناشناخته است.چه زنهای زرنگی که هفت خط رروزگار بودن و از خوشگلی مثل فرشته ها اما با همین دام صیغه شدن به این و اون منفورترین آدمای جامعه و معتاد و بدبخت شدن. اگه آدم خوبیه چرا پیشنهاد ازدواج نداده و میگه صیغه؟ اگه خوبه چرا زنشو طلاق داده؟ تو الان تو اوج جوونی هستی هرکاری از دستت برمیاد چرا خودتو فنا کنی؟ هزاران راه پیش رو داری اما اگه به امید پوچ صیغه بری رفتی....کافیه فقط همین بار اول به این آقا اوکی بدی دیگه انگار افتادی تو باتلاق هیچ برگشتی نداره، کل زندگیت تباه میشه.قول میدم نه خرج تورا میده نه مادرت را اگه هم بده فقط ماه اول بعدم ولت میکنه. بعد غرورت میشکنه و میشی یه عروسک از درون پوچ . کلا قید این آدم را بزن ، به کم قانع باش اما سعی کن شرافتمند باشی. راهی پیدا کن که ازش بیشتر پول دربیاری، به توانایی خودت ایمان داشته باش و فقط از خودت بخواه نه از مردها.میدونی چه جور دخترهایی این پیشنهادو قبول میکنن؟ آخرین داشته زندگیت؟ اولا مادرت خونه داره و مستاجر نیستی خداتو روزی هزاربار شکر کن بعدم مادرت زنده است اگه راست میگی و بخاطر قلب اون رفتی سرکار حالا چجوری دلت میاد ابروی مادر مریضتو ببری؟؟؟؟؟؟؟؟یه بار بابات دلشو شیکوند توام میخوای عین پدرت دلشو بشکنی؟ تازه زخم اولاد کاری تره.
    امیدوارم حرفم تلنگری باشه برات
    حرف آخر:صیغه بازی=اعتیاد،هپاتیت،خودکشی
    اگه بیفتی تو این خط راه برگشتی نیست
    پاسخ:
    ممنون از حضورتان 
  • بهرام همایون
  • سلام آقای ساعدی ، مخلصیم 
    نظرا رو :))))))))))))
    پاسخ:
    سلام اقای همایون ممنون خدا قوت
  • آموزشگاه زبان انگلیسی
  • یک اصطلاح:  روی اعصاب/ روی مخ فردی رفتن
    Get on somebody's nerves
    .
    مثالها:
    My younger sister gets on my nerves.
    خواهر کوچیکه ام میره رو اعصابم.
    .
    You're beginning to get on my nerves.
    داری (شروع میکنی) میری رو اعصابمم هاااا
    .
    The noise those children make gets on my nerves.
    صدایی که اون بچه ها در میاردند میره روی اعصابم
    .
    His whining is getting on my nerves.
    ناله اش داره میره روی اعصابم.
    .
    Boisterous children get on my nerves.
    بچه های بی تربیت میرن رو اعصابم
    .
    Will you please stop doing that? It's getting on my nerves.
    میشه دیکه این کار رو نکنی/ میشه تمومش کنی؟
    داره میره رو اعصابم
    .
    The telephone hadn't stopped ringing all morning and it was starting to grate on my nerves.
    تلفن از صبح یکسره داره زنگ میزنه و شروع کرده رفته رو مخ من.
    .
    Sometimes watching TV really gets on my nerves because of all the commercials.
    بعضی وقتها تلویزیون دیدن به خاطر تبلیغاتش میره رو اعصابم
    .
    There's an insect buzzing around in my bedroom tonight, and it's really getting on my nerves.
    امشب یک حشره داره دور و بر تخت من ویز ویز میکنه و واقعا:" تو مخه.

    دوستان
    اگر هنوز صحبت کردن انگلیسی براتون سخته و یا نمیتونید، اگر از مجموعه های مکالمه ایی انگلیسی مثل آب خوردن، همراه با روشی که به شما آموزش داده میشه استفاده کنید، بدون شک راه میفتید!!!!
    اطلاعات بیشتر و دانلود و مشاهده نمونه های رایگان در آدرس زیر: و یا سایت:
    http://goo.gl/QOXjqM
    پاسخ:
    ممنون از شما
    شناسایی هویت غواص شهیدی که برای نخستین‌بار مقابل دوربین‌های خبری قرار گرفت. هویت پیکر مطهر غواصی که صحنه تکان دهنده‌ای ابتدا برای خبرنگاران و سپس برای میلیون‌ها ایرانی در اقصی نقاط دنیا از عملیات کربلای4 به نمایش گذاشت، شناسایی شده است.
    به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، 17 خرداد ماه 94 بود که تیتر زده شد: «پیکر غواص شهید دست بسته برای نخستین‌بار مقابل دوربین‌های خبری قرار گرفت» .
    .
    در آن روز با حضور سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح و سرهنگ ابراهیم رنگین رئیس ستاد معراج شهدای مرکز پیکر مطهر یکی از غواصان شهید کربلای 4 با دستان بسته که در منطقه ابوفلوس عراق کشف شده است، برای نخستین‌بار در معراج شهدای مرکز در معرض دید خبرنگاران و دوربین‌های خبری قرار گرفت.

    صحنه تکان دهنده رویت پیکر مطهر و کامل این شهید دفاع مقدس حرف‌ها و نقل‌های فراوانی را در رسانه‌های مختلف انعکاس یافت. پیکری با لباس غواصی که دستانش از جلو با سیم بسته شده است. این پیکر یکی از 175 شهید غواص و خط شکن عملیات کربلای 4 بود که در یک گور دسته جمعی در منطقه ابوفلوس تفحص شد. و در آن نشست مطبوعاتی سندی برای رسوایی جنایات صدام و رژیم بعث عراقبه همراه دستگاه‌های اطلاعاتی آمریکا شد.
    .
    حالا بعد از گذشت حدود دو ماه از این اتفاق نادر رسانه‌ای، هویت پیکر مطهر غواصی که صحنه تکان دهنده‌ای ابتدا برای خبرنگاران و سپس برای میلیون‌ها ایرانی در اقصی نقاط دنیا از عملیات کربلای4 به نمایش گذاشت،شناسایی شده است. «منصور مهدوی نیاکی» متولد سومین روز فروردین 1346 است در آمل است. این غواص شهید اعزامی از لشکر 25 کربلا بود و در جریان عملیات کربلای ‌4 در منطقه ام‌الرصاص، در چهارم دی‌ ماه 65 به شهادت رسید.
    .
    از یک ماه پیش تا کنون مراحل شناسایی هویت آنان در حال انجام است. هویت پیکر مطهر  50 شهید از این شهدا تاکنون شناسایی شده است.
    پاسخ:
     خداوند شهدای غواص را با شهدای احد مشحور گرداند درود به روح پرفتوح تمام شهدا اسلام و جهان تشیع از کربلا تا تمام کربلاهای مکرر تاریخ و ننگ نفرت بر تمام قاتلان وظالمان و غاصبان حقوق عمومی مسلمانان ممنون از حسن اقای عزیز
    سلام دوستان 

    آقای ساعدی: 
    از پاسخ قبلی شما ممنونم.

    آقای ناشناس:
    نمیدونم شما قبلا پیش دعانویس رفتین یا نه اما من دعانویس های زیادی می‌شناسم،یکی توی شهرک صنعتی کاوه که خیلی معروفه و چندنفری داخل شهر ساوه و تو شیراز و رشت و تهران هم میشناسم. کاش می‌گفتین ساکن کدوم شهر هستین.اما با تجربه ای که دارم باید بگم پول خرج کردن بابت اینکارها حیفه. پیشنهاد میکنم نزد یک مشاور روانشناس برین وواقعا مفیده و به شما میگه چکار کنید تا برادرتان دوباره جذب خانواده بشه. پیش مشاور رفتن هم عاقلانه تره هم خیلی خیلی ارزانتر از سرکتاب و دعانویس تموم میشه هم نتیجه بهتری می‌گیرید.

    آقای شمس:
    والا با این اوصافی که شما گفتین مشکل خیلی عمیق تر از دعوا سر ماشین یا عطر و ادکلن هست. خانم شما خیلی بدبین هستند و شما هم فکر نکنید همه زنها اینطورن و این رفتار عادیه. ایشون صد در صد به مشاوره احتیاج دارن البته چند جلسه کافیه اما اگر ایشون را نزد مشاور نبرین ممکنه مشکل بزرگتر بشه. این شکاکی و بدبینی ممکنه درآینده تبدیل به وسواس بشه. نگفتین خانومتون وسواس دارند یا نه؟شک خانمها تا حدودی به علت شرایط آشفته اجتماعی ما طبیعی هست اما خانم شما از حد عادی گذشتند. این بدبینی ممکنه ریشه در گذشته ایشون داشته باشه مثلا خواستگاری داشتن که ایشون را بخاطر دختر دیگری ترک کرده و میترسن که دوباره تکرار بشه ممکن هم هست که شما رفتار ناخواسته ای مرتکب شده باشید  به هرحال بهتره شما بزرگی نشون بدین و صبر وتحمل خودتون را بالا ببرین و تا چند جلسه ای که خانم پیش مشاور میرند رعایت حالشان را بکنید. ایشالا که این مشکل جزیی را به سرعت و از راه منطقی برطرف کنید تا هردو به آرامش برسید.

    خانم:
    بخاطر شرایطی که براتون پیش اومده ناراحت شدم. اینکه کسی یه دفعه رابطه ای را(از هرنوع و شکلی) بهم بزنه میتونه دلایل زیادی داشته باشه. ظاهرا ایشون هم نمیخواد دلیل اصلی را به شما بگن. خب بهتره شما هم مثل یک زن قوی و مستقل با مساله برخورد کنید. به خودتون بگین حتما ارزش من بیشتر از این آدم هست که اون فهمیده و ترکم کرده. به نظر بنده برای همیشه با ایشون قطع رابطه کنید تجربه نشون داده همچین آدمهایی پس از مدتی برمیگردند و شما هم به شدت وسوسه میشین دوباره به رابطه برگردین که این اشتباه بزرگی خواهد بود.طبق چیزایی که گفتی میتونم بگم: فراموش کن، بزرگ شو، زندگی کن و آینده ات رو بساز، تو محتاج هیچکس نیستی مخصوصا یه آدم غیرقابل پیش بینی.
    پاسخ:
    زنده باشید
    از کلیه دوستان خوبی که در مورد طلسم و جادو و این چیزها اطلاع دارند خواهشمندیم به سئوال بنده جواب بدهند چون مشکلات زیادی برای ما درست کرده. اقا لطفا نصیحت نکن که ما به طلسم و این چیزها اعتقاد نداریم. نصیحت شما باشه برای بعد. الان مشکل ما فوریه.
    راستش ما چندتا برادریم ک با هم یه شرکتو اداره میکنیم و با هم رابطه ی خیلی خوبی داشتیم.
    یکی از داداشام یک سالی میشه ک رفته زن گرفته و اون خانوم به معنای واقعی داداشمو طلسم کرد چون از روزی ک وارد زندگیمون شد برادرمون انگار دشمنمونه.
    میخاستم بپرسم کسی رو سراغ دارید ک طلسم بشکنه و کاری کنه ک برادرم برگرده سمته خودمون و زنش بیشتر از این بدبختش نکنه چون یه طلسمه خیلی سخته باید حتما شکسته بشه پدرو مادرمو نابود کرده ممنون میشم کمک کنید اگه سراغ دارید حتما بم ادرس یا شماره تلفنشو بدید
    سلام بر آقای محمد ساعدی
    دخترم و۲۳سالمه توی یه خونواده ی به شدت متعصب ومذهبی زندگی میکنم سختی زیادی کشیدم بابت این مسئله ..
    خانوادم منو از درس محروم کردن و هیچ پشتیبانی ندارم چندواحداز دیپلمم مونده بود که مجبور شدم ترک تحصیل کنم به اینکه دوس داشتم دانشگاه برم..
    کلی ایده داشتم واسه آیندم کلی هیجان که همه سرکوب شدند دوستام همه یا الان فارغ التحصیل شدن یا ارشد میخونن این شد یه حسرت روی دلم ،5سال خونه نشینی از من یه آدم گوشه گیر و بشدت افسرده ساخته، بیرون رفتن به تنهایی برای من ممنوعه و حتی اگر با خونوادم بیرونم برم به طرز پوششم گیر میدن به خاطر چادر نپوشیدن که باعث شده خودمو محدود کنم صبح تا شب توی خونه که همش پر از تنش و جروبحث های مداوم مادر و پدرم یا داداشام منو به ته خط رسونده..
    ازدواج برای امثال من میتونه برگ برنده باشه اگه درست انتخاب کنم اما واقعیتش خواستگار درست وحسابی ندارم چون تو اجتماع نیستم وبیشتر خواستگارهایی دارم با طرز فکر خونوادم!
    زندگیم بشدت داغونه.
    یه سوال داشتم اونم اینکه برای تامین مخارجم چه کار باید بکنم من هیچ حرفه ای بلد نیستم و زبان انگلیسیم هم خوب نیست یکی قبلا بهم گفته تایپ کن وکار تحویل بگیر..
    میخواستم راجب این موضوع اگر کسی اطلاعاتی داره بم بگه که چجوری باید شروع کنم از کجا تنها سرمایه م فقط یک میلیون تومنه شاید بشه باش کامپیوتر خرید البته وام زنان خانه دار هم هست شاید بشه گرفت..
    خواهش میکنم من مثل خواهرتون کمکم کنین یه راهی روشی جلوی پام بزارید چون اصلا دوس ندارم به خاطر مشکلات بی شمارم تن به ازدواج ناخواسته بدم اگه بتونم از نظر مالی هر چند کم خودمو تامین کنم لآقل کمی از نظر مالی آسوده خاطر بشم. ممنون میشم..
    تازگیا هم عشق 7ساله م و تنها امید این زندگیم به آمریکا مهاجرت کرد و این منو داغوونتر کرده ..
    مرسی از نگاهتون..
    پاسخ:
     ممنون از شما نظرتان تایید شد دوستان لطفا راهنمایی کنید
    اما من پیشنهاد می کنم بدون در نظر گرفتنهزینه وبا توجه به سلیسی قلمی که دارید لیست تمام روزنامه ها کشور را انتخاب کنید و با تمام انها مکاتبه کنید حتما با یکی از انها برای تولید مطلب به توافق می رسید  هم کسب در آمد دارد و هم با دنیایی از کلمات وارد می شوید  حتما این کار را بکنید با توجه به روحیه پدرتان پیشنهاد می کنم با روزنامه مورد توافق به یک اسم مستعار یا هنری برسید به خداوند توکل کنید و یقین داشته باشید گشایش در راه است التماس دعا یاحق
    به یارو میگن: کجا کار میکنی؟
    میگه: من تو N.M.A مشغول کارم.
    میگن: نیروگاه مرکزی اتمی؟
    .
    .
    .
    .
    میگه: نه, نانوایی ممد اغا
    پاسخ:
    زنده باشید
    آقای ساعدی من یک دختر هستم و چند سئوال از شما و شهر خوبان دارم.
    اول سلام
    میخواستم بپرسم تو جلسه خواستگاری این سوالا رو چطوری بپرسم:
    ■در مورد اخلاق اجتماعی،
    ■اعتقاداتتون،
    ■سطح پوشش،
    ■آزادی عمل خانم،
    ■ حق و حقوق آقا و خانم در یک زندگی مشترک
    ■وضعیت شغلی خودتون و خودش،
    ■توقعاتتون از یک زندگی مشترک،
    ■تعریف یک زندگی ساده و یک زندگی مجلل،
    ■میزان رفت و آمد با دوستان و فامیل،
    ■توقع سطح درآمد
    ■چگونگی حل بروز مشکل در زندگی مشترک
    ■میزان توقعاتتون از خانواده خودش و خانواده خودتون
    ■در صورت نیاز به مشورت حاضره با چه کسانی مشورت کنه؟! و چرا؟
    لطف میکنید راهنماییم کنید؟
    پاسخ:
    لطفا راهنمایی کنید

    می گویند این نوشته را ، یک پسر 10 ساله کرد ، در استان آذربایجان غربی به در خواست معلم انشای خود نگاشته است!
    خواندن این نوشته یا انشا را ، که حاوی نکات ساده و قابل تاملی است ، حتی اگر تکراری است ، به دوستان عزیز توصیه می کنم!

    فواید گاو بودن!

    اکنون قلم به دست می گیرم و انشای خود را آغاز می کنم
    البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم
    که گاو بودن فواید زیادی دارد
    من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که
    مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
    هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد
    بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم
    ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد
    مثلا در مورد همین ازدواج
    وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست.
    نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند.
    مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید،
    برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
    هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
    گاوها آنقدر عاقلند که میدانند
    بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند
    گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.
    شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟
    گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
    آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند
    تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
    آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
    تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
    آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
    یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
    و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر تو هم گاوی؟!
    هیچ گاوی غمباد نمی گیرد
    هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
    هیچ گاوی اختلاس نمی کند
    هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
    هیچ گاوی خیانت نمی کند.
    هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند.
    هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
    هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد
    در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد
    تا به گوساله اش شیر بدهد
    هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد
    هیچ گاوی...
    گاو خیلی فایده ها دارد
    لباس ما از گاو است
    غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ...
    ولی با همه منافع یادشده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــــــااااااا
    اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم،
    دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
    اما
    به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر
    آدم نیست"

    پاسخ:
    ممنون تهمینه بانو
    آقا ساعدی سلام.
    من 31سالمه و یه آقای متاهل هستم. والا حقیقت امر رو بخواید واقعا پسر سر به راهی هستم و اصلا از اون تیپای فان و تنوع طلب نیستم که از هیچ لذتی سیرایی ندارن.
    یه مشکلاتی با خانمم پیدا کردم از خانمای اینجا کمک میخوام بهم بگن که واقعا تو سر این زنها چی میگذره.
    چندین سال بود که ماشین معمولی زیر پام بود و ناراضیم نبودم، پراید، انواع پژو ها، دوو ها سمند و ...
    مدتیه که مسیر ترددم تغییر کرده و علاوه بر اون خواستم یه تغییری به زندگیم بدم و ماشینمو عوض کنم. میخواستم 206 بخرم زنم خیلی اذیتم کرد گفت نه 206 دختر پسنده نباید بگیری. منم اوایل ازدواجمون بود حرفی نزدم جاش پراید بدون صندوق خریدم واسم زیاد مهم نبود. تازه اونم رینگش اسپورت بود گفت باید عوض کنی معمولی بندازی گفتم چشم.
    حالا بعد این مدت به دوستم سپردم یه ماشین خوب و تیز واسم پیدا کنه که جون و نفس داشته باشه. اونم انتخاب خوبی کرد خب واسم یه تویوتا GT86 خرید. وقتی دیدمش عاشقش شدم هم زیبا بود هم تیز بود و چالاک. فقط رنگش قرمز بود که چون عجله ای بود حرفی نداشتم گفتم رنگ عادی میشه تازه خیلیم بهش میاد این رنگ.
    کلی ذوق داشتم که خانمم حتما عاشقش میشه ولی از وقتی دیدش شده عین یه پلنگ مریض !! زندگیمو زهرمارم کرده حتی تهدید به طلاق شدم اگر این ماشینو نفروشم. میگه دخترا به خاطر این ماشین جمع میشن دورت! درحالی که من از یه خونواده ی آبرودار و اصل و ریشه دارم هیچکس ازم بی اخلاقی ندیده بود حتی تو دوران مجردی چه برسه به الان. ولی زیر بار نمیره و داره اذیتم میکنه. سر همه چی اصلا، حتی یه بار انقدر گند شده بود تا آخر خواهرش بهم گفت گوشیتو عوض کن ساده بگیر درست میشه ! عوض کردم درست شد !! حتی عطر مورد علاقمم از بس گیر داد به خاطرش عوض کردم فهمیدم میترسه دخترا خوششون بیاد درحالی که من اصلا آدم جذابی نیستم. اخلاقم خشکه قیافه و تیپ و هیکلی هم ندارم که این آدما بخوان جذبم بشن.
    با خودم گفتم از سرش در میاد دوبار توش بشینه اونم عاشقش میشه ولی فایده نداره. بهش تاکید کردم هیچی نمیتونه منو از تصمیمم دور کنه ولی هی جری میشه و بدتر !!
    شاید باور نکنید ولی سر همین بحثا یکباره زد به سرش با آچار لوله گیر رفت به طرف ماشینم ! باور نمیکردم بزنه ولی از نوع حرکاتش فهمیدم این دستی که بالاگرفته قطعا به ماشین خواهد زد. منم با مداخله متوجه شدم اگر هلش نمیدادم و زمین نمیخورد حتما این کارو میکرد. خب خیلی عصبانی شدم. باعث شد منی که از گل نازک تر بهش نمیگفتم طوری هلش بدم که با ضرب بخوره به ماشین و محکم بیوفته زمین. یعنی رفتار یه حیوون !!
    اصلا بحث فقط ماشین نیست مساله سلطه ایه که سر هرچیزی سرم داره. اصلا ماشینه رو زهرمارم کرد دیگه حسی بهش ندارم.
    منی که هیچوقت با کسی گرم نمیگیرم یه زن چی باید تو سرش بچرخه که اینطوری زندگی آدمو کوفت کنه ؟! شما خانما کلا چی تو سرتون میگذره اگه بگید واقعا ممنون میشم.
    پاسخ:
     ممنون  خوش امدید

    پهلوان ابراهیم یزدی فرزند غلامرضا یزدی متولد سال ۱۲۴۵ قمری ۱۲۰۴ شمسی در شهر یزد بود. در سال ۱۲۲۵ شمسی به تهران آمد و پس از چند کشتی که با پهلوانان پایتخت گرفت بازوبند پهلوانی را از شاه بدست آورد لکن بعد پهلوان اکبر خراسانی حریف او شد و او را بزمین زد.
    سالها شغل پهلوان یزدی در دربار سلطنتی قاپوچی باشی یعنی دربان بود.
    میگویند پهلوان یزدی مردی بوده بلند قامت؛ درشت استخوان؛ بسیار زورمند و با تناسب اندام؛ ۱۸۳ کیلوگرم وزن داشته و در فروردین ۱۲۷۹ شمسی در سن ۷۵ سالگی در تهران درگذشت و در قم بخاک سپرده شد.
    یکی از آشنایان حکایتی از او برای نگارنده این سطور باین شرح نقل کرد و چنین گفت:

    پهلوان یزدی در خیابان ناصرخسرو از سمت میدان سپه کوچه اول دست چپ خانه ای داشت. ( پهنای این کوچه چون خیلی کم است جمعی نام آن را کوچه آشتی کنان گذاشته بودند اما شهرتش بیشتر به کوچه پهلوان یزدی است.)
    چند سالی بود که در اواخر عمر از هر دو پا عاجز شده بود و نمیتوانست بدون دو چوب زیر بغل راه برود. عصرها با آن دو چوب از خانه خود بیرون میآمد و سرکوچه در کنار خیابان برای او نیمکتی گذاشته بودند و روی آن نیمکت می نشست و خیابان و عابرین را تماشا میکرد.
    میگفت من حضور داشتم روزی دو نفر از پهلوانان از آنجا میگذشتند هر دو نفر آمدند به نزد پهلوان یزدی و یزدی از آنان احوالپرسی کرد و جویای اوضاع و احوال آنها شد.
    آنها بوی گفتند در زورخانه مشغولیم و گاهی هم کشتی میگیریم.
    پهلوان یزدی به آنان خطاب کرده گفت من این چوب دستی خودم را با یکدست خود فشار میدهم بزمین اگر هر دو نفرتان توانستید آن را از جا بکنید آنوقت من میدانم که شما زورمند و پهلوان هستید.
    به هر دو نوچه پهلوان این گفته یزدی خیلی برخورد و سخت مشغول زورآزمائی شدند که چوب دستی او را از زمین بکنند هر قدر زور زدند نتوانستند.
    پهلوان یزدی بعد به آنان خطاب کرده گفت باز هم باید کار کنید تا پهلوان حقیقی شوید....

    منبع:  تاریخ رجال ایران جلد پنجم - مهدی بامداد چاپ سال ۱۳۵۰

    پاسخ:
    ممنون دوست پهلوان من
    با سلام حضور شما آقای ساعدی محترم
    میشه سوالمو زود بزارین.
    دوستان خواهش می کنم بخونین و کمک کنین. فکر کنین من خواهرتونم
    دخترم 19 ساله تک فرزندم.
    7 سال پیش پدرم به خاطر یه زن دیگه که بعدا فهمیدیم صیغه ایش بوده و یه زن مطلقه با یه بچه،ما رو ول کرد به امون خدا مامانم درخواست طلاق داد اونم مهریه و داد و رفت به امون خدا اون مهریه هم شد یه خونه که الان داریم اوایل با وجود تنفری که داشتم ازش باز خرج من و مادرمو میداد هر چند کم ولی باز کمک بود مامانم سر کار میرفت ولی از سهل انگاری و از ترس آبرو ی نداشتمون و شاید به خاطر روحیه اش که خیلی اهل مبارزه نیست قانونی واسه نفقه ای که حقش بود اقدام نکرد بگذریم اینا رو نگفتم واسه دلسوزی کسی فقط خواستم بدونین کسی نبودم که با اولین مشکل از پا در بیاد ولی 3 سال پیش بود که فهمیدیم مامانم مشکل قلبی داره اون عوضی هم که انگار نه انگار به خاطر خرج دکتر و این که بهش فشار نیاد با اون سنم رفتم سر کار فروشندگی تو مغازه و کتاب فروشی و پرستاری از پیرزن پیرمرد ها و...
    مردم هم میفهمیدن وضعیتمو دلشون میسوخت بهم اعتماد میکردن ولی با وجود شرایطم به خاطر مامانم پامو از خط اون ور تر نذاشتم ولی یه ساله واقعا دیگه نمیکشم دلم میخواد برم دانشگاه ولی فرصت درس ندارم حسرت یه آخر هفته خوب مثل دوستام به دلم مونده خرج های مامانم هم..این تورم هم با خرج ها...دیگه نمیکشم... خسته ام واقعا خسته.
    یه پیرمردی هست ازش پرستاری میکنم پسرش حدود 50 سالشه فهمیده بودم بهم توجه داره اما همش فکر میکردم جای دخترش بهم نگاه میکنه تا این که چند روز قبل بهم گفت که میخواد با هم باشیم خرجمو هم همه جوره حتی خرج مادرمو میده ولی صیغه نه عقد.
    زنش طلاق گرفته ازش میدونم ادم بدی نیست ولی سنش ... ولی منم بیشتر از این این فشارو تحمل نمی تونم بکنم میدونم الان یه سری میگن تو که تصمیمتو گرفتی واسه چی میپرسی.
    میپرسم چون شاید یکی هنوز هم راهی بدونه که اخرین داشته ی زندگیمو از دست ندهم شما جای من بودین چیکار میکردین؟
    فکر کنین این اتفاق واسه خواهرتون افتاده چیکار میکردین؟
    پاسخ:
     سلام و ممنون از دوستا ن عزیز که تجربه و تخصص دارند خواهشا راهنمایی بفرمایند
  • فروغ فرخزاد
  • ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻧﮑﺎﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭِ ﺳﻮﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ میﺗﺮﺳﻢ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ
    ﻭﺍﺳﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِ ﺩﻝِ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ...!

    (فروغ فرخزاد)
    با سلام خدمت آقای ساعدی
    من دختری هستم 24 ساله چهره ی معمولی وضع مالی معمولی کلا معمولی م،یکسالی هست با یه اقایی اشناشدم 6,7سالی ازخودم بزرگتر اوایل از تجربیاتش برام میگفت و راهنماییم میکرد از اونجا که ماخانواده مون زیاد صمیمی نیستیم و خودم میدونم که همیشه نیازمند شخصی بودم که بهم محبت کنه این شخص دقیقا برای من این نقش رو داشت ،حالم با اون خوب بود خیلی هوامو داشت و دلسوز من بود،و از راه های خیلی ساده و باعث خوشحالی من میشد ، و روزایی که اونو میدیدم انرژی خیلی زیادی داشتم و حال اون روزم فوق العاده میگذشت،طبیعتا بعده گذشت چندماه اون شد شخص اول زندگی من اونم زمانی که ترم اخرم بود و هیچ انگیزه ی برای ادامه تحصیل نداشتم اون باعث شد معدل ترم اخرم خیلی خوب بشه و درسای سخت رو بانمره های خوب پاس کنم،بی دریغ بهم محبت میکرد بدون هوس، بلاخره من تو این سن میتونستم این چیزا رو تشخیص بدم از اونجا که درگذشته با کسانی اشناشده بودم درسطح شناخت اولیه و باعث شده بود به این نتیجه برسم با هیچکسی نمیسازم و مردا همه توقعاتی دارن که ازعهده م خارج بود، یا اینکه چمیدونم از لحن حرف زدن نگاه کردن یا هر چیزی از اون اشخاص خوشم نیاد
    همه ی این جریانات باعث شده بود من عاشق اون بشم و تو سرم رویاهایی ببافم ؟که بنظرم حق داشتم اخه چطور ادم اونقد محبت و خوبی ببینه و احساس عشق نکنه,الان دارم خودم رو قانع میکنم که من اصلادختر بی ظرفیتی نبودم که با چهار تاحرف عاشق بشم جالب اینجاست اون اصلاحرف عشق و دوست داشتن رو نزد و در عمل نشون میداد
    باتمام این حرفا جریاناتی پیش اومدکه مدتی همدیگرو ندیدیم وبعد از 3ماه ،اون گفت من میخام با هم رابطه داشته باشیم پیش من نیا ، من ادم بدی هستم و نمیدونم این حرفا،
    بهش گفتم چرا اینو قبلا نمیگفتی؟
    گفت که من الان عوض شدم و نیاز دارم و از اونجا که میدونم دختر پاکی هستی دوست ندارم بهت آزاری برسونم
    (من راجع به کذشته ی اون چیزی نمیدونم ومثل اینکه عاشق شخصی بوده وشاید شکستی داشته که باعث شده از همه فراری بشه)
    من هنوز اون رو دوست دارم و بعضی وقتا فکر میکنم که شاید بخاطرخودم اینجورگفته ،بعضی وقتا ازش متنفرمیشم ولی زود پشیمون میشم ،من اخرین بار بهش گفتم چیکارکنم بدون تو
    گفت زندگیتو کن. درس بخون کتاب بخون ورزش کن و برای ازدواج عجله نکن،واین حرفاش بیشتر آزارم میداد،البته من تصمیم گرفتم اول ازهمه استقلال مالی پیدا کنم و برم سرکار و بعد کارایی که دوست دارمو انجام بدم و به فکر دوباره عاشق شدن نیفتم ،تجربه ی شحصی خودم اینه که بعضی وقتا ادم که بیکارباشه و فارغ عاشق میشه!
    بنظرتون من حق نداشتم عاشق اون بشم ؟بنظرتون اون اقا دلیلش چی بوده که اینجور بعده اون همه خوبی کردن منو به حال خودم رها کنه؟
    پاسخ:
    ممنون از شما 
    سلام دوستان محترم
    خانم متاهل:
     عرض کنم که ما آشنایی داشتیم ایشون لکنت زبان شدید داشتن و باعث شده بود اعتماد به نفسشان از دست بره، مشاورهای زیادی به این آقا گفتن که بهتره در کلاس درس کنفرانس بدن اگرچه کار وحشتناکی بود و با تمسخر دیگران همراه بود اما ایشون با همت این کار را کردن و بعد سعی کردن بیشتر تو جمع صحبت کنند بعدها در دانشگاه سخنرانی هم کردند الان بعد پانزده سال اون پسر کمرو که نمیتونست صحبت عادی بکنه معاون رئیس دانشگاه بین الملل قزوین هست، آقای دکتر مصطفی مافی. خواهر گلم شما هم بهتره خودت را مجبور کنی و تو جمع صحبت کنی تا کم کم مشکلت رفع بشه.

    شعر سلمان ساوجی عالی بود، باید صبر کرد:
    یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
    دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
    دائما یکسان نماند حال دوران، غم مخور
    هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
    باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
    حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب 
    جمله میداند خدای حال گردان، غم مخور


    آقای یک نفر:
    رفتار ایشون کاملا طبیعی هست. هر دختری هم به جای ایشون بود جواب منفی میداد، تا وقتی به صورت اینترانتی پیشنهاد کنید قبول نمیکنند. بهتره شجاعت به خرج بدین و با رفتار مردانه پا پیش بذارین خانم هم وقتی صراحت شما را دید تحت تاثیر قرار میگیرند.

    آقای ساعدی:
    برای کسانی که موجب آزار و اذیت شما شدن و الفاظ رکیک به کار بردند واقعا متاسفم. رفتار هرکس چکیده شعور و تربیت خانواده و گذشتگان اون فرد هست. اما از شخص فرهیخته ای مثل شما بعیده که بخاطر ناسزاگویی عده ای معلوم الحال رویکرد وبلاگ را تغییر بدین. اجازه ندید این افراد سرکوب گر جهت حرکت شما را مشخص کنند. تکرار کنید، تکرار کنید... چه اشکالی داره که حتی پست های تکراری استفاده کنید؟ تا وقتی این مشکلات حل نشده باید اونها را بازگو کرد.
    پاسخ:
    سلام ممنون از شما
    ببنید این ناسزاها تاثیری نداشته   بیشتر از یکسال برای قلع قمع تاغزارها مرثیه سرایی کردم تاغزارهایی که در سال 88 ننیمه نابود شد این تاغزارهابیشتر از 250هکتار جنگل زیبایی را در جاده خشکرود تانزدیکی گردنه رنگرز ادامه داشت تشکیل میداد.بیشتر از بیست مطلب برای مراقبت از سفره های زیر زمینی و در مذمت ابیاری غرق آبابی نوشتتم و وباز هم چشم الان انگار کل اشکال تغییر مدیریت بومی در راس اداره اموزش وپرورش و انتصاب یک مدیر غیر بومی بوده که ان هم با زحمت مدیرکل تمام شده !!!!
    که دراین مورد مطلبی آماده کرده ام و ارسال می کنم همه ی اینا را عرض کردم که بگم وقتی روابط عمومی در ادارت ما فعال نباشد  . وپیشهادات در حدیک نوشته بایگانی می شود من از مدیریت بومی کاربلد و فهیم حمایت کرده  ومی کنم وخیلیها هستند که بر نمی تابند و   سازاگویی شروع میشود علی رقم گزینش اخبار ار خبرگزاریها باز تعدادی درک نمی کنند  سیره زشتشان را ادامه می دهند ... رویکرد تفاوتی نکرده و بخشی ازحرفها را توسط خبرگزاریها منتقل می کنم و ان شا ئ الله از ماه اینده چند متن مهم شهری و شهرستانی را ارسال خواهم کرد ..ممنون از شما و پاسخگویی و پیشنهادت یاحق محمد ساعدی

    پادشاهی دختر زیبایی داشت و شرط گذاشته و گفته بود که :
    دخترم را به کسی میدهم که بتواند با شنا از استخر پر از تمساح من عبور کند.

    جوانان بسیاری از دختر صرف نظر کردند و بسیاری هم در این راه کشته شدند تنها یک جوان مانده بود که ادعا میکرد که ازشهری آمده که مردمش از هیچ قدرتی نمیترسند جوان شجاعانه به آب زد . با تمساح ها جنگید و سالم از آب بیرون آمد .
    پادشاه مبهوت شده بود و می خواست دست دخترش را به دست آن جوان بسپارد که او دستش را کشید و به پادشاه گفت: دخترت باشه واسه خودت .
    من فقط اومدم ثابت کنم بچه ساوم !!!

    پادشاه اشک تو چشاش حلقه بست و با بغض گفت : الان طالبی کیلویی چنده؟
    جوان ساوه ای عینک خود را برداشت و گفت:
    بزرگاش 800

    متوسطاش 500
    سلام پسرم 24 ساله
    یکم طولانیه واسه اینکه سعی کردم درصد زیادی از جزئیات در اختیار دکتران عزیز قرار بگیره .
    با یه خانمی همکلاس بودم.خوب طی گذشت زمان و با شناخت ایشون که خانم کاملا محترمی بودن و هستن از ایشون خوشم اومد. اما خوب به دلایل منطقی پا پیش نذاشتم .البته واسه اینکه این علاقه شدیدتر نشه سعی میکردم از ایشون دوری کنم .تا اینکه بنا به دلایلی(کمک گرفتن از من ،باز کردن سر صحبت هر دفعه که منو میدیدن و ..) فکر کردم ایشون هم بی علاقه نیستن و تابستون سال قبل چون دسترسی بهشون نداشتم علاقمو از طریق اینترنت ابراز کردم و خوب ایشون گفتن نه و همه چی تموم شد.منم پیگیر نشدم و گفتم اون چیزایی که فکر میکردم توهم بوده .تا این که در سال تحصیلی جدید اکثر اوقات ایشون و با تیپی کاملا جدید و البته جذاب میدیدم .چند باری هم دم در کلاسام که ایشون نداشتن ..یکی دوباری هم دیدیم که با دوستشون هی دارنصحبت میکنن و به طرف من نگاه و اشاره میکنن .خوب با خودم گفتم باز توهمه و کلا از دم کلاسام و پیچوندم نمیرفتم دانشگاه .اینو بگم فکر ایشون مثل خوره افتاده بود به جونم نمیدونستم چیکار کنم بالاخره گفتم واسه بار آخر هم شده دوباره امتحان کنم و همین چند وقت پیش البته دوباره از طریق اینترنت و ایندفعه برخورد سردی کردن و گفتن نه.البته بلاک هم نمودن.حالا میرسیم به سوال :)‌ آیا واقعا همه این رفتارهایی که من میدیدم توهم بوده ؟‌ آیا باید دیگه بی خیال بشم ؟ اینو هم بگم اصن دست خودم نیست تا حالا نتونستم ایشونو فراموش کنم .چرا شو نمیدونم .البته اینم بگم ایشون خانم محترم از یک خانواده محترم و با فرهنگ هستن.
    با تشکر
    سلام حضور اقای ساعدی و دوستان عزیز
    من پسرم 24 ساله.
    مطلبم یکم طولانیه واسه اینکه سعی کردم درصد زیادی از جزئیات در اختیار دکتران عزیز قرار بگیره .
    با یه خانمی همکلاس بودم.خوب طی گذشت زمان و با شناخت ایشون که خانم کاملا محترمی بودن و هستن از ایشون خوشم اومد. اما خوب به دلایل منطقی پا پیش نذاشتم .البته واسه اینکه این علاقه شدیدتر نشه سعی میکردم از ایشون دوری کنم .تا اینکه بنا به دلایلی(کمک گرفتن از من ،باز کردن سر صحبت هر دفعه که منو میدیدن و ..) فکر کردم ایشون هم بی علاقه نیستن و تابستون سال قبل چون دسترسی بهشون نداشتم علاقمو از طریق همین فیسبوک ابراز کردم و خوب ایشون گفتن نه و همه چی تموم شد.منم پیگیر نشدم و گفتم اون چیزایی که فکر میکردم توهم بوده .تا این که در سال تحصیلی جدید اکثر اوقات ایشون و با تیپی کاملا جدید و البته جذاب میدیدم .چند باری هم دم در کلاسام که ایشون نداشتن ..یکی دوباری هم دیدیم که با دوستشون هی دارنصحبت میکنن و به طرف من نگاه و اشاره میکنن .خوب با خودم گفتم باز توهمه و کلا از دم کلاسام و پیچوندم نمیرفتم دانشگاه .اینو بگم فکر ایشون مثل خوره افتاده بود به جونم نمیدونستم چیکار کنم بالاخره گفتم واسه بار آخر هم شده دوباره امتحان کنم و همین چند وقت پیش البته دوباره از طریق فیسبوک و ایندفعه برخورد سردی کردن و گفتن نه.البته بلاک هم نمودن.حالا میرسیم به سوال :)‌ آیا واقعا همه این رفتارهایی که من میدیدم توهم بوده ؟‌ آیا باید دیگه بی خیال بشم ؟ اینو هم بگم اصن دست خودم نیست تا حالا نتونستم ایشونو فراموش کنم .چرا شو نمیدونم .البته اینم بگم ایشون خانم محترم از یک خانواده محترم و با فرهنگ هستن.
    با تشکر
    پاسخ:
    سلام جوان رعنا
     من تخصصی در رفتار شناسی ندارم ولی پیشنهاد می کنم فیس تو فیس خواستگاری بفرمایید و جواب بگیرید  منظور ایشان شاید این باشد. البته با رعایت تمام نکات اخلاقی لطفا رفتارتان  متناسب با شخصیت ایشان باشد با رعایت تمام جنبه های اخلاق جمعی ممنون
  • سلمان ساوجی
  • بیمار غمت را بجز از صبر دوا نیست
    صبرست دوای من و دردا که مرا نیست
    از هیچ طرف راه ندارم که ز زلفت
    بر هیچ طرف نیست که دامی ز بلا نیست
    عشقست میان دل و جان من وبی عشق
    حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست
    ای رفته به خشم ار غرضت قصد دل ماست
    بازآ که مرا جز سر تسلیم و رضا نیست
    از هرکه دوای دل "سلمان" طلبیدم
    گفتا: چه کنم چاره؟ چو در دست دوا نیست
    سلمان ساوجی
    پاسخ:
    درود بر سلمان ساوجی لطفا از شعرای جدید ساوه هم تایپ بفرمایید شعر زیبای یادته هنوز با تمام شیوای و حلاوتش در کام ماست 
  • خانم متاهل
  • سلام آقای ساعدی و شهر خوبان
    من خانومى متاهل هستم ٢٧ سالمه، اعتماد به نفسم خیلى پایینه، تو جمع دوستانه نمى تونم راحت حرفم رو بزنم یا نظرمو بگم و وقتى سوالى ازم پرسیده میشه موقع جواب دادن کلمه ها رو گم مى کنم واسه همین یا خیلى تو جوابام مکث مى کنم و یا خیلى لغات را غلط و غلوط ادا مى کنم. واقعا این رفتارم واسم دردسر شده تازگیها موقع جواب دادن یا صحبت کردن تو جمع، صورتم قرمز میشه و همه متوجه موضوع میشن. همیشه واسم سواله جچورى بعضى ها انقدر قشنگ و دلنشین صحبت مى کنن. ارزو به دل موندم وقتى مى خوام با یکى سر صحبت رو باز مى کنم رشته کلام رو گم نکنم و تمرکز داشته باشم رو چیزى که مى خوام بگم. خدا نکنه یکى ازم مشورت بخواد، حین جواب دادن یادم میره چى مى خواستم بگم. دوستان کسى تجربه مشابه به من رو داشته؟ جچورى مى تونم اعتماد به نفسمو بالا ببرم و روان و گیرا صحبت کنم و وسط حرفهام اصل موضوع رو فراموش نکنم.
    پاسخ:
    سلام بر شما حتما به یک روانکاو مراجعه بفرمایید اعتماد به نفس اکتسابی است چند سال پیش در بهزیستی کلاسهاییتشکیل میشد که کارشناس خانمی برای خانمها واقایی برای اقایون بود بسیار مفید و مثمر بود به عنوان یک برادر  دعوت می کنم حتما در چنین جلساتی شرکت کنید   و جای نگرانی هم نیست. 
    سلام برادر
     میخواستم یه انتقاد کنم از اینکه هیچ مطلبی راجب شهرستان و اوضاع و احوال این روزها منتشر نمیکنند و بیشتر خبرهای فرا شهرستانی که تو سایتها. خبری هم هست میذارین. پیشنهادم اینه که خبرهای خاص شهرستان را منتشر کنید چون الان هیچ سایت و وبلاگی این کار را انجام نمیده و یه خلایی هست. این لینکهایی که قرار میدین گلچین اخباره که میشه تو سایتهای خبری پیدا کرد اما اخبار شهرستان را نمیشه. مثلا الان این پست که گذاشتین چیز خوبیه وبابتش ممنون، همینطور ادامه بدین بهتر میشه.
    پاسخ:
    علی جان سلام به ارشیومراجعه کن بیشترین مطلب در باره شهرستان را دارم بیشترین ورکیکترین ناسزاها را شنیدم . درمورد.هر  مشکلی که در شهرستان بوده  چند بار مطلب گذاشته شد . باز هم چشم ممنون ازحضورتان و پیشنهادتان
    اگر خواهان احترام و باور دیگران [نسبت به خود] هستید؛ که برای انجام کارهای مهم و بزرگ در زندگی بسیار اهمیت دارد؛ باید بر سر پیمان‌های خود باشید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی