شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یا لطیف

متن اول

ازآنجایی که چالش آب در کشور یک مشکل اساسی است و این مشکل در استان ما و درشهرستان زرندیه وساوه اگر باران به کوهستان نبارد به یک معضل  بدل خواهدشد .تا انجایی که من خبردارم تمام مسیولان اقدامی بیشتراز نصیحت وسفارش نداشته اند و طبق سنوات گذشته همچنان طالبی وهندوانه . خربزه و..با همان شیوه آبیاری عهد دوغی کشت می شوندواین یعنی این که برای هرکیلو طالبی سیصد تومانی  ودویست تومانی برای هندوانه و کمی بالاتر برای خربزه تیرصادراتی مخصوص زرند چه مقدار آب مصرف شده را هیچ مسئولی درک نکرده نمی کند و نخواهد کرد . اگر درک می کردند اجازه کشت با چنین آب گرانبهایی می دادند ؟؟؟لطفا برروی متن داخل  پرانتز کلیک کنید(

ا توانستند لابی کردند و سد ساختند)ایران تا 15سال آینده کویر می شود) و(بدترین وضعیت آبی در تاریخ هزاران ساله ایران)و راهکار ما برای عبور از "20 سال خشکسالی"ودر زرندیه محرم حسنی 4000 ماهی را از سد خشک شده امیر نجات داد +عکس و(

(محصول صادراتی زرندیه اسیرکم آبی)

ومطلب دوم
 این روزها استفاده از ادبیات سخیف آنقدر در جامعه بالاگرفته  که اساس تربیت جامعه را زیر سوال برده است  و این طرز بیان واین ادبیات تحت هیچ شرایطی برازنده جامعه متمدن اسلامی ایران زمین نیست .این مطلب را هم اقای اکبر عبدی باید بفهمد و هم راننده تاکسی وهم نمایندگان محترم مجلس وهم دکتر حداد عادل رییس فرهنگ و ادب واژگان فارسی تا برای تمام حرفهای سخیفی  که بر زبان هنرمندان و متولیان فرهنگ و از جمله شخص شخیص خودش بیان شده معادل مودبانه بسازد که هم مخاطب به عمق نفرت گوینده پی ببرد و هم جامعه آسیب نبیند لطفا متون داخل پرانتزرا مرور کنید(ادبیات عمومی کشور ..عقلا وارد صحنه شوند، آینده در خطر است و(مردم ادبیات سخیف، زشت و زننده را نمی پسندند)و 30ویژگی انتقاد کردن/ مناظره کردن

و مطلب سوم
جامعه ای به پویایی می رسد که در راس گفتار وکردار هر گوینده ای و نویسنده ای و مسئول و غیرمسئولی صداقت باشد صداقت . .لطفا حرفهای مرا از قلم وزبان دکتر محمود سریع القلم بخوانید ( ودر آخر..فرارسدن ایام عزای سالار شهیدان حضرت امام حسین را به جامعه جهانی شیعه و بخصوص هموطنان و همشهریان تسلیت گفته و امید که حسینی شویم و حسینی بمانیم وحسینی بمیریم . درود خداوند بر سرورو آزادگان و شهیدان ویارانش الی یوم الدین باد وننگ ونفرت بر ظلم تجاوز وقتل وغارت از بدو تاریخ تا کربلا و کربلاهای مکرر جهان تشیع ..والسلام

  • ۹۴/۰۷/۲۲
  • محمد ساعدی

نظرات (۱۸)

سلام شهر خوبان
دختری 21ساله هستم راستش پدر بهترین دوستم (دختره) 40روز پیش فوت کرده ...حال دوستم خیلی خرابه یعنی حال عمومیش خوبه ها ولی قشنگ معلومه اون ادم سابق دیگه نیست اصولا ادم بیخیالی بود که کمتر چیزی ناراحتش میکرد یا اگه ناراحت میشد سر یک ساعت کلا یادش میرفت...
ولی الان از 7باباش بدون آرامبخش خوابش نمیبره حواسش اصن نیس به هیچی نمیدونم واسش چیکار کنم الان دیگه طوری شده که من که بهترین دوستش بودمم دیگه نمیبینه خیلی دور شدیم از هم...انگار دیگه حوصله منم نداره...
چیکار کنم که حالش کم کم بهتر شه؟ چه راهایی پیشنهاد میدین؟
سلام اقای ساعدی و دوستان شهر خوبان
من دخترم 33سالمه بهترین دانشگاه درس خوندم و بیکارم مجردم نه هدفی دارم نه راهی دارم نه میدونم باید چیکارکنم خودمم نمیدونم باید چکارکنم همیشه دوس داشتم وارد شغلی که علاقه داشته باشم بشم و برا ازدواج هم ملاکم دوست داشتن بود دختر مغرور و با حیایی بودم همه موردای خوب رو به خاطر غرورم از دست دادم هنوزم دست از ملاک و معیارام نکشیدم مدتیه واقعا درمونده شدم هرجا براکار قدم گذاشتم شکست خوردم تو هر رابطه ای که وارد شدم به شکست منجرشد خیلی ناامیدم این روزا همش دارم به راهی فکرمیکنم که خودمو از این زندگی خلاص کنم چون واقعا سرگردونم.
شماجای من بودین چیکارمیکردین
از خاطرات بد شغلی ام، یکی مواردی است که کسی را برای معاینه ی دوشیزگی به محل کارم می آورند. بخصوص وقتی قربانی(!) نوجوانانی است که بزور می خواهند شوهر دهند وتوسط خانواده ی همسر یا فامیل خودش برای معاینه می آید. خیلی حس بدی است. مثل تجاوز به حریم خصوصی یک انسان مظلوم می ماند.
نمی دانم تا چه حد برایتان زجر روانی آن لحظات ملموس باشد.
به طور معمول سعی می کنم با این شیوه که این مسائل دیگر قدیمی شده، این روزها دیگر کی برای یک تکه گوشت بی ارزش ، باقی مانده ی دوران جنینی تره خرد می کند و اینها نشان از نجابت یک دختر ندارد، شخص و همراهان را منصرف کنم. و اما اگر موفق نشدم:
این جورمعاینات آداب خاصی دارد. هیچ گاه در محیط دو نفره انجام نمی شود.همواره نفر سومی که معمولا از کادر درمان است در محل حضور می یابد.بقیه باید از اتاق بیرون بروند.بعد ضمن ادای احترام به فرد ازو مجدداً اجازه گرفته می شود.اگر اجازه نداد، به هیچ روی اصرار وابرام بر معاینه، نه به صلاح است و نه مطابق با کرامت او. پس از معاینه، هر گونه عیب و ایرادی تنها و تنها به خود شخص گفته می شود ولاغیر. اگر مایل بود خودش باید به بقیه مطرح کند و نه پزشک.
حالا درین اندیشه ام که چه حیواناتی آتنا فرقدانی را وادار به چنین معاینه ی ناخواسته ای کرده اند. چه رذل بی مروتی اقدام به معاینه کرده است؟ و نتیجه ی معاینه( هر چه باشد) کدام پست فطرتی در پرونده ی وی منعکس کرده است؟!
این کارها نماد بارز تجاوز است.تجاوز به فیزیک یک انسان و له کردن کرامات او!!
حالم گرفته است. ساعت 7:25 بامداد، بانوی 38 ساله ای را به بیمارستان ما آوردند. برق گرفته بود و با ایست کامل قلبی و تنفسی آمد. به تیم احیا گفتم ، اگرچه به علت فاصله ی روستا تا شهر، قدری دیر رسیده، اما چون جوان است، تمام سعی خودمان را می کنیم. همه خیلی تلاش کردند، کلی بالای سر بیمار عرق ریختیم، بالاخره قلب بیمار برگشت و وقتی از داشتن نبض و فشار خون مطمئن شدم، به پزشک بخش مراقبتهای ویژه اطلاع دادم که بر بالین وی آمده و بیمار را آماده ی بستری در ICU نماید. ضمن ترک اتاق احیا، شوهر و پسرش را در حال ضجه وعربده کشیدن دیدم.رفتم نوید دهم که امید اندکی برای نجاتش پیش آمده و دعوت کنم که برای تنظیم پرونده همکاری کنند.
پسر به سمت من حمله کرد و با لحن بسیار سخیف وتهدید آمیزی گفت: اگر زنده مادرمو تحویل ندهی، با دستان خودم می کشمت!!
لعنت به اون لحظه ای که درین خاورمیانه ی لعنتی بدنیا آمدم. واقعا مردن صد شرف دارد به ماندن در بین جماعتی که جز خشونت نمی فهمند!
قصیده ای به گویش ساوجی از شاعر فقید استاد حاج ابوالفضل قاضی اسدی.
به یاد نویسندگان گمنام و زندانی وبلاگ رادیوساوه که طی این چند سال خدمت بزرگی به فرهنگ این شهر کردند و خوانندگان جوان وبلاگ را هویتی تازه بخشیدند
.....
"یادته "
داد حسِن بَشتی بَرفتی توی تهرُن یادته
باسه ما بیاردی یِی روز دوتا مهمُن یادته

ناهارا دملَمه و اِشکنه هام رب اِنار
وقت شُم ترخینه و کِشک بادنجُن یادته

عصریا نون و پینیر و سبزی هام نون لِواش
کنار بَغچه دَم دَر وَرِ ایوُن یادته

بَربَر گله داد اِکبر چوپُن میامد
وقت شُم اِز کوچه و سمتِ بیابُن یادته

توی حِوض خونمون یادش بخیر اُو میامد
اِستکُن کتری و چایی کوزه قلیُن یادته

کرسیای آتشی و توت و تَنده زِردآلو
اوستونگای قِشنگ تو زمستُن یادته

نصف شِو تِندور خُنه رو نَنِم روشِن میکرد
بوی نون دستی داغ و نون تافتُن یادته

جا پوفِی تو دَکونا بیستوی اِنجیل مغزی بود
چراغِ لَمپا و قند و بندِ تنبُن یادته

اون روزا هیچ گپی اِز آپارتمُن سازی نبود
انباری سفید میشد هام گِچ والمُن یادته

دووارای کاگلی کوچه پُر مرغ و خوروس
نهر اُو و اُردِی و غاز و بوقلمُن یادته

مِجری جای کابینت کولول جا پارچِ پیرِکس
قَزقُنای مِسیمون بجای تفلُن یادته

نَنِم جای تیلیفُن باس هِمسادِ هوی میکشید
باس ناهار رِوغن میخام آبچی بَگُم جُن یادته

تُرخِ مرغ رِسمی رنگ کرده عیدی هامدادِن
از بُلا طاقچه گِل رَف تو کماجدُن یادته

یِلی و هالای هَم ملّه ییا تامشایی بود
ساز نِوروز و دُل مِشدی بُلاخُن یادته

سورکو سنگی بود بجای چرخِ گوشت مولینکس
جای اِف اِف کیلیته چوبِ کُلُندُن یادته

کُد پستی تو سُوِه خُنه میزیِدالله بود
رییس پُست خُنه و کاغذ وِلوکُن یادته

عمل جِراحی رو دِلاکا اَنجُم میدادن
بخش اورتوپدی بود گوشه میدُن یادته

بِچه همسادِمون اُولِه و سونجِی میگیرُفت
هِمسادِ باسِش میاورد اُو بارُن یادته

تَنبُن کِرباسی و پیرَنایِ بیشور بیپوش
گیوه کِرموشایی اون مُد ارزُن یادته

کِلب حسین دَس نِمازُ هام اُو بِلکِه میگیرُفت
ما رو هِم صدا میزِد او اِز لِوِ بُن یادته


...
  • صالح بهشتی
  • بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
    کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین
    .
    شبی که "سریال شهریار" سروده شدن این شعر رو نشون داد سخت و سخت و سخت گریه کردم. از اونا که آستین میکنن تو دهن تا صداشونو کسی نشنوه.
    ابوالقاسم شیوا به عشق معشوقش شنگول بود. قرار گذاشت کنار استخر معروف تبریز. دختره وقتی فهمید ابوالقاسم مریضی لاعلاج داره ول کرد رفت. درب و داغون با شهریار برگشتن خونه. شیوا گریه نمیکرد. ولی بغض داشت خفه ش میکرد. زل زده بود روبرو و جواب شهریار رو نمیداد.
    پیرمردی که خونه رو به این دوتا اجاره داده بود اومد دم در یه نگاهی به سه تار و بساط چایی انداخت، سری تکون داد و گفت آقا محمد حسین میشه دو خط شعر برای آقا بگی دم محرمه. شهریار کاغذ برداشت و همین بیت رو نوشت. صدای سه تار و موزیک که اومد بالا، بغض ابوالقاسم ترکید...
    با سلام خدمت آقا ساعدی
    آقا ما یه پولکی پس انداز داشتیم، برخلاف میل باطنیم و به اصرار مامانم طبقه آخر یک ساختمان یا با اصطلاح پنت هاوس رو خریداری کردیم (بنده با مادرم زندگی میکنم). همه چی در ابتدا خوب بنظر می رسید تا اینکه یه مساله خواب و زندگی رو بر من زهرمار کرده و اون هم صدای موتور آسانسور هست که درست بالای واحد ما و دقیقا بالای اتاق من قرار گرفته. در طول روز شاید بیش از 500 بار از این آسانسور استفاده میشه و صدای حرکت، کوبش و توقف آسانسور مثل پتک رو سرم کوبیده میشه. الان جوری شدم که وقتی که حتی بعضی وقتها که برق میره توهم میزنم که این صدا تو گوشم هست و کسی از آسانسور استفاده کرده و با پتک زده بر سرم. دکاتیر عزیز دارم دیونه میشم، از اونجایی که فعلا دست و بالم خالیه بنظرتون اقتصادی ترین راهکار برای حل این مشکل کذایی چیست؟
    پاسخ:
    خود کرده را تدبیر نیست . 

    از دوران جنگ دوم به بعد اولین ساندویچ‌فروش‌ها در تهران و سپس در طول 10 سال در شهرستان‌ها افتتاح شدند که غالب کارکنان آنها ارمنى بودند. نخستین بار در خیابان استانبول یا استامبول تهران چند مغازه که ماهی و ماهی دودی و لوله‌هاى کالباس مى‌فروختند ساندویچ عرضه کردند که بهای آن دانه‌ای پنج قران بود. نان بولکا (سفید بامزه ترشى خمیر)، خیارشور حلبى تبریز، کمى کره که به نان مى‌مالیدند وچند برگ جعفرى تازه خرد کرده. "مغازه خزر" در ا بتداى خیابان استانبول پس از چهار راه فردوسى- استانبول- نادرى در پاساژى واقع بود و مدتی بعد در طبقه زیرین آن رستورانى افتتاح شد که در آنجا چند نوع غذا از جمله سوسیس سرخ کرده یا مغز گوسفند یا کتلت یا ماهى ازون برون یا شیر ماهى را همراه با توده‌اى از سیب‌زمینى پوره خوشمزه که روى غذا و سیب زمینى سس گوجه فرنگى یا کچاپ هم مى‌ریختند به بهای نازل هر پرس شش قران وبعدها 12 ریال و در دهه چهل 18 ریال! عرضه مى‌کردند. آنجا محل جمع شدن و سخن گفتن و وقت گذراندن شعرا، نویسندگان ، روزنامه‌نگاران و دانشجویان و دانش‌آموزان کلاس‌هاى بالاى مدارس متوسطه بود.
    شب جمعه در ساندویچ‌فروشى‌هاى خیابان‌هاى استانبول و نادرى و لاله زار و لاله زارنو غلغله‌اى بود. ساندویچ از سال‌های حدود 1335 به شهرستان‌ها نیز انتقال یافت.

    ( رفتن به ساندویچ فروشى و بى‌آبرویى! )

    در سال‌هاى اول افراد محترم و آبرومند رفتن به ساندویچ‌فروشى‌ها را دون شأن مى‌دیدند و حداکثر رضایت مى دادند به چلوکبابى و چلوخورشتى بروند. همان طور که د ر عصر ناصرى نیز رفتن به رستوران و چلوکبابى کارى خلاف آبرو تلقى مى‌شد و مى‌گفتند فلانی سفره درست و حسابى ندارد که به دکه نان وکباب یا دکان چلوکبابى مى‌رود اما کم کم رفتن به دکان ساندویچ‌فروشى متداول شد و امروز بسیا‌رى از خانم‌ها و آقایان وجوانان خوردن ساندویچ را بر صرف غذا در خانه ترجیح می‌ددهند. حتی در حدود سال‌های دهه 40 گفته مى‌شد که تعداد کارگران ساندویچ‌فروشى‌ها تنها در شهرستان رشت به 16000تن رسیده است. در دهه 1340 در بلوار کشاورز یک ساندویچ‌فروشى بزرگ به نام 444 افتتاح شده بود. همچنین ساندویچی بزرگ آندره
    استقبال گسترده در دهه 40 و 50
    در تهران طی دو دهه 1330 تا 1350 تعداد ساندویچ‌فروشى‌ها ازده‌هزار گذشت. در اوایل دهه 1340 ، همبرگر وارد بازار غذای ایران شد. تاپس همبرگر در بلوار ناهید ، خیابان جردن (آفریقا) ، اولین همبرگرها را با بهای سه تومان ، عرضه می‌کرد که با یک بطری پنج ریالی نوشابه و یک پاکت سیب‌زمینی به بهای پنج ریال ، قفیمت کل غذا از 40 ریال بیشتر نبود ، وقتی همبرگز تاپس بهای غذای خود را گران کرد و چهل ریال بابت یک همبرگر گرفت ، غوغایی در تهران برپا شد. شهرداری دخالت کرد و دستور بازگشت به بهای سابق را داد که صاحب همبرگرفروشی زیر بار نرفت و به جای همبرگر ، پیتزا عرضه کرد که گران‌تر بود.
    همچنین ساندویچ فروشی بزرگ آندره در قسمت جنوبی تئاتر شهر نیز از معروفترین ساندویچی ها بود که صفهای طویل آن در هنگام ظهر یا غروب مثال زدنی بود
    اولین پیتزا در ایران در خیابان ویلا و همزمان در خیابان شاه عباس آن زمان در نیمه سال‌های دهه 1340 عرضه شد که آن را پیتزای پنتری نام نهادند. البته پیتزا داوود هم با طرفداران خود از مدعیان پیش کسوتی در این عرصه است.
    در دهه‌های 1325 تا 1355 ساندویچ‌فروشی دیگری در تهران شهرت چشم‌گیری داشت که در ابتدای خیابان لاله‌زار نو ، جنب سینما متروپل قرار داشت ، در دو دکان ، ساندیچ‌های کالباس آن به خوشمزگی و مرغوبیت جنس شهره بود. این ساندیچ‌فروشی «اختیاری» نام داشت و دو برادر ارمنی آن را اداره می‌کردند. بوی کالباس و عطر خیارشور سیردار این مغازه پای هر رهگذری را سست می‌کرد.
    به تدریج و از سال 1332 به بعد در سراسر تهران ، دکاکین ساندیچ‌فروشی گشایش یافت و ساندیچ‌فروشان علاوه بر کالباس و سوسیس و ژامبون ، ساندیچ‌های مانوسی با ذائقه ایرانی مانند کتلت ، استیک ، سالد اولویه ، مغز ، مرغ ، تغم‌مرغ و کوکوسبزی را عرضه می‌کردند. ساندیچ‌فروشی به تدریج در ایران به صورت یک شغل عمومی و گسترده درآمد.

    ﻫﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﺩ ﻫﻮﺍ ﺑﻮﺩ
    ﻫﺮ ﻧﮑﺘﻪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ

    ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺑﺴﭙﺮﺩﻧﺪ
    ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ ؟

    ﺭﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﭼﭙﺎﻭﻝ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ
    ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺑﯿﺤﺎﻟﯽ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ!

    ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻧﺪﻧﺪ
    ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻭ ﻧﻮﺍ ﺑﻮﺩ .

    ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﭼﻨﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭﯾﻐﺎ ...
    ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻻﻻﯾﯽ ﺧﻮﺍﺑﺎﻧﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ !

    ﺍﯾﮑﺎﺵ ﺩﺭ ﺩﯾﺰﯼ ﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
    ﯾﺎ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻤﯽ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺣﯿﺎ ﺑود

    ﺍﯾﺮﺝ ﻣﯿﺮﺯﺍ

    مﻦ ﺧﻮﯾﺸﺎﻭﻧﺪ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻨﺠﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ

     ﻧﻪ ﺍﺑﺮﻭ ﺩﺭﻫﻢ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ ﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﺑﻪ ﺣﻖ ﻧﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﯾﻪ‌ﺑﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ

    ﻣﻦ ﯾﮏ ﻟﺮِ ﺑﻠﻮﭺِ ﮐﺮﺩِ ﻓﺎﺭﺳﻢ،
     ﯾﮏ ﻓﺎﺭﺱ‌ﺯﺑﺎﻥ ﺗﺮﮎ
     ﯾﮏ ﺁﻓﺮﯾﻘﺎﯾﯽ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎﯾﯽ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽِ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ‌ﺍﻡ
     ﯾﮏ ﺳﯿﺎﻩ‌ﭘﻮﺳﺖِ ﺯﺭﺩﭘﻮﺳﺖِ ﺳﺮﺥ‌ﭘﻮﺳﺖِ ﺳﻔﯿﺪﻡ
     ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ
     ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﻮﺳﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ

     ﻣﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﺳﯿﺎﺭﻩٔ ﻣﻘﺪﺱ ﺯﻣﯿﻦ، ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ...

    احمد شاملو🌺
    آقاساعدی  وبلاگ شمام که شده آش شعله قلمکار
    یکی داره طلاق میده یکی خیانت میکنه اونکیو کتک زدن یکی میناله چرا باید هفت صبح برم سرکار خب خواهر من برادرمن نرو نکن، به ما چه
    آخه چرا هرچیزیو عمومی میکنید، واقعا چرا یه ذره واسه همدیگه ارزش احترام قایل نیستیم، حالا فضامجازیه درست دیگه نباید بیاید هرچی به دهننتون اومد بنویسید برید که. خواهر من همین نوشته های شما به خیانت دامن میزنه، حالا خوبه شوهرت رابطه جنسی ام نداشته باید بیای جار بزنی؟ یا اونیکی از ساعت کارش ناراضیه
    می‌نویسید دوتا مطلب بنویسید وقت منی که میام میخونم تلف نشه این داستاناتون ببرین پیش مشاوری چیزی...
    الان تو ساوه و زرندیه موضوع مهمتر از خیانت و بچه بازی نداریم؟ پست راجب کم آبیه حداقل میاین نظربذارین یه نگاهم به تیتر بندازین
     یکی میخواد فضای این وبلاگ را خراب بکنه، لطفا اینجور نظرات را حذف کنید
    مى‌خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصى!
    مادرم گفت: چرا؟    
    پدربزرگم گفت: مرد م چه مى‌گویند؟!
    مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر کوچه‌مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غیرانتفاعى!
    پدرم گفت: چرا؟
    مادرم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط ریاضى!
    گفتم: چرا؟
    پدرم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    مى‌خواستم با دخترى ساده که دوستش داشتم ازدواج کنم؛ خواهرم گفت: مگر من بمیرم.
    گفتم: چرا؟
    خواهرم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمایه زندگى‌ام کنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
    گفتم: چرا؟
    آنها گفتند: مردم چه مى‌گویند؟!
    مى‌خواستم به اندازه جیبم خانه‌اى در پایین شهر اجاره کنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
    گفتم: چرا؟
    مادرم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    اوّلین مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صمیمى؛ همسرم گفت: شکست به همین زودى؟!
    گفتم: چرا؟
    همسرم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    مى‌خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
    گفتم: چرا؟
    همسرم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    مى‌خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پایین قبرستان.
    زنم جیغ کشید!
    دخترم گفت: چه شده؟
    زنم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    مُردم... برادرم براى مراسم ترحیمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت.
    خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مى‌گویند؟!
    خودش سنگ قبرى برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کرده بودند.
    و حالا من در اینجا در حفره‌اى تنگ و تاریک، خانه‌اى دارم و تمام سرمایه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بیش نبود؛ «مردم چه مى‌گویند؟!» مردمى که عمرى نگران حرف‌هایشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نیستند!!!

    کسانى که براى خودشان زندگى مى‌کنند، از فرصت یک‌باره زندگى‌شان نهایت بهره و لذت را برده‌اند!
    🍃🍃🍃🍃🍃🍃
    آهنگری با وجود رنج های متعدد عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی کسی از او پرسید:
    چگونه میتوانی خدایی را که اینهمه رنج نصیبت کرده دوست داشته باشی؟ آهنگر گفت:
    وقتی تکه آهنی را در کوره قرار میدهم و آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا وسیله ای بسازم؛ اگر به صورت دلخواهم درآمد میدانم که مفید خواهد بود, اگرنه آن را کنار میگذارم.
    همین باعث شده که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که پروردگارا, مرا در کوره های رنج قرار بده، اما کنار نگذار...

    سوالم اینه:

    کدوم بیشعوری اولین بار تو تاریخ ساعت 7 صبح رفت سرکار؟؟
    واینو مد کرد

    میمرد ساعت 10 میرفت سرکار؟؟

    سلام ادمین شهر خوبان
    بعد از 3 سال زندگی مشترک و بعد از اینکه فکر میکردم شوهرم بهترین مرد دنیاست،فهمیدم بهم خیانت کرده،،نمیدونم تا حالا تجربه داشتید و بهتون خیانت شده یا نه اما واقعا شرایط سختی رو میگذرونم.
    آقای ساعدی من نه پدر مادر دارم نه خواهر نه برادر،حتی کسی رو ندارم که برم باهاش درد و دل کنم.شوهرم پشیمونه،هر کاری میکنه که ببخشم،منم بخشیدمش اما فکر اون دختر و نفر سوم منو آزار میده،جالبه که وقتی رو در رو شدیم شوهرم بهش گفت من روز اول بهش گفتم متاهلم و اون به من پیله شد و منم اشتباه کردم.اون دختر هم گفت راست میگه من میدونستم.این قضیه آزارم میده اخه چه جوری یه نفر میاد نفر سوم یه رابطه میشه و زندگی یه هم جنس خودش رو به گند میکشه.به ظاهر بخشیدم اما از درون دارم خورد میشم،شوهرمو دوست دارم اما فعلا نمیتونم مث قبل بهش محبت کنم.دو روز پیش تصمیم گرفتم و از خونه اومدم و رفتم مسافر خونه.بهش گفتم یک ماه بهم فرصت بده،بزار تنها باشم،بزار نبینمت،میگه تو بیا خونه من برم اما اصلا حتی نمیخوام تو محیط خونه باشم.خیلی دلم شکسته،همش میرم تو این برنامه های چت که با یکی چت کنم شاید دلم خنک شه اما یه دو تا پی ام که میدم از خودم بدم میاد و بیخیال میشم.ترکش کردم که بتونم با خودم کنار بیام و دوباره برگردم و از نو شروع کنیم،چون پیشش که بودم همش حرف میزدم سرکوفت میزدم و خیلی اونو هم اذیت میکردم،اون دختره هم اینقد از لحاظ تیپ و قیافه و حتی آداب حرف زدن داغون بود که من از حرف زدن باهاش پشیمون شدم.اخه من بهش بی احترامی نکردم اون به من فحش میداد مرتب...اینم بگم که رابطه جنسی نداشتن،اینو مطمئنم.خلاصه اینکه خیلی درموندم،چیکار کنم که یادم بره بی معرفتیشو؟ خیلی دلم گرفته...
    پاسخ:
    سلام یگانه بانو .
    نمی دونم چه جوری جرات کردی رفتی مسافرخونه این بین خودمون باشه تا فکر نکنه بی پناهی یعنی جایی برای رفتن نیست.ولی این اشتباه را هرگز تجربه نکن . اینروزها این قبیل رفتار زشت وزننده که در هیچ جامعه ای متداول نبوده هر روز به شکلی اساس خانواده ها مقید ومردان وزنان اخلاقمدار را هدف گرفته و و روزی نیست که شاهد چنین عمل وقیحانه ای را ازمرد وزنی نبینیم واین عمل زشت هر روز هرساعت در حال تجربه وتکرار است .  چه باید کرد ؟داستان شما به تنهایی نیست .یکی ازعلل اساسی سیر صعودی طلاق همین رفتار هااست .بی اینکه بدانند که چنین روابط حتی در جوامع غربی هم وجود ندارد وتعریف شده است . بی اینکه بدانیم .عمده مشکلات وبیماریهای لاعلاج از یک رابطه  تا..رسیده است .یگانه بانو لطفا اورا ببخش و و نگذار که در روابط خانوادگی وزناشویت اثر بگذارد و هرچقدر اورا ازار دهی به همان اندازه اثرمنفی دارد. با محبت وسنجیده گویی وسنجیده رفتار کردن...از کرده اش پشیمان کن . اورا ببخش و امیدوار باش که تکرار نمی شود .موفق باشی و خوشبخت برای التیام دردت حتما بایک مشاوردرست وحسابی مشورت کن
    سال 78 میخواستم کنکور بدم اون دو هفته ى آخر میرفتم کتابخونه ...
    یه روز جلو در کتابخونه نشسته بودم داشتم خرت و پرت میخوردم و استراحت میکردم ... یهو یکى اومد زارررت گذاشت تو گوشم ... تا سرمو برگردوندم از اونور خوابوند تو گوشم ...
    تا به خودم اومدم دیدم ١٠ نفر ریختن سرم و تا میخوردم منو زدن ... طرف میومد قشنگ موتورش رو میزد رو جک یا ماشینش رو پارک میکرد و میومد سمت من و میزد ...
    قشنگ کتک که خوردم دیدم یه دخدره داره از اون پشت میدوئه سمت من و میگه ولش کنین ولش کنین ... این نیست ...
    نگو نیم ساعت قبلش یکى همینجایى که من نشستم به دخدره تیکه ى بدى انداخته بوده و دخدره رفته بود نومزدشو آورده بود !!!!
    این همه کتک زدن مارو اشتباهى ، آخرش نومزد دخدره اومد عذرخواهى کرد و رومو بوسید و رفت ...
    لااقل دخدر بوس میکرد یه چیزى. . .
    پاسخ:
    ای حامد 
    شب اول محرمه.میخوام دعا کنم.....

    نه برای خودم

    برای دوستای مجازیم که
    بعضیاشون خیلی گرفتارن....
    بعضیاشون خیلی دلشکستن...
    بعضیاشون خیلی تنهان...
    بعضیاشون خیلی ناامیدن...
    بعضیاشون عاشقن....
           بعضیا در آرزوی رفتن به 
          کربلا و مشهدو....
          بعضیا در آرزوی داشتن
          فرزند....
          بعضیا گره سختی افتاده
          تو زندگیشون.....
         بعضیاشونو میشناسم....
         بعضیاشونو نمیشناسم....
         خداجون هوای دلاشونو
         داشته باش.....
         یه دستی به سرو گوش 
         زندگیشون بکش....
    نزار حسرت به دل بمونن....
    نزار ایمانشون ضعیف بشه....
    دستشونو بگیر...
    دوستای مهربونمو شاد کن...
    خدایا به یگانگیت قسمت میدم نذار آرزوهاشون آرزو بمونه....

    "آمین"
    تقدیم به شما که مجازی هستید.

    اماااااا خیلی بزرگوارید.

    سلام شهرخوبان
    راجب موضوع وبلاگ رادیوساوه به نظر من زیادی بزرگنمایی شد اصلا وبلاگش در حد و اندازه ای نبود که حتی کسی بخواد ازش شکایت کنه، الان با وجود فیس بوک و تلگرام و... مگه چیزی تو ساوه پنهان میمونه که یه وبلاگ بخواد بیاد بگه. با فیلتر کردنش فقط خود شونو سبک کردن، چی عوض شد مثلا؟!  اقای درودگر اگر حتی صلاح ندیدن به رادیو ساوه اجازه فعالیت بدن حداقل نویسنده هاش را آزاد بگذارن تا تو فضای مجازی حضور داشته باشن.
    جا داره دوتا سوال از مسئولین فهیم و با وجدان بپرسیم  الان اون نویسنده توی زندان باشه یا نه آزاد بیرون زندان باشه و اجازه کار نداشته باشه چه فرقی میکنه؟بعدم به نظر شما با وجود اینهمه موبایل و شبکه اجتماعی دیگه فیلتر کردن بی دلیل یه وبلاگ چه معنی میده؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی