شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یا لطیف

چند روزی بنا به دلایل کاملا شخصی به وبلاگ کمتر سر می زدم از آنجاییکه اوضاع نت کاملا به هم ریخته و بی کیقیت بود و مدیریت بر نوشته ها هم کمی تاقسمتی  مشکل  و نوشتن مطالب در گروهای واتس آپ و لاین و وایبر و اینستا گرام هم که کلی ازوقت همه را گرفته و ما هم استثا نیستیم  ودر این آخر عمری چه وقتها گرانبهایی  در این فضا از دست داده ایم و می دهیم .این یعنی اینکه ما هم از قافله دنیای پر هیاهو مجازی در هدر دادن عمر گرانمایه عقب نمانده ایم .

علی ایحالا امروز سعادتی یافتم  وچند پیام خصوصی را خواندیم وچند پیام رانیز تایید کردم تا معرض قضاوت اساتیدم قرار بگیرند و مطلبی باز تهیه کرده بودم در باره بی سرانجامی وعدهای مسئولین محترم محترم شهرستان  وبخصوص استان که چرا اولا پروژهای وعده داده شد به جز پروژه مفید و لازم شهر زاویه عملیاتی نشده و چرا پروژه مهم ساماندهی گردنه رنگرز شروع نشده تموم شده!!و گلایه ای از اوضاع فرهنگی شهرستان که به بعد مکول می کنم واگر عمری بود  ظرف چند روز آینده به آن خواهم پرداخت .و برای خالی نبودن عریضه شعری از جناب رضا احسان پور که ظاهری طنز دارد ودر باطن بیشتر از پیاز سرخ تبریز چشمها را می آزارد  انتخاب کرده ام  و هرکس با توچه به ذائقه خود بخواند و مجاز است بخند و یا بگرید ....


بنده آدم حسابی‌ام اما، نه به اندازه‌ی شما حضرات
بنده اینجایم و شما آنجا! من کجا و شما کجا حضرات؟

خرده پایی که غیر کار و تلاش، هیچ چیزی ندارم آقایان
و غلط می‌کنم اگر بکنم، کرده‌ام را قیاس با حضرات

من و امثال من فقط شاید، سر سوزن تخصصی داریم
ای به قربان آن تعهدتان، عذر تقصیر بنده را حضرات...

پیش سرچشمه‌ی علوم شما، مدرک بنده، کاغذی پاره است
در مدیریّت خدادادی، بس که دارید دکترا حضرات

فکر ما جای خود، شما حتّی، صاحب جان و مال ما هستید
بس که دارید حق به گردن ها، نشود حقّتان ادا حضرات

چاکر البته سعی دارم تا بعد از این بیشتر تلاش کنم
بالاخص در خصوص بربری و سنگک و چای ناشتا، حضرات

یا که حتی امور شخصی‌تر، هر چه شخصی‌تر از قضا بهتر
فی‌المثل... چیز!... بگذریم اصلاً؛ ترس دارم شود ریا حضرات

بعد صبحانه‌های کاری‌تان، حال کاری اگر که بود، که بود
و اگر هم نبود، طوری نیست، چون نپرسد کسی "چرا؟" حضرات

چون شما نور چشم ماهایید، ما همه نوکریم و آقایید
ما ز پایین، شما ز بالایید! ما کجا و شما کجا حضرات؟

هر کسی خاک پایتان شده است، ره صد ساله طی نموده شبی
تا نظر سوی خاک فرمایید، می‌شود درّ و کیمیا، حضرات

الغرض مخلص کلام اینکه، بنده خدمتگزارتان هستم
گاه گاهی اگر میسر شد، نظری نیز سوی ما، حضرات...

جهانیوزرضا احسان پور:

پیشنهادات برای مرورگران عزیز

  • ۹۴/۰۲/۱۴
  • محمد ساعدی

نظرات (۱۲)

امروز دندان غقلم را کشیدم ، حتی با وجود درد و خونریزی خیلی روز خوبی را تجربه کردم ، وقتی یک دوست - دکتر گودرزی نژاد- دندان ات را می کشد ، کلی با او هم صحبت می شود و از مهربانی اش بهره می بری ، با سرنوشت عجیب یک زن آشنا می شوی و بعد می روی بسراغ دوستانی که مدتهاست ندیدی ، از آنجا بسراغ تحریریه آتیه می روی و یادداشتی را برای شماره بعد قلمی می کنی ، از بالکن ریزش باران بهاری را تماشا می کنی و خوردن پرتقال و سیب که میترا فردوسی برایت می گذارد روی میز کنار بالکن ، احساس ضعف که می کنی برایت آژانس می گیرند ، تا برسی خانه کلی با راننده کپ و گفت می زنی و خداحافظی ات طعم رفاقت می دهد ، هرچند او را هرگز او را نبینی

یادم رفت بنویسم ، صبح برای عکس گرفتن از دندانم به مرکزی در گیشا رفتم ، چند بار عکس گرفتن تگرار شد ، چون نمی توانستم زبانم را بچسبانم سقف دهانم ، همان جا قصه یی به ذهنم رسید ، برای کسانی که عکس را می گرفتند ، چقدر دقیق ، محترما و حرفه یی عمل می کردند این زنان متخصص ، گفتم امروز قصه یی به ذهنم آمد ، مردی را در آستانه پیری را تصور کنید که تا عمرم بخاطر زبان تلخش دیگر دوست و همراهی ندارد ، وقتی می رود برای عکسبرداری از دندانهایش ، زبان مزاحمت می کند ، به خانه باز می گیرد و با لبخندی زبانش را می برد ، جلوی آینه می ایستد و خون ریزی از دهانش را تحمل می کند و بعد با لبخندی به خواب می رود.

یکی از آنها گفت چقدر خشن و دیگری با نگرانی گفت آقا نکند این کار را بکنید ، مشکلی است که همه دارند ، مطمئن اش کردم ، چقدر نگرانی اش خوب بود ، هنوز آدمها نگران هم می شوند بدون آنکه هم را بشناسند و این نشان می دهد جامعه هنوز زنده است ، باید قدرش را دانست ، امروز روز خوبی بود ، راستش به خانه رسیدم کلی خوابیدم و درد دندان ذهن مرا کشاند به این روز خوب

چند روز پیش به مناسبت روز معلم از سوی یکی از مدارس اسم و رسم دار برای صحبت کردن دعوت شده بودم ، تمام راه در این اضطراب بودم که با بچه های عصر اینترنت و وایبر و ..چگونه حرف بزنم که ارتباط برقرار شود.

راستش را بخواهید رودربایستی و اصرار مسئولین مدرسه مرا در موقعیتی قرار داده بود که خیلی از آن ترس داشتم . به هر حال رفتم و صحبت ها انجام شد و اتفاقا حس خوبی از بچه ها گرفتم ...بعد از مراسم اصرار کردند که به اتاق معلمها بروم و چند کلمه ای هم با آنها حرف بزنم ...ذوق کردم ،در زندگی ام همیشه عاشق معلمهایم بوده ام ...حس کردم چقدر می توانم از اتاق معلمها انرژی بگیرم ، وارد که شدم بیست ، سی معلم گوش تا گوش نشسته بودند ، با همه انرژی وجودم لبخند زدم سلام کردم و گفتم : خوش به حالتان که معلم هستید ... خوش به حالتان که می توانید عاشقانه زندگی کنید ، تربیت کنید و سخاوتمندانه ببخشید بی هیچ چشم داشت ...
ناگهان یکی دو نفر با صدای بلند حرفم را قطع کردند و گفتند : بله دیگه با همین حرفها ما رو خ...ر... می کنن !!!!!
فکر کردم اشتباه می شنوم ، گفتم بله ؟؟؟
گفت از همین حرفها زدن و سوار ما شدن و حقوق و مزایای ما رو نمی دن و از ما بیگاری می کشند و ما دیگر خ...ر.. نمی شویم ...
جایتان خالی دست و پایم لرزید .این آدمهای کاسب را نمی شناختم ،گیج شدم ،تبدیل شده بودم به سیبل و هدفی که از هر سو تیری به سوی من روان می شد ، چند نفری هم که انگار موافق با من بودند از ترس صدای عربده مانند همکارانشان جرات موافقت نداشتند ..
گفتم : الان شما برای معیشتتان ناراحت هستید ، من می خواهم در گوشی بگویم ، چه فرق میکند ادم پراید داشته باشد یا لکسوس بالاخره زندگی می گذرد مهم این است که چه از خود باقی گذاشته ایم ، به انسانهای دیگر چه آموختیم ...وجودمان در این هستی چقدر مفید بود ...
فریاد کشیدند : خیلی هم فرق هست بین پراید یا لکسوس ... خیلی ...
درد سرتان ندهم از نگاه آنها من شده بودم نماینده تام الاختیار دولت و حکومت و مزدور و ...
به زحمت دوستانم از آن معرکه جان سالم به در بردم ، دو روز است که دارم فکر می کنم چه شد که اینگونه شدیم ؟ دیگر حتی در حد و اندازه شعر و تبریک و انشا برای روز معلم هم نمی توان از هیچ ارزشی حرف زد ...
دو روز است که گیجم .

چند روز پیش به مناسبت روز معلم از سوی یکی از مدارس اسم و رسم دار برای صحبت کردن دعوت شده بودم ، تمام راه در این اضطراب بودم که با بچه های عصر اینترنت و وایبر و ..چگونه حرف بزنم که ارتباط برقرار شود. راستش را بخواهید رودربایستی و اصرار مسئولین مدرسه مرا در موقعیتی قرار داده بود که خیلی از آن ترس داشتم . به هر حال رفتم و صحبت ها انجام شد و اتفاقا حس خوبی از بچه ها گرفتم ...بعد از مراسم اصرار کردند که به اتاق معلمها بروم و چند کلمه ای هم با آنها حرف بزنم ...ذوق کردم ،در زندگی ام همیشه عاشق معلمهایم بوده ام ...حس کردم چقدر می توانم از اتاق معلمها انرژی بگیرم ، وارد که شدم بیست ، سی معلم گوش تا گوش نشسته بودند ، با همه انرژی وجودم لبخند زدم سلام کردم و گفتم : خوش به حالتان که معلم هستید ... خوش به حالتان که می توانید عاشقانه زندگی کنید ، تربیت کنید و سخاوتمندانه ببخشید بی هیچ چشم داشت ...
ناگهان یکی دو نفر با صدای بلند حرفم را قطع کردند و گفتند : بله دیگه با همین حرفها ما رو خ...ر... می کنن !!!!!
فکر کردم اشتباه می شنوم ، گفتم بله ؟؟؟
گفت از همین حرفها زدن و سوار ما شدن و حقوق و مزایای ما رو نمی دن و از ما بیگاری می کشند و ما دیگر خ...ر.. نمی شویم ...
جایتان خالی دست و پایم لرزید .این آدمهای کاسب را نمی شناختم ،گیج شدم ،تبدیل شده بودم به سیبل و هدفی که از هر سو تیری به سوی من روان می شد ، چند نفری هم که انگار موافق با من بودند از ترس صدای عربده مانند همکارانشان جرات موافقت نداشتند ..
گفتم : الان شما برای معیشتتان ناراحت هستید ، من می خواهم در گوشی بگویم ، چه فرق میکند ادم پراید داشته باشد یا لکسوس بالاخره زندگی می گذرد مهم این است که چه از خود باقی گذاشته ایم ، به انسانهای دیگر چه آموختیم ...وجودمان در این هستی چقدر مفید بود ...
فریاد کشیدند : خیلی هم فرق هست بین پراید یا لکسوس ... خیلی ...
درد سرتان ندهم از نگاه آنها من شده بودم نماینده تام الاختیار دولت و حکومت و مزدور و ...
به زحمت دوستانم از آن معرکه جان سالم به در بردم ، دو روز است که دارم فکر می کنم چه شد که اینگونه شدیم ؟ دیگر حتی در حد و اندازه شعر و تبریک و انشا برای روز معلم هم نمی توان از هیچ ارزشی حرف زد ...
دو روز است که گیجم .

محل فعلی حافظیه شیراز در زمان قدیم گورستان عمومی بوده و بعدها محوطه سازی شد.
در مورد دفن حافظ در این مکان حکایت نقل می کنند که جالب است:
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود:

«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ»

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.
تاریخ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ، ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ

مرحوم «حاج میرزا احمد عابد نهاوندى» ــ معروف به «مرشدچلویى» ــ در ضلع شرقى مسجد جامع بازار تهران غذافروشى داشت. روى تابلوى بالاى دَخل مغازه اش نوشته بود:

«نسیه و وجه دستى داده مىشود، حتى به جنابعالى به قدر قوّه.»

مرحوم مرشد به کارگران آشپزخانه مغازه اش گفته بود «کسانى را که مى خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد من بگذرند.»؛ چون بیشتر کسانى که غذا بیرون مى بردند، بچه ها و نوجوانانى بودند که براى صاحبان مغازه هاى بازار غذا مى گرفتند و خودشان از آن غذا محروم بودند؛ از این‌رو مرحوم مرشد، کودکى که با ظرف غذا در دست نزد او مى آمد، قدرى پلوى زعفرانى روى بادیه او مى ریخت و ظرف را کامل مى کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت و یا اگر تمام شده بود، ته دیگى زعفرانى داخل روغن مى کرد و در دهان آن پسربچه یا نوجوان مى گذاشت، سپس او را راهى مى کرد.

و همین طور فقیران و مسکینان صفى داشتند که از داخل راهرو شروع مى شد و به اوّل سالن مغازه ختم مى گشت. افراد فقیرى که معمولاً عائله‌مند بودند و بعضى مورد شناسایى مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز مى آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذاى رایگان و خرجى یومیّه مى‌گرفتند.

این شعر از آن مرحوم بزرگوار است:


کو آن کسى که کار براى خدا کند؟

به جاى بى وفایى مردم، وفا کند


هر چند خلق، سنگ ملامت بر او زنند

به جاى سنگ، نیمه شبها دعا کند



پاسخ:


هر چند خلق، سنگ ملامت بر او زنند

به جاى سنگ، نیمه شبها دعا کند

خدایش رحمت کناد چقد ماامرور به مرشد چلوییها که نسلشون مانند شیرهای وببرهای مازندران منقرض شده و گاها تک و توکی پیدا می شوند نیاز داریم

با سلام مجدد خدمت شما
دوستان با عنوان روابط عمومی خواهشی از شما داشتند:(خواهش میکنم مطالب درمورد رادیو ساوه و هرچه که ارتباط با این قضیه کشدار میشود را کات کنید.)
اینها برای ملت مظلوم ایران چه کلمات تلخ اما اشنایی هستند:(کشدار میشود کشش ندهید...)
گویی نظرهای مرم و گفتن از دغدغه هایشان برای عده ای فقط در حد سرگرمی است که به سرعت از خواندن دردهای اجتماعی ما دلزده میشوند. مگر تکلیف ان نویسنده زندانی با پرونده ای که انگ تشویش اذهان عمومی به ان زده شد مشخص شده است که ان را به فراموشی بسپاریم؟ و ایا تکلیف شرعی و دینی من وشما در اقلترین حالت ممکن یاداوری این نکته به مسوولین زیربط نیست؟؟؟
بدانیم این افرادی که امروز در کمال محدودیتها دست به قلم میبرند و بدون هیچ چمداشت مینویسند و بستری برای تبادل نظر بین ما فراهم میکنند فرزندان همان شیرمردان زمان جنگ هستند که حق طلبی در رگهایشان جریان دارد.
پس لطفا همه چیز را به انتخابات و سیاست گره نزنید. لطفا مسایل را تا این حد پیچیده نکنید. بنده قصد تخریب احدی را نداشته و ندارم زیرا اشخاص را مقصر نمیدانم بلکه مقصر چرخه معیوب انتخاباتی ماست که بیشترین نمود ان در شهرهای کوچک است.
سوال بنده این است نه تنها نماینده فعلی بلکه چندین نماینده پیشین ساوه چه خدمتی به حوزه خود و کل کشور کرده اند؟ در چه مسایلی حضور پررنگ و تاثیرگذاری از خود نشان داده اند؟
نه تنها نمایندگان ساوه بلکه نگاهی داشته باشید به کیفیت و عملکرد سایر نمایندگان از شهرهای کوچک.
حاصل انتخابات بر پایه پول میشود پیروزی ثروتمندترین ونه شایسته ترین فرد در صورتی که اگر انتخابات بر پایه احزاب شکل میگرفت شایسته ترین ها به قدرت میرسیدند. شایسته ترین هایی که تاب شنیدن انتقاد را داشته باشند و کاری برای ابادی شهر و دیار خود انجام دهند.
دوست محترم  میشناسیم اشخاصی را که توان و سواد ورود به این عرصه را دارند اما لطفی در عضویت یک مجلس پوشالی و... نمی بینند.
فرد محترمی که بر پایه سیستم غلط انتخاباتی به مجلس راه یافته توان انجام وظایف خود را ندارد و پی در پی مورد انتقاد قرار میگیرد. این فرد از نویسنده ای شکایت میکند.با همکاری پلیس فتا و سپس با حمله پلیس به منزلش دستگیر میشود. فرمانداری با سکوت خود حمایت علنی از این مساله را نشان میدهد. فرمانده پلیس در نشریه های محلی قبل از هر نوع محاکمه ای به نویسنده تهمت نشر اکاذیب میزند و خودش به تنهایی دادگاه برگزار کرده و رای میدهد.شورای شهر و شهرداری به تشویق یک فرد ابن المشاغل درگیر پرونده میشوند. نشریات محلی و وبلاگ ها مطلقا کوچکترین مطلبی راجع به این مساله منتشر نمیکنند.
این است حاصل یک روش انتخاباتی غلط در به اشوب کشیدن یک شهر.
ارزوی بنده دیدن روزی است که مردم عزیز زرندیه و ساوه رای خود را به یک وعده غذا یا یک هدیه کوچک نفروشند.

غروب شنیدم دوستی برای همیشه از ایران می رود دلم گرفت،تلخ شدم ، هر دوستی که می رود پاره یی از جان ما می رود ، احساس تنهایی دیوانه وار آزارم می دهد ،به روی خودم نیاوردم تا نکند دچار تردید شود ، گفتمش برای من مهم است زندگی بهتری پیدا کنی ، احساس آرامش یشتری را در خود بیابی ، آسان نیست از وطن دل بکنی ولی گاهی راه دیگری نمی ماند ، باید رفت

دوستم گفت چرا خودت نمی روی ، با ترفندی بحث را عوض کردم ، مهاجرت شجاعت می خواهد که من ندارم ، من روزنامه نگارم و گمان می کنم باید بمانم و تا زنده ام برای تحقق رویاهای یک ملت بجنگم ، با کلمات بستیزم ، اصلا برایم مهم نیست در این نبرد نابرابر موفق می شوم و یا نه ، مهم همان جنگیدن است و واپس ننشستن ، معتقدم و باور دارم باید جنگ تنها در میدانی پیش برد که در آن غارتگران فرهنگ و هنر را به گروگان گرفته اند ، سبک زندگی را بهانه قرار داده اند تا با سرکوب مردم تا بی دغدغه غارت کنند

کسانی اگر مدعی می شود نگران میراث انقلاب اند و یا دغدغه دین گریزی را دارند و کلمه یی علیه غارت سخن نمی گویند و یا حتی خود بخشی از آن می شود باید سرشان را بی محابا به دیوار روشنگری کوبید و نشان داد دروغ می گویند ، روزنامه نگاری که چماق کلمات اش را بجای آنکه بر سر صاحبان قدرت بکوبد بر سر منتقدان فرود می آورد اگر در غارت همدست نیست گرفتار بلاهت است

مجیز قدرت را گفتن و برای مظلومیت کسانی مرثیه سرایی کردند که همه عمرشان در ثروت و قدرت گذشته است دردناک و تلخ است،کار سیاستمدار و وزیر ایستاندن در وسط جدالهاست ، شنیدن نقد منتقدان است ، کشور ملک مشاع مردم است ، هیچ کس حق ندارد جلوی چشم صاحبان اصلی کشور لباس تحریف بر حقیقت تلخ بپوشاند ، آنها که به اسم روزنامه نگار خنجر علیه منتقد می کشند ، با خشک کردن چشمه نقد مسئول همه پیامدهای آنند

می گویند زمان خاتمی قدر او را ندانستیم و نقدش کردیم ، آنها نعل وارونه می زنند مشکل جامعه ما آنست که به قدر کافی دولت و اصلاح طلبانی که در قدرت بودند بقدر کافی و موثر نقد نکرد تا آنها با انحصار طلبی و بی توجهی به دغدغه های مردم هم دولت ، هم مجلس شورای اسلامی و هم شورای اسلامی یکجا در سینی به احمد نژاد و دوستانش هدیه کنند تا امروز اخبار غارت بیش از هر خبری به گوش برسد ، امروز اگر کارآمد دولت نولیبرالی روحانی را نقد نکنیم و بخاطر بی توجهی اش به فرودستان و آزادی بر سرش فریاد نزنیم فردا باید در برابر تاریخ جوابگو باشیم ،

دعوت به سکوت شرکت در جرمی است که یک کشور را بی آینده می کند ، کار روزنامه نگار دفاع از آزادی بیان ، جنگ با دروغ و مبارزه با غارت است ، همه این وظایف را زا کنار گذاشتیم و بی محابا بر سر منتقدان فریاد می زنیم ، شاهد چه روزگار تلخی هستیم که بجای محرمعلی خان های سانسورچی همکاران هم را دعوت به سکوت می کنند ، کار ما مصلحت اندیشی صاحبان قدرت نیست ، کار اطلاع رسانی شفاف و کم و کاست است ، اگر نمی توانیم لااقل ناتوانایی مان را توجیه نکنیم

❊ البته صاحب این قلم از منتقدان مستقل سخن می گوید و نه از کسانی که با هزار نشانه مستقل بودن شان با اما و اگرهای بسیاری روبروست

شعری از استاد رحیم نیکنام رئیس پیشین شورای شهر زرندیه
در باره پوریا روحانیان(اسم اینترنتی) نویسنده زندانی وبلاگ فیلتر شده رادیوساوه
(ضمن بازخوانی این شعر زیبا و ادای احترام به استاد نیکنام، با توجه به کسالت و بیماری چشم، برای ایشان شفای عاجل از درگاه خداوند منان آرزومندیم)

السلام ای " پوریا " مردی نکو
ای که هستی بر رفیقان بذله گو

نکته هایت خوب و نغز است و لطیف
گر چه تلخ آید به کامش آن حریف

چون قلم بر " نفع مردم " می زنی
محترم از بهر هر مـرد و زنی

محترم باشد جنابت در نظر
پس تو از واگفتنش بیمی مبر

پوریا! همچون "یلی" در گفتگو
مهربان یارا ، تو حرفت را بگو

طنز تو ، غم را ز دل بیرون کند
ناکسان را غم به دل افزون کند

بس امید افزود در این کمترین
گفتم از دل بر جنابت آفرین

" یا علی گفتیم و عشق آغاز شد "
از شنفت حرف حق دل باز شد

با مقاله هات ، دل وا می شود
خائن و "کم کار" رسوا می شود

گه ز " وضع مسکن " و گه از " دلار "
می نمایی سوژه ای نو آشکار

گر کسی گفتا به تو کم کن سخن
گو " تو بهتر می زنی بستان بزن "

" ما ز یاران چشم یاری داشتیم "
هر کسی را دوست می انگاشتیم

هر زمان سختی بیاید در میان
دوستان میروند در صفوف دشمنان

مهر تو باشد به قلب این رحیم
" استعین الله من رب الکریم "

هر کسی کو " حق " بگوید بی شعار
جزء اولیای حق ، گردد شمار

از برایت ما دعا خوانیم و بس
گر که گوشی بود این یک حرف بس

توضیح: یکی از نویسندگان وبلاگ انتقادی رادیو ساوه قبلا با شکایت و پیگیری مستمر سرکارخانم (اسمشو نبر) دستگیر و به زندان افتاده است.
آخرین خبر: نویسنده وبلاگ رادیوساوه اخیراً به دادگاه ساوه رفته و آخرین دفاعیه را به دادسرا ارائه کرده است. او از دوستانش خواسته که برای موفقیتش دعا کنند.

هر جامعه یی حق دارد بین دو گزینه ذیل دست به انتخاب و با این انتخاب سرنوشت اش را رقم بزند

❊ آزادی بی قید و شرط بیان

❊آزادی بی قید و شرط غارت

یادمان باشد با حضور اولی دومی امکان پذیر نیست و به این دلیل هر چقدر بر آزادی بیان قید و بند می زنند می فهمیم غارت به مرزهای مطلق خود نزدیک می شود ،

برای رهایی از غارت هیچ راهی جز دفاع همه جانبه از آزادی بی قید و شرط بیان وجود ندارد ، پیش فرض پیروزی بر غارتگران جنگیدن برای آزادی بیان است و هر بدیل دیگر نمایشی از مبارزه و نه اصل آنرا به صحنه می برد تا غارتگران پشت صحنه همچنان کار خود را بکنند

اسم مسافرت که می آید انگار می خواهم بروم زندان، اصلا خارج و داخل اش فرقی نمی کند ، باور نمی کنید یکی از گلایه های همسرم همین بی رغبتی ام به سفر است، در حالی که زندگی او بخاطر شغل اش - میهمانداری هواپیما - با سفر گره خورده بوذ، کلی زحمت می کشید ویزای فرانسه و ژاپن را برای من جور می کرد و من با بهانه های الکی از زیر این سفرها در می رفتم ، بیشتر بچه های محله های قدیمی از اینکه با آنها سفر نمی روم از من رنجیده خاطرند ، چقدر بخاطر همین نرفتن شرمنده او هستم

جدا از سفر اهل میهمانی هم نیستم، دلم می خواهد دیر بروم و زود برگردم،در کودکی سعی می کردم دست به میوه و شیرینی نزنم تا نگویند ندیده است ، شاید بسیاری از رفاقت با هنرمندان و چهره های بزرگ را بخاطر همین خصلت از دست دادم ، همه چیز بر می گردد به کودکی آدم ، من تا هجده سالگی اصلا سفر نرفتم ، کار و کار،،، خستگی های همیشگی ، بی پولی ، جوان که بودم سینما زیاد می رفتم ، در کارها به سریدار سینما شهلا در نازی آباد کمک می کردم تا بتوانم فیلم ببینم ، بی پولی و فقر باعث شد قید خیلی از لذتهای روزگار را بزنم ، من جدا از شطرنج هیچ بازی جمعی را بلد نیستم

غرور باعث می شد بی پولی ام را در نقاب بگذارم به دیگران نشان دهم اگر اهل تفریح نیستم بخاطر آنست نمی خواهم بجای آنکه به مسایل جدی بیاندیشم و بی خیال آنها بشوم و بروم دنبال خوشباشی ، آنقدر این حرف را با خودم و دیگران تکرار کردم که بخشی از زندگی ام شد ، در ناخودآگاهم رسوخ کرد و دیگر نتوانستم از دست شان فرار کنم

با اینکه رتبه در کنکور آوردم نتوانستم به دانشگاه بروم و دیپلم هم شانسی گرفتم ، شانس کارگری در چاپخانه کیهان فرصت داد روزنامه نگار شوم ، در اطرافم کسی نبود که ماشین داشته باشد تا من شوق رانندگی پیدا کنم و یاد بگیرم ، کله شق تر از آن بودم که از دیگران کمک بگیرم ، الان وضعیت مالی بدی ندارم ، همسرم رانندگی می کند، ولی حتی اگر در خیابان گرسنه باشم نمی روم رستوران غذا بخورم ، مگر با خانواده ام باشم ، چرا این ها را می نویسم ، چون عادت ندارم ، برایتان می گویم

شاید بسیاری تعجب کنند از اینکه با سماجت از غارت می نویسم ، از بی عدالتی ، از فقر و،،، هر وقت قدم می زنم و کودک دستفروشی را می بینم تنم می لرزد ، با خودم می گویم نکند او هم از خیلی از امکانات محروم بماند مثل من ، تازه من کلی خوش شانس بودم که شغل مناسبی پیدا کردم، اگر فرصت داشتم تحصیلات دانشگاهی را تمام کنم ، اگر عادت سفر داشتم و یا رانندگی می دانستم شاید آدم تاثیر گذاری می شدم ، سعی کردم خانواده ام از این کمبودها نداشته باشند ، ولی بقیه چی ، چند شب قبل کودکی را دیدم که دارد در تاریکی درس می خواند و یک ترازو روبرویش بود که وزن مردم را به آنها می گوید ، ناامیدتر از آن بود که مشتری پیدا کند ، رفتم خودم را وزن کردم ، کلی با هم گپ زدیم ، مرام به خرج داد و روی رفاقت پولی از من نگرفت ، من برایش چند مداد ، پاک کن و دفتر خریدم ، وقتی بهش گفتم نامردی است از من پول نگیری ولی هدیه مرا قبول نکنی ، برای این کودک است با خشم و سماجت می نویسم ، برای کودکی خودم.

سلام
آقای ساعدی خدا حفظت کنه مطلب خوبی بود
  • طرفدار آقا ساعدی
  • خدمت دوستان سلام عرض می کنم و همچنین روز میلاد امام علی(ع) را تبریک می گویم.
    از آنجا که آقای وکیلی و دیگر دوستان خواسته بودند در مورد بازداشت وبلاگ نویس منتقد ساوه ای که سایت پرخواننده ای داشته اطلاع رسانی شود و از آنجا که نشریات محلی در شهرستان ساوه و سایتهای استانی از خبررسانی در این مورد وحشت دارند و اگر چیزی بنویسند از دریافت سفارش و چاپ گزارش آگهی از سوی عزیزان شهرداری محروم میگردند لذا اعلام میدارم گزارش مفصلی در رادیوی فارسی زبان (صدای مردم) در هلند پخش گردیده و خلاصه این گزارش در صفحه فیسبوک همان رادیو منتشر شده است.
    دوستانی که صفحه فیسبوک دارند این گزارش را مطالعه کرده و لینک را به اشتراک بگذارند. با تشکر از ساوجی های مقیم خارج از کشور که در زمینه اطلاع رسانی سنگ تمام گذاشته اند.
    به این امید که دیگر در شهرستان ساوه هیچکس بخاطر بیان انتقاداتش زندانی نشود، خانه اش بازرسی و نشود و وسایلش توقیف نشده و انگ (نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی) دامنگیر هیچ وبلاگ نویسی نگردد.
    این هم لینکش:

    https://www.facebook.com/radiosmardom/photos/a.635710519802967.1073741826.635597719814247/939434542763895/?type=1&fref=nf

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی