شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یاد واره شهیدان

یا لطیف

روز جمعه ای که گذشت همین اولین جمعه پشت سر گذاشته را می گویم که امشب روز شنبه اش است در مسجد علی بن ابیطالب شهر من مجلسی برگزار شد در یابود چهارصدو بیست وهفت شهیدکه چهار تن از آنان مزار دارند بی نام شهید گمنام ...

خواستم بدینوسیله از زحمات دوستان بزرگوار و خوبم که عمده زحمات شبانه روزی رابر عهده داشتند تا این مجلس با شکوه و سرشار از معنویت به خوبی و خوشی پایان پذیرد جانانه تشکری کرده باشم دست مریزاد خدا قوت اجرتان نزد خداوند مضاعف باد .دوستان خوبی که حتی یک عکس هم از شما در هیچ خبرگزاری که هیچ حتی در سیمای اراک موسوم به سیمای آفتاب هم دیده نشد .مهم کارتان بود که ستودنی است ..به ارواح مطهر تمام شهدا وامام شهدا و چهارصد وبیست هفت شهید دیار می ایستم وصلواتی و فاتحه ای نثار می کنم 
تمام تصاویر را در متن ذیل پی گیرید لطفا


  • ۹۴/۰۵/۳۱
  • محمد ساعدی

نظرات (۱۵)

بیمارستان مدرس ساوه در سطح استان رتبه اول را بخود اختصاص داد این موفقیت را به همه دستندرکاران و مسولین و تمام پرسنل این بیمارستان تبریک عرض مینماییم

اصولگرایان بسیار اهل غیرت اند، پای حجاب به میان بیاید، حذف رقیب فکری و سیاسی در میان باشد، یا کسی قصد برگزاری کنسرت، اکران یک فیلم، نمایش یک تاتر که ذره یی با سلیقه شان همخوانی نداشته باشد، کند و یا غیر خودی هزار تومان حیف و میل کنند گناهی نیست که ذره ای آنها از آن صرفنظر کند، آنها در این موارد مثل فولاد آبدیده اند، تا نابودی خطاکار ذره ای عقب نمی نشیند

اما آنها وقتی پای غارت خودی ها در میان باشد به نرمی حریرند و چون آب خود را به شکل همه ظروف در می آورند. اخبار اختلاس میلیاردی دل آسان گیرشان را نمی لرزاند، مدارایی از خود نشان می دهند که در تاریخ بی نظیر است

رندی می گفت: آن غیرت و این نرمخویی دو روی یک سکه اند، سخت گیری اول برای انحصار قدرت و حفظ غارتگری خودشان است و در دومی نرمخویی نشانه آنست وقتی نوبت به حسابرسی از خودشان رسید توقع دارند همین نرمخویی در مورد شان رعایت شود

شما اگر اسم این دو رفتار متناقض را می گذارید وقاحت، خود آنها باور دارند وسیله هدف را توجیه می کند. گاهی با سخت گیری و زمانی با نرمخویی، اگر نتیجه اش بشود فلاکت یک ملت، چه عیبی دارد.

آدم حق دارد هر بلایی سر رعیت خود در آورد. برای آنها عصر ارباب و رعیتی تازه آغاز شده است. بر ماست که این رابطه را یکبار برای همیشه پایان دهیم

دگردیسی!
.................................................................
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که نمادهای ظاهری اعتقادات دینی مانند چادر یا داشتن ریش یا ته ریش و حتی پینه ی مسبحه، بتدریج آمیختگی خود را با دینداری و ایمان از دست می دهند . این موارد که زمانی در جامعه ی ما نمادهائی از باورهای مذهبی عامه بودند، اینک در حد یک سلیقه ی شخصی برای لباس پوشیدن یا آراستن ظاهر تنزل کرده اند. شاهدم بر این مدعا ، وجود رفتارهای کاملا مشابه در بین افرادی با باورهای دینی سنتی، با سایر گروههای اجتماعی است. مثلا این روزها دیدن دوشیزگان یا بانوانی که در عین تحجب به چادر، با آرایش ( بعضا آرایش های سنگین تر از حد متداول هم) به خیابانها می آیند، پدیده ی نادری نیست. چادری ها هم مثل بی چادرها مراوده با جنس مخالف را روا می دارند. بسیار موارد محجبه داشته ام که برای معاینه ی پرده ی دوشیزگی مراجعه کرده اند و خودشان به داشتن رابطه ی خارج از عقد شرعی با شریک جنسی شان اقرار داشته اند.
ممکن است تمام انواع موسیقی را که سایرین انتخاب می کنند، گوش نکنند، اما بالاخره انواعی از موسیقی را انتخاب و گوش می دهند. حتی وقتی برای کاهش وزن، به آنها سفارش رقص می کنم، ندیدم که بگویند حرام است. نهی مطلق چشم داشتن به مرد بیگانه هم که در تعدادی از آنان، مطلق بودن خود را از دست داده است!
در سطح مرفهان:
برای پز دادن که بی حجابها ، مهمانی های مجلل چند منظوره ای می گیرند، همراه با رقص و صرف مشروبات الکلی و نمایش لباسها و زیورآلات. حالا در جائی کمتر ، در برخی بیشتر، گوشه چشمی هم به سایر آقایان و خانم های مجلس دارند!
ازین سو، محجبه ها هم مولودی های پرزرق و برق ، با سفره هائی که با وسواس و مخارج زیاد انداخته می شود. اگر در دسته ی اول، دی جی ها بازارشان گرم است، در دسته ی دوم هم مداحان مشغول اجرا هستند و به هر حال نوعی موسیقی در مهمانی برقرار است. جریان به رخ کشیدن ثروت و داشته ها و طلاجات هم کماکان در این نوع مهمانی ها برقرار!
از زنها که بگذریم، الی ماشاء الله تا دلتان بخواهد، ریشوهای دزد و هیز و اختلاس گر و رانت خوارهایِ زنباز این ور و آن ور خودنمائی می کنند.
دروغ و تهمت هم که درد همه گیری است!
به این ترتیب ، سطح پایبندی به قوانین دینی تا حد یک ظاهر فیزیکی و مناسکی نظیر نماز و روزه کاسته شده است! که با ایمان و باورمندی کلاسیکی که والدین به ما می آموختند، از زمین تا آسمان فاصله دارد!
اینکه چادر و ریش، ارزش خود را به عنوان مظاهر مادی ایمان از دست داده و سطح آنها تا حد یک سلیقه ی شخصی تنزل یافته است، خیلی مطلوب است. همه ی اینها نشان می دهد، لایه ی مذهبی و غیر مذهبی جامعه ی ایران به صورت دو طبقه ی کاملا جدا، الینه شده و منفک از یکدیگر زیست نمی کنند!
در اصل تمام لایه های اجتماعی اعم از مذهبی و غیر مذهبی، در حال ترسیم خطوط جدید اخلاقی هستند.
خطوطی که مبنای هنجاربودن تظاهر به دینداری نیست. بلکه رعایت هنجارهائی در جهت زیست مسالمت آمیز در کنار یکدیگر علیرغم تنوع سلائق و تعارض منافع است!
به بیان ساده تر، تعیین و تبیین حدود اخلاقی جامعه از انحصار سنت زده های واپسمانده خارج شده است. جامعه ی ایران به سمتی می رود که حداقل برای ترسیم هنجارهای جمعی، تکثر جامعه را لحاظ کند!
اخلاقیات جدید امری فراتر از پایبندی به ظواهر مذهبی است. عامیانه بگویم دیگر کسی بخاطر چهار نخ مو و دو قلم بزک صورت، و دو کلام هم صحبتی با جنس مخالف،بی اخلاق قضاوت نمی شود.
مردی بخاطر آستین کوتاه و سه تیغه کردن صورت و چهار کلام بگو و بخند با جنس لطیف،زیر سوال نیست!
مرزهای اخلاقی جدید، لایه های بسیار گسترده تر و از جمله طبقات مدرن مردم را هم می توانند ، پوشش دهند. لذا تعداد افراد اخلاق مند جامعه بسیار بیشتر از زمانی که قوانین شریعت ، سطح اخلاق مندی را مرزبندی می کردند، تعریف می شود.
با این خطوط جدید اخلاقی ، ما آته ئیستهای با اخلاق، مومن (!) و انساندوستی داریم که در عین نداری، فردین وار به داد مظلومان و افتادگان می رسند و در مقابل مذهبی های پرمدعای گردن کلفتی که علیرغم هزارجور ادعا میلیارد میلیارد از ثروت کشورشان می دزدند و بوئی ازاخلاقیات و ایمان نبرده اند!
ممکن است در بدو امر به علت پویائی جامعه و تقابلی که بین سنت با مدرنیسم ایجاد می شود، آشفتگی ها و سردرگمی هائی در اخلاقیات جامعه به چشم بخورد. اما به مرور ثباتی حاصل می شود با یک بستر اخلاقی جدید که در آن وزن اخلاقی هر یک از آحاد جامعه، با سنگهائی فراتر از ظواهر مذهبی سنجیده خواهد شد!
با سلام به دوستان عزیز و آقا ساعدی
من خانمی 25 ساله هستم یه مدت پیش تو دانشگاه از پسری خوشم اومد که همکلاسیم بود ،بعد یه مدت من از طریق دوستش بهش گفتم دوست دارم بیشتر با هم آشنا شیم ،همون روز اول وقتی داشتیم با هم صحبت می کردیم بهم گفت من کسی تو زندگیم بوده که شاید یه روز برگرده ،گفت دوست نداره با احساساتم بازی کنه یا بهم از لحاظ عاطفی ضربه بزنه اما با همه ی این حرفهایی که بهم زد من قبول کردم که با هم وارده یه رابطه شیم ،پسره خوبی بود از همون اول که بهم صادقانه همه چیزو گفت احساس کردم تو انتخابم اشتباه نکردم ،روزا گذشت رابطمون عالی بود ،اینقدر بهش محبت کرده بودم که عاشقم شده بود ،بعد یه مدت دوستم برای برادرش منو از خانوادم خواستگاری کرد ،برادره دوستم تو بازار مغازه داشت ،پولدار بود ،دروغ نگم منم احساس کردم دوست دارم تو زندگیم شوهرم پولدار باشه ،دوست پسرم که باهاش بودم دانشجو بود ،در کنار درس خوندن تو یه مدرسه هم معلم بود ،در آمده زیادی نداشت اما همه ی حقوقشو برای تفریحو سر گرمی من خرج می کرد بعد یه مدت بهونه گیر شدم ،باهاش سر هر حرفی دعوا میکردم تا اینکه ولش کردم ،عاشقم بود ،به خاطره من غرورشو بارها گذاشت کنار و خیلی اصرار کرد که برگردم ،حتی مادرش هم زنگ زده بود خونمون با مادرم برای خواستگاری صحبت کنه که مادرم گفته بود دخترم نامزد کرده ،منم خط موبایلمو عوض کردم ،دیگه هم دانشگاه نرفتم چون نیازی نبود درسمو ادامه بدم ،زندگیم داشت شروع می شد ،سه ماه بعد خواستگاریم ازدواج کردم ،شوهرم 8 سال از خودم بزرگتر بود ،چند ماه بعد عروسیم یه روز که تنها بودم تو فیسبوک همون دوسته ،دوست پسرم که بهش گفته بودم بهش بگه می خوام باهاش دوست شم بهم پیام داده بود و احوالمو پرسیده بود ،از دوست پسرم پرسیدم ازش ،اولش طفره رفت اما بعد بهم گفت ،دوست پسرم شب عروسیم خودکشی کرده بود اما رسونده بودنش بیمارستان ،تا چند روز ناراحت بودم اما یادم رفت ،بعد یه مدت و بیکاری تو خونه ،روزا از دوستش حالشو می پرسیدم ،میگفت منزوی شده ،همش تو خونس ،بعد اینکه درسش تموم شده تارک دنیا شده بود ،روزا می گذشت حالا من میدونستم دیگه سیگارم میکشه تا بهمن پارسال که فهمیدم دوباره خودکشی کرده ،یه جورایی خودمو مقصر می دونستم ،از خودم بدم اومده بود ،رابطم با شوهرم سرد شده بود ،احساس میکردم داره بهم خیانت میکنه تو ماه یه بارم سمته من نمیومد ،تو اسفند ماهه پارسال یه روز دوستش بهم پیام داده بود و شمارشو گذاشته بود که بهش زنگ بزنم،زنگ زدم بهم گفت برای باره سوم خودکشی کرده و تو کماست ،باورم نشد آدرسه بیمارستانو داد ،تو آی سی یو بود ،زنگ زدم بیمارستان اسم و مشخصاتشو گفتم گفتن تو کماست نمیدونم چی شد اما یه روز رفتم بیمارستان خانوادش بودن نمیتونستم جلو برم ،از دور دیدمش ،نشناختمش ،موهاش جو گندمی شده بود یه مردو دیدم که رو تخت با کلی سیم خوابیده بود ،هشتم فرودین بود که فهمیدم مرده ،گیج بودم حالم بد بود باورم نمیشد یکی به خاطره من مرده ،یادمه دوستش آدرسه یه وبلاگ و داده بود که خاطراتشو دلتگیاشو ،شعرایی که برای من گفته بودو ،قبل مرگش برام اونجا نوشته بود درست عین فیلما اما باورم نمیشد که من با زندگی یه آدم چی کار کردم ،کسی که دوستم داشت ،کسی که عاشقم بود فقط اونقدری که من می خواستم پول نداشت ،این روزا منم تو فکره خودکشیم ،بعد مرگش زندگی منم نابود شد... چند ماه گذشته اما زندگیم داره از دست میره.
هر چی بگید حقمه فقط بگید چی کار کنم...
سلام آقای محمد ساعدی و دوستام در شهر خوبان!
از اول شروع میکنم ، من تا دو سال پیش آدم خیلی معتقدی بودم . به خدا و دین خیلی اهمیت میدادم . به حسین و ابولفضل خیلی اهمیت میدادم .
محرم ها با تمام دل و جون احساس غم میکردم . وقتی میرفتم هیئت چیزی نمیخوردم . استدلالم این بود که من برای حسین اومدم ، نه قیمه و شیر کاکائو!
اما از دوسال پیش یه این ور دیگه بیخیال شدم ! یعنی سرد شدم ! اخوند هارو میدیدم ، اختلاص گر ها رو میدیدم ! از اسلام و خدا و دین و محمد و حسین بالا میرن و میلیارد به جیب میزنن اونوقت من ؟؟!!! خدا ماله من نیست ! ماله این جماعته ! اما قسمت اصلی اینجاست
پارسال محرم اصلا جایی نرفتم ! فقط تو خونه بودم ، نه هیئت ! نه دسته ! هیچی ! اما شب عاشورا خواب عجیبی دیدم ! حسین با لحنی مظلومانه بهم گفت : وقت کردی یه سری هم به ما بزن!
ابوالفضل با لحنی صمیمانه گفت: تو هم رفتی؟ تو بری که دیگه کسی نمیمونه ؟!!
دقیقا یادمه باهام قرار گذاشتن تو یه هیئت ! تو هیئت الرضا ! همون جایی که هلالی میخونه !
(خواهش میکنم به اعتقادات هم دیگه بی احترامی نکنید)
کلا نظرتون رو میخوام بدونم ! فک میکنید دارم چرت میگم ؟
  • محسن باقرلو
  • یک ویدئو نشانم دادند امروز که تلخ بود ... توو آسایشگاه سالمندان یک پیرزن روستایی طور با لهجهء احتمالن کُردی به فیلمبردار میگفت : عکس منو بگیر بنداز توو تلویزیون که بچچه هام ببینن بیان پیشم ...
    قصه اش اینطوری بود که بچچه هاش بیمارستان که بستریش کرده بودند دیگر نرفته بودند دمبالش ، بیمارستان هم فرستاده بودش آسایشگاه ...
    میگفت شش تا دختر و پسر دارم ... تا همینجای قصه به اندازهء کافی مردافکن و تلخ بود ، فک کن پیرزن آنروز که در بیمارستان منتظر بوده ترخیصش کنند و خبری نشده چه حالی داشته ...
    اما داستان هزار هزار مرتبه تلخ تر شد وختی فیلمبردار پرسید: مادر میخوای عکستو بندازم توو تلویزیون که بچچه هات بیان ببرنت ؟ و پیرزن خیلی باشکوه و صادقانه گفت: نه دلم براشون تنگ شده فقط میخوام از احوالشون باخبر بشم ...
    لطفن کامنتهای لعن و نفرین و نصیحت ننویسید، واقعن هیچ معلوم نیس فردا روز ، خودمان یکی از آن شش بچچه نباشیم.
    خیلی ها جاها می شنویم که میگن حالا ما مثلا به یه انسان کمک کردیم نمی تونیم که همشونو خوشبخت کنیم، یا میگن اگر من پالتو پوست نخرم فرقی به حال حیوانات نمیکنه و به هرحال یکی دیگه اون پالتو رو میخره، یا با یه گل بهار نمیشه!
    بهتره این داستان رو بخونید:
    مردی در کنار ساحل دورافتاده‌ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می‌بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد؛
    - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
    - این صدف ها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
    - دوست من! حرف تو را می‌فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی‌بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟!
    مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: برای این یکی اوضاع فرق کرد...پس نگران نباش کارتون را بکنید لطفا 
    . ( خبر مهم )

    ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺭﻭﺯ 5 ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﻣﻄﻠﻊ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﯿﺪ :

    اﻣﺴﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺴﭙﺎﺭﯾﺪ ... 

    ﺭﻭﺯ 5 ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﺗﻤﺎﻡ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ …… 
    ﮐﺮﻩ ﻣﺮﯾﺦ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﺩﺭآﺳﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺩﺭ 5 ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ، ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
    ﮐﺮﻩ ﻣﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﺴﻠﺢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ، ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ 5 ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﮐﺮﻩ ﻣﺮﯾﺦ ﺑﻪ
    ﻓﺎﺻﻠﻪ 634 ﻣﺎﯾﻠﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺮﺳﺪ، ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ 12:30 ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ
    ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﺩﺍﺭﺩ !!! ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺮ 1200 ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ
    ﺧﻮﺩ ﺷﺮﯾﮏ ﺷﻮﯾﺪ، ﺯﯾﺮﺍ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﯾﺪ..!!
    ????????

     تاریخ : 5 / 6 /٩۴

     ساعت: 30: 12 
    سندرم سیندرلا: خطای شناختی عاشقان ازدواج

    سندرم سیندرلا در خاورمیانه و در خرده فرهنگ های خاصی بیشتر دیده می شود.

    دختر ها را پرورش می دهیم. زمانی که دختر 3 ساله در عروسی با لباس سفید می رقصد می گوییم: «انشاا... عروس شوی!» زمانی که 15 ساله شد گفته می شود: «کی می شود که خوشبختی تو را ببینم دخترم؟!» زمانی که 25 ساله شد در عروسی گفته می شود: «انشاا... که بخت تو هم باز شود!» یعنی چه؟ یعنی این که در طی این دوران بخت تو بسته بود و یک رویدادی رخ می دهد و ناگهان درهای سعادت باز می شود و تو از فردای روز ازدواج خوشبخت می شوی!

    سندرم سندرلا یعنی همین، یعنی این که سواری با اسب های سفید و کالسکه طلایی به دنبال دختر می آید و خوشبختش می کند. حال سندرم سیندرلا در ایران چگونه بوده؟

    تا دهه ی 40 شمسی نرم بر این بود:«تو برای این خوبی» و تمام. از حدود سال 55 شمسی:«دخترم به نظر این فرد خوبی هست. موافقی؟!». از سال 55 تا اوایل دهه ی 70 ازدواج های ایدئولوژیک در ایران باب می شود. این تفکر با آن تفکر، راست با راست، چپ با چپ، چریک با چریک و.... با توجه به سیاست تعدیل اقتصادی در آن سال ها متاسفانه شکست مالی خوردند. چرا که صرفا بر مبنای تشابه آرمانی ازدواج کردند در حالی که متغیر های دیگری نیز دخیل بود. از دهه 70 تا به امروز بر مبنای مطالبات افراطی مالی شکل گرفته است. یعنی ازدواجی است که در آن قرار است آن چه که من تا به امروز در زندگی شخصی ام نداشته ام داشته باشم!(جمله ی معروف زنان ناراضی را شنیده اید که می گویند:«پس برای چی شوهر کردم؟!») برای همین در شرایطی که دسترسی آسان به هر چیزی وجود دارد هیچ فرد عاقلی زیر بار تعهد 50 ساله با 1500 عدد سکه ی طلای یک میلیون تومانی(فعلا!-الان یا الان؟!) نمی رود!

    با این تفکر سیندرلایی پس من از فردای عقد نیازی به تلاش ندارم و همه چیز مهیاست و نیاز های من براورده خواهد شد!

    یعنی آموزشی داده نشده که از فردای ازدواج، زندگی مانند موتور هندلی خواهد بود که به مدت 50 سال شما بایستی این هندل را صبح اول وقت و در هوایی زمستانی که اتفاقا موتور یخ زده بایستی با زور و بدبختی روشن کنید و تا شب بچرخانید تا صبح فردا که دوباره این فرایند تکرار خواهد شد...

    زندگی به این صورت نیست که همینطوری چرخ آن بچرخد! 

    همین است که آمار طلاق استان تهران و البرز یک سوم کل کشور است (33 درصد).

    󾁀󾁀󾁀󾁀󾁀󾁀󾁀󾁀󾁀󾁀󾁀
    برگرفته از سمپوزیوم درمان های شناختی رفتاری، دکتر سلیمی، روانپزشک
    #روانپژوهشگران
    مرزی ها این جذابهای مُهلک
    (نویسنده:رضا دلپاک،روانپزشک)
     
    - آنها در نظر اول بسیار دوست داشتنی،مهربان،خوش بیان،باهوش،جذاب و دلچسب هستند و مردها را بشدت به خود جلب میکنند؛ اما مردها بعد از مدت کوتاهی متوجه "سردی درونی" آنها میشوند و حس میکنند که انگار یک جای قضییه "می لنگد".گویی که آنها این حس رومانتیک عاشقانه را فقط بصورت "ایفای نقش "در حال "بازی" بوده اند.رابطه ی عاطفی این دخترها "فقط" "شبیه" عشق و "شبیه" محبت است. و زوج هایشان بزودی از آنها دچار کسالت و دلزدگی می شوند چرا که اینگونه دختران و زنان ،از ایجاد رابطه ی "عمیق و پایدار و معنا دار "عاجز هستند.
    -درمانگران ایرانی در طول ده سال گذشته،بوفور شاهد مراجعانی بوده اند که با اینکه بعد از یک شکست عاطفی و طرد شدگی،هیجانات اغراق شده ای بصورت آژیتاسیون و میل به خودکشی از خود نشان میدهند ولی بطرزی عجیب و در فاصله ای کوتاه(گاهی بفاصله ی بیست و چهار ساعت)و بدون طی کردن مراحل سوگ،رابطه ی عاشقانه ی جدیدی را با هیجانی بیشتر از قبل شروع می کنند گویی هیچ اتفاقی نیفتاده ست.این استعداد عجیب آنها در "تطابق" از آنها چهره ای همچون یک "بازیگر" نقشهای رومانتیک ساخته است.بازیگری که از "تکنیک" بسیار بالایی برخوردار است ولی هنرش "نــاب نیست".انگار چیزی باید وجود داشته باشد ولی آن چیز موجود نیست.چیزی که نامی نمیتوان برای آن گذاشت جز"فقدان نیرو و توان ِ انرژی گذاری عاطفی بر روی ابژه ".
    --"هلن دویچ" helen deutsh در مقاله ای در سال 1934 تحت عنوان شخصیت "انگار که" از تجربه اش با چهار بیمار صحبت کرد.چهار زن،که روانکاوی در مورد آنها به شکست منتهی شده بود.او قادر نبوددر مورد طبقه بندی آنها تصمیم بگیرد که آیا "نوروتیک" هستند یا "سایکوتیک".(رفرنس:مکتب لکان:میترا کدیور).همچنین "اروین یالوم" در کتاب خاطرات خود(به نام :دژخیم عشق) آنها را تحت عنوان :"مرزیها ،این مُهلک های جذاب" توصیف کرده است.
    -آنها فاقد یک "ایگوی مستحکم" و "هویت یافته "هستند لذا برای کسب "هویت" و فرار از "سردرگمی "،هویت دیگران را "تقلید "میکنند.آنها یک "خلا مطلق" دارند و بناچار به هر کسی و به هر چیزی "وابسته می شوند".خود را به هر کسی و هر ایده ای "تسلیم میکنند".در دنیای آنها فقط "ظواهر" حکمفرماست.سبک زندگیشان و حتی طبقه اجتماعی شان با هر "مردی" که عوض می کنند و با "رابطه ی جنسی جدید"،تغییر میکند.آنها فاقد "سوپر ایگو" و اخلاقیات هستند.هیچ مرزی" ندارند و با هر ابژه ای که در دسترسشان باشد "همانند سازی " میکنند.وقتی با یک مرد روشنفکر رابطه برقرار میکنند "انگار که" روشنفکر هستند.با یک "مرد مذهبی" انگار که مذهبی میشوند .با یک ورزشکار...با یک لمپن...با یک هنرمند...
    -تا وقتی "وابسته" هستند و اندک "رنگ و بویی" از "هویت تقلیدی" را بدست می آورند،سرپا می ایستند ....ولی هر بار که "طرد"میشوند و از آن "هویت مصنوعی" تهی می شوند،چنان دچار وحشت از "سردرگمی نقش "خود میگردند که درجاتی از "فروپاشی روانی " و "سایکوز " را تجربه میکنند.اما فرق انها با یک فرد سایکوتیک این است که با پیدا کردن یک رابطه ی جدید باز "هویت نویی" پیدا میکنند و به "ظاهر" به "نرمالیته" بر میگردنند.
    -و جالب است که مردها هم بسرعت متوجه این قضییه می شوندو بعد از مجال کوتاهی از ابتدای آشنایی،زنی را که برایشان "مظهر تمام عیار زنانگی" بود را ترک میکنند.و این زنهای "بدون بینش" را در حسرت یک سوال ابدی باقی میگذارند.سوالی که در بسیاری از متون دنیای نوشتاری مجازی مشاهده می شود: او که اینهمه عاشقانه مرا دوست میداشت،پس چرا بی هیچ توضیحی مرا گذاشت و رفت؟
    -شاید در این مورد ما روانپزشکها و روانشناسها،اینبار باید از "جامعه شناسان "خبره کمک فکری بگیریم که:مگر در دهه ی شصت و نیمه اول دهه ی هفتاد شمسی (سالهای تولد و رشد دختران و پسران "دهه ی شصتی")چه اتفاق زیربنایی در بافت فرهنگی -تربیتی" این جامعه" افتاده بودکه منجر به رشد و پرورش نسل پر جمعیتی از دختران و زنان با شخصیت "مرزی" گردیده است؟؟(نویسنده:رضا دلپاک،روانپزشک)

    -منابعی برای مطالعه ی بیشتر:-کتاب عشق ویرانگر،نوشته ی براد حانسون-کلی وری ترجمه:زهرا حسین زاده-الهام شفیعی نشر رسا-فصل هشتم:محبوب طوفانی
    -کتاب اسطوره شناسی زنان نوشته ی شینودا بولن ترجمه آذر یوسفی نشر جیحــون.فصل :پرسفونه persefone
    دوشنبه 24 مهر 1391 :: نویسنده : امیر امیری
    در دهکده‌ای مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند .
    ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند. ولیاو از بلاهت خود خسته شد . بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.

    مرد عاقل گفت:
    مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد ، تو انکار کن .
    اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»،فوری بگو: نه ! خوب می دانم که گناه کار است.
    اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!» 
    نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
    اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو: 
    «این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آنرا بکشد.» 
    انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

    بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:ما خبر از استعدادهای او نداشتیم
     و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.
    کتاب‌های معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند. چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه‌ی بزرگی!

    پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
    دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
    تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:
    چون نابغه‌ی ما مدعیست این مرد آدمی است ابله٬پس او بایدحتما ابله باشد..!!!
    25883
    پاسخ:
    ای کاش ادرس منبع را می نوشتید استفاده می کردیم 
    پنجشنبه 12 بهمن 1391 :: نویسنده : امیر امیری
    نارسیس جوان زیبایی بود. همه روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آبهای شیرین در وسط جنگل میرفت.
    آنچنان شتابان از میان مردم می گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد,
    آنچنان شتابان از میان درختان می گریخت که مبادا اوریاد ها الهه جنگل ها او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.

    وقتی به دریاچه می رسید آرام می گرفت و ساعتها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می شد,آنچنان محو تماشای خود می شد که اصلا نمی فهمید روز کی به پایان می رسد و شب همگام دزدانه به خانه اش باز می گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد!
    یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند
    و مثل هر روز از زیبایی اش لذت, ببرد پایش به سنگی خورد و به دورن دریاچه افتاد و مرد....
    از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گل نیلوفری شکفت , دریاچه نام او را به یاد نارسیس , نارسیس گذاشت.

    دریاچه همهء روز برای برای نارسیس می گریست تا اینکه روزی اوریادها الهه جنگل ها آمدند
    و تمام آب های شیرین دریاچه را با اشک های دریاچه شور کردند و به او گفتند :
    هان , ای دریاچه هرگز مپندار که گریستن تو برای نارسیس می تواند ما را بترساند یا وادار به گریستن کند
    چرا که او در هر حال زیبا ترین بود و ما در هر حال همیشه در جنگل ها به دنبالش دوان بودیم تا او را ببینیم
    اما او همیشه در میان جنگل از ما فراری بود و ما هرگز او را ندیده بودیم وا ز زیبایی اش لذت نبردیم
    تنها تو بودی که او را دیده ای و از رزیبایی اش لذت برده ای حال هم خود برایش گریه کن.

    دریاچه با تعجب اشکهایش را پاک کرد و پرسید: مگر, نارسیس زیبا هم بود؟!
    اوریادها با تعجبی دو چندان پاسخ دادند: آری , او زیبا بود, زیبا ترین بود ولی چگونه ممکن است که تو این راندانی؟!
    تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی, از خودش هم بیشتر
    اصلا تو تنها کسی بودی که او را میدیدی چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!

    دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد: نارسیس همه روزه ساعت ها بر حاشیه من می نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست
    زیرا هر روز که او به سراغ من می آمد من در عمق چشمانش محو تماشای زیبایی خود می شدم
    و اکنون که مرده از این می گریم که دیگر نمیتوانم زیبایی ام را ببینم!!!
    میبینید ؟گاهی وقتا اونقدر محو "خود" میشیم که دیگه از دوست که هیچ فاصله ای با ما نداره غافل میشیم!!!
    میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
    تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
  • یاور گلدوز مطلق
  • سلام
    آمدم برایتان بنویسم نوشته‌های این خواهرمان را خواندم همه‌اش یادم رفت.

    باور کنید دیگر نمیدانم چه میخواستم بنویسم.

    وای به حال کسانی که موجب غبطه خوردن دیگران میشوند. حضرت رسول (ص) حضرت امیر (ع) و همه بزرگان دین مبین در این مورد هشدار داده‌اند.

    خیلی حرف دارم بزنم. اما جایش نیست.
    در پناه زهرا (س)
    پاسخ:
    سلام علیکم خوش آمدید
    با افتخار از سایتتان باز دید کردم ممنون از شما و در صورت بروز شدن مرورخواهم کرد سربلند باشید و موفق
    سلام آقای ساعدی و شهر خوبان.
    من دخترم25سالمه.
    دلم خون شده دوس دارم بمیرم. دوبار تاحالا رفتم دانشگاه بخاطر بی پولی ادامه ندادم.الان تصمیمم جدیه به بابام میگم پول میخام سرشو میندازه پایین میگه دستم خالیه دانشگاه براچی میخای بری.دارم زار زار گریه میکنم اخه از کجا بیارم؟سرکارم رفتم چندسال کار کردم پولامو دادم بابام قرضاشو بده.کارش نمیچرخه.
    داداشمم کار میکنه به جایی نمیرسیم.جهیزیه خاهرام باعث شد خیلی بدهکار شیم.نمیخام دیگه کار کنم میخام برم درس بخونم دوس ندارم تو محیطای کاری هزارنفر بهم نظر داشته باشن.
    میخام مثل بچه پولدارا زندگی کنم حتی واسه یک هفته.نه غذای خوبی میخوریم نه لباس خوبی نه تفریحی. این پدرومادرا چی در خودشون دیدن که فکر کردن میتونن چندتا بچه رو بزرگ کنن.من که از پدرو مادرم نمیگذرم.دیگه ذهنم داره میره سمت بدبختیو پول دراوردن.
    کی جواب مارو میده؟بهزیستی و کمیته امدادم هیچ کمکم نمیکنه بهمون میگن تحقیق کردیم که مشکلی ندارین.کسی موسسه ای جایی رو میشناسه؟یا یه ادم خیری که کمکم کنه خرج تحصیلمو بدم؟
    پاسخ:
    سارا خانم شرمنده !!اینجا کسی که پاسخی برای سوالت داشته باشه نیست. من نمیدونم از کجا پیام گذاشتیه ای ؟ولی اینجا هم متاسفانه  کاری برایتان یافت می نشود. لطفا با تلفن کمیته امداد و سازمان بهزیستی تماس بگیر ساراخانم پدرت را درک کن ویقین بدان مشکلات تمام شدنی است وسعی کن مشکلی بر مشکلات پدرت نیافزایی سا را خانم ادرسی در چند مطلب پایین گذاشتم برای پاسخگویی به سولات این چنینی . وکاری بجز دعا از این حقیر سراپا تقصیر بر نمی آید موفق باشید
  • رویش معرفت
  • باسلام.ممنون از وبلاگ خوب شما.

    رویش معرفت ؛ وبلاگی برای آشنایی بهتر با علوم انسانی همراه با خدمات ویژه مشاوره،آشنایی بارشته و...

    Rouyesh790.blog.ir

    لطفا سری به رویش معرفت بزنید.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی