شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یا لطیف


محرم ، عشق حسین، امام حسین

تردیدی نیست که «گفتار» نسبت به «نوشتار» تأثیر مهمتری بر نهان انسان دارد و گاه این تأثیر بر نفوس می تواند اعجاب برانگیز باشد که فرمود: «ان من الکلام لسحر» همانطور که «سحر و جادو» خرق عادت به حساب می آید چه بسا یک سخن و یک کلام هم مستمع خود را مسحور خویش نماید.
استاد مطهری در اهمیت نقش سخنوران می نویسد:

  «مُبلّغ از مرجعیت کمتر نیست».(مجموعه آثار 17/412)
 
و در بیانی دیگر بر این باور است که:

 «مقام منبر از مقام قلم بالاتر است و از شأن ائمه بوده والبته در روزگار ما برعکس شده»(همان3/327)
 اهمیت سخنرانی در این نکته مهم نهفته است که یک مُبلّغ و سخنران دینی در مقابل سه جریان مهم قرار می گیرد که باید با هنرمندی و تلاش ماهرانه بتواند پیروزمندانه از پشت تریبون یا بالای منبر پایین آید:

اولاً در طول سخنرانی با روح و روان مردم مواجه بوده و در تماس است.

 ثانیاً در اطراف خویش جریانات مختلف اجتماعی را می بیند که نباید از آنها غافل باشد

و ثالثاً مسئولیت تبیین حقائق بلند آسمانی که در آیات قرآن و احادیث نقش بسته را به عهده دارد.

اگر سخنرانان ،امروزه بتوانند در این سه میدان مهم نقش آفرینی داشته باشند آنگاه غیر از نمره قبولی آنان در حوزه خطابه و تبلیغ قطعاً شاهد تغییرات ژرفی در ساختار مذهبی-فرهنگی جامعه دیده خواهد شد.
 لطفا با کلیک برروی موتن داخل پرانتز کلیت موضوع را مرور بفرمایید

(سخنگوی دین باشید نه دلال شخصیتها )

خانواده حسینی این گونه است

  • ۹۴/۰۷/۳۰
  • محمد ساعدی

نظرات (۷)

دیشب، از جائی رد می شدیم. حسینیه ای بود و جماعتی مشغول عزاداری. دی جی آورده بودند.واسشون می زد. بعد رقص نور هم داشتند و حرکات موزونی هم به شکل ضربات منظم ریتمیک به سر و صورتشان. وای چه تیپهائی. تو ناف پاریس هم جماعت این قدر به خودشون نمی رسند!
دخترها ساپورت مشکی و ازین روبدوشامبرهای مشبکی که امسال جای مانتو غالب کردند به ملت پوشیده بودند، با کفش های پاشنه بلند و هفت قلم آرایش. پسرها هم طبق آخرین مد یال وکوپالی واسه خودشون ساخته بودند و مشغول عزاداری برای امامشان بودند. البته احتمالا تغییراتی در فهم و اجرای عزاداری پیش آمده. ما که آثار غم در هیچ جا ندیدیم. همه داشتند حسابی حال می کردند و به شکم شان می رسیدند و در تدارک تهیه ی خوراک برای زیر.....!
بعد رسیدیم به محل توزیع نذورات و جالب آنجا بود که فهمیدم طبقه ی متکدی مملکت هم تغییراتی کرده. گدایان و گشنگان جدید با سانتافه و ب. ام .و در صف نذورات ایستاد ه بودند و از زور گرسنگی یک حرصی می زدند، بیائید و ببینید!
چند تا جوون هم داشتند به هم تارنمائی را معرفی می کردند که در آن آدرس محل پخش نذورات را ذکر کرده و جالب یکی به دیگری با چشمک می گفت: جایی ... نذری نمی دن!؟
و اون یکی می گفت: خفه شو. شرم کن. اما بذا ببینم شاید جائی پیدا شه که پیتزا بدن!
سلام شهر خوبان و آقا ساعدی
خواهشا سوال منو زود بزارین روی شهر خوبان.
ﭘﺴﺮﯼ ۲۱ﺳﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻢ . ۱ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ
ﺑﻮﺩﻡ.ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ .ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ
ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻗﺒﻼ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﻭ
ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ
ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ
ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ .ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﻮ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﺭﺍﺑﻄﻤﻮ ﺑﺎﻫﺶ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ.ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺷﺒﻪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ
ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯﻡ ﺟﺪﺍ ﺷﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﯾﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ
ﺑﺪﻡ . ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟این چند روز حالش خوب نیست
و هروز به من زنگ میزنه و گریه میکنه میگه تاوان کارشو این چند روز
پس داده و عاشق منه..
دلم به حالش سوخته.با اینکه عاشقشم ولی ته دل به جدایی راضیم نظر شما چیه..ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺩﺧﺘﺮﯼ که قبلا دوست پسرداشته واسه ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻨﺪﻩ ﺧﻮﺑﻪ؟ﺑﻬﺶ
ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻡ ﯾﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﻧﺪﻡ؟
ﭖ. ﻥ:ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﯿﻦ و بدون بی احترامی ﭼﻮﻥ
ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
  • محسن باقرلو
  • قرارمان با قصاب حوالی سه بعد از ظهر بود ، که بروم دمبالش ... خیلی پیر بود ، با عصای دست تراش کج و کوله و پاهای پرانتزی از یک عمر کار طاقت فرسا و بی وقفه ...
    سخت راه میرفت و تنها نشانی که از سالهای قدر قدرت جوانی داشت دستهای زمخت و پُر زورش بود ... موقع دست دادن با اینکه مراعاتم را کرد باز انگشتهام درد گرفت و چسبید بهم ... شماره موبایلش را داد و تاکید کرد معطلش نکنم چون ایام شلوغی کارشان است ، گفتم هرچند به سروخت بودن پروازها اعتباری نیس ولی چشم ...
    ساعت سه تازه مامان از کربلا زنگ زد ! ... به پیرمرد زنگ زدم عذرخواهی کردم و قرار را دو ساعت عقب انداختم ... دو بار دیگر هم ... نشان به آن نشان که نُه و نیم شب گوسفند را زد زمین ...
    کارش که تمام شد وختی داشتم می بردم برسانمش گفت که سه تا سفارش ذبح از سه تا هیئت را رد کرده بخاطر من ...
    اولش فک کردم این را می گوید که پول بیشتری بگیرد ولی نگرفت ... موقع پیاده شدن گفت سی تا هم بود رد میکردم ، گفت زائر امام حسین حسابش جداست ... و با عصای دست تراش کج و کوله و پاهای پرانتزی اش توو دل تاریکی کوچه انقد رفت تا محو شد ...
    -مرتیکه پوفیوز ! فوق لیسانستو توى کدوم جهنم درّه اى بهت اماله کردن ..کش ؟!
    تیمسار نجارى است که دارد به افسر وظیفه تازه وارد مى توپد .
    افسر وظیفه خودش را باخته است . رنگ صورتش مثل گچ سفید شده است . تیمسار کارى را از او مى خواهد که انجام دادنش از عهده هر تازه واردى خارج است . افسر وظیفه جرأت نمى کند به چشم هاى تیمسار نگاه کند و چشمانش را به نشان روى شانه تیمسار دوخته است . طرح درهم و برهمى است از شمشیر و خوشه زیتون که ترکیبشان توى ذوق مى زند . چهارستون بدن سرباز مى لرزد . با احتیاط و آرام پاسخ مى دهد
    -جناب ، من تازه امروز ...
    تیمسار مى پرد وسط حرفش و دوباره فریاد مى زند
    -احمق ! خیال کردى اینجا خونه عمته ؟! آره ؟! خودتو به نفهمى میزنى ؟! روزگارتو سیاه مى کنم !
    معلوم است یک نفر اول صبحى کک به تنبانش کرده است که دق دل اش را برسر سربازها خالى مى کند . تیمسار از اتاق بیرون مى رود و ادامه فحش هاى چاروادارى اش را نثار اتاق مقابل مى کند
    -شرافت ندارین شماها ! یک مشت دیوث ..ن گشادین ! تف به اون ستاره هاى روى شونه هاتون عوضى هاى بى غیرت !
    صداى تیمسار دور تر و دور تر مى شود . بایستى به اتاق هاى ته راهرو رسیده باشد . چشم هاى افسر وظیفه تازه وارد قرمز شده است و چانه اش مى لرزد . سربازهاى قدیمى تر دلدارى اش مى دهند . جناب سرهنگ یک لیوان آب برایش میریزد و مى گوید
    -موجیه . یک ساعت که بگذره آروم میشه . فکرشو نکن ! زِر مفت زیاد میزنه .
    جناب سرهنگ شست دستش را تا نیمه توى دهانش مى کند ، نیم خیز روى زانو خم مى شود ، به این سو و آن سو مى جهد ، پشتش را به میزهاى کامپیوترى که دور تا دور اتاق چیده شده اند مى زند و صدایى شبیه به جیغ از ته گلویش بیرون مى آورد . دارد اداى میمون هایى را در مى آورد که دیشب توى باغ وحش ، تنشان را به قفس مى زدند و دستشان را از لاى قفس رد کرده بودند و توى چیتوز نمکى بچه چهار-پنج ساله اش کرده بودند تا چیپس بردارند . سرباز تازه وارد هاج و واج حرکات جناب سرهنگ را نگاه مى کند و هیچ واکنشى نشان نمى دهد . سربازهاى قدیمى قاه قاه مى زنند زیر خنده . جناب سرهنگ دست بردار نیست و انقدر به دلقک بازى اش ادامه مى دهد تا به صورت سرباز تازه وارد لبخند مى نشیند . حالا جناب سرهنگ به نفس نفس افتاده است اما خوشحال است که حال سرباز ها را عوض کرده است . احساس مى کند در مسخره بازى کمى زیاده روى کرده است ؛ رو به سرباز تازه وارد مى کند و با زیرکى مى گوید
    -این شیش تا قُپه که روى شونم مى بینى کلاغ نریده ها ! سى سال عمرمو بابتشون دادم .
    سرباز تازه وارد در جواب ، پا مى کوبد و محکم مى گوید
    -بله جناب سرهنگ !
    تیمسار در حال عبور از راهرو است که صداى جفت شدن پوتین توجه اش را جلب مى کند و توى چهارچوب در مى ایستد .
    جناب سرهنگ حرف را بر مى گرداند
    -تیمسار اگر چیزى میگه صلاح خودتو میخواد . اگر به فرمایشاتش گوش کنى ضرر نمى کنى .
    تیمسار بادى به غبغب مى اندازد و راهش را ادامه مى دهد و از اتاق دور مى شود .
    جناب سرهنگ پوزخندى مى زند و مى گوید
    -بفرما ! زود خر شد ! گاو ریده رو شونه هاش فک کرده خبریه !
    گزارشی از حضور دو ساعته در یک دبیرستان پسرانه!
    ........................................................................................
    نخستین تفاوتی که در بدو ورود به چشمم آمد، مفروش بودن محیط داخلی مدرسه بود. پرسیدم چرا؟ پاسخ دادند: اینجا دبیرستان شاهد است و به علت پذیرش خانواده های محترم شهدا، بودجه ی آن با سایر مدارس متفاوت است. البته بعدا متوجه شدم غیر از فرزندان شهدا و جانبازان ، مدرسه دانش آموزان عادی و بدون وابستگی فامیلی با شهدا و جانبازان را نیز ثبت نام کرده است!
    بنده درست لحظه ای وارد دفتر دبیرستان شدم که گوشی همراه دانش آموزی را از وی گرفته بودند وپسرک مشغول عزّ والتماس به مدیر دبیرستان بود تا شاید گوشی را برگرداند. مدیر هم پایش را توی یک کفش کرده بود که بگو والدینت بیایند!
    پسرک وقتی دید که التماسها ، بجائی نرسید ، با لحن اعتراضی گفت: آقا! نصف مدرسه ات پشت فلان دیوار مدرسه سیگار می کشند، عده ی زیادی مست پاتیل به کلاس می آیند یا با خودشان مشروبات الکلی آورده اند، مصرف ماری جوانا که دیگر چه عرض کنم!، بعد شما گیر داده ای به موبایل من!؟
    مدیر دو تا تشر به پسرک زد وپس از وادار کردن وی به یادداشتِ رمز ورود موبایلش، او را راهی کلاس کرد. بلافاصله پس از خروج پسرک، رمز ورود را زد و گالری موبایل آن طفلی را زیر و روکرد!!
    در گوشه ی دیگری از مدرسه، حاج آقای معممی که سمت مشاور مدرسه را داشت، پسرک دیگری را به کناری کشیده بود و داشت می گفت: اسم 10 تا شونو بگو تا کاری به کارت نداشته باشیم، گوشیتو هم بهت بر می گردونیم!! پسرک هم با غرور گفت: اسم رفقامونمیگم، گوشیمم واسه خودتون!!
    برگشتم به دفتر مدرسه و این مصادف بود با لحظه ای که پدر و مادر یک دانش آموز خاطی وارد دفتر مدیر مدرسه شدند.
    پس از یک سلام و احوالپرسی مختصر، ناگهان مدیر گفت: دعوت کردم تشریف بیاورید و محبتی به ما کنید! پدر که مردی جا افتاده و با محاسنی سفید بود، محترمانه برگشت و گفت: امر بفرمائید، در خدمتتان هستیم. مدیر هم با پوزخند پاسخ داد: لطف کنید، پرونده ی فرزندتان را گرفته و او را به مدرسه ی دیگری ببرید!
    اینجا رنگ پدر ومادر پرید و هر دو متعجب به یکدیگر نگاه کردند! مادر به قدری می لرزید که نتوانست بایستد و یکی از حضار که رنگ پریده و دستان و لب لرزان او را دید ، به دو رفت و یک لیوان آب آورد!
    پدر با صدائی مرتعش پرسید: آیا خطائی از ایشان سر زده است؟!
    مدیر با تشتت و آمرانه گفت: بله، آقا! شما اطلاع داشتید پسرتان سیگار می کشد!؟
    پدر و مادر متعجب به یکدیگر نگاه کردند و هر دو گفتند: امکان ندارد آقای فلانی! پسر ما قهرمان فوتبال شهرستان و یکی از امیدهای آینده ی فوتبال کشور است! چگونه ممکن است دچار چنین خطائی شود و بخاطر عوارض دود، آینده ی فوتبال خود را خراب کند!؟
    مدیر مدعی شد که خودش او را رؤیت کرده است!بعد که دید چهره ی والدین متعجب تر شد، گفت: عکس او را دیدم!
    پدر پرسید: آیا سیگار روشن بود؟ شاید همین طور خواسته ادا در بیاورد وعکسی بیندازد!
    اینجا به نحو روشنی، مدیر از پاسخ طفره رفت و بجای آن شروع کرد به شماتت پدر که وقتی بچه دو رکعت نماز از حضرتعالی نمی بیند، نتیجه همین است! وقتی در روز حتی 10 دقیقه ی ناچیز را به قرائت قرآن نمی پردازید، نتیجه همین است!
    پدر خواهش کرد، فرزندش را به دفتر احضار کنند. پرسید فرزند!جریان سیگار کشیدنت چیست؟!
    پسرک توضیح داد که به پیر به پیغمبر ، جریان سیگار کشیدن، صحت ندارد.در اصل پدر فلان دوستم، فندک طلائی بسیار نفیسی دارد. روزی که به منزلشان رفتیم، من برای صفحه ی اینستاگرامم، ضمن آن که یک نخ سیگار کنار فندک گذاشته بودم، از آن ها عکس انداختم.ایشان( اشاره به مدیر مدرسه) وقتی موبایل بنده را ضبط کردند، رمز ورود از من خواستند و به احتمال زیاد، پس از رؤیت آن عکس، این سوءتفاهم حاصل شده است!
    چهره ی پدر در هم شد، و با برافروختگی و لرزش صدائی که بخوبی یک عصبانیت فروخورده را تداعی می کرد ، خطاب به مدیر مدرسه گفت: بنده ، شما التماس هم کنی ، دیگر فرزندم را درین مدرسه نگاه نخواهم داشت. اول آن که حضرتعالی به هیچ عنوان حق نداشتی به محیط خصوصی پسر من وارد شوی؟ مرد محترم به خاطر دو رکعت نماز و 10 دقیقه تلاوت قرآن، هیچگاه به حضرتعالی جواز شخم زدن گالری موبایل کسی را نمی دهند! امدیم و در میان عکس ها، عکس زن و دختر بنده نیز با سر و وضع منزل بود!
    تو کی هستی که فکر می کنی، اجازه ی دید زدن ناموس مردم را داری؟!
    وانگهی بدون حصول اطمینان از خطاکاری فرزندم، به وی تهمت بی مورد زده ای! با روح و روان بچه بازی کرده ای. قلب همسر بیچاره ام را لرزانده ای و خودم را تا پای سکته برده ای؟! من نمی دانم این چه دین و ایمانی است که بجای یک انسان از تو یک دیو ساخته است!
    بعد دست همسر و فرزندش را گرفت و با عصبانیت، دفتر را ترک نمود!
    💎#غزل_فارسی

    … ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
    مثل تیری که رها می‌شود از دست کمان،
    .
    خسته از ماندن و آماده‌ی رفتن شده بود
    بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
    .
    مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
    "مست می‌آمد و رخساره برافروخته بود"
    .
    روح او از همه دل کنده، به او دل بسته
    بر تنش دست یدالله حمایل بسته
    .
    بی‌خود از خود، به خدا با دل و جان می‌آمد
    "زیر شمشیر غمش رقص‌کنان" می‌آمد
    .
    یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
    آمده باز هم از جا بکند خیبر را
    .
    آمد، آمد به تماشا بکشد دیدن را
    معنی جمله‌ی «در پوست نگنجیدن» را
    .
    بی امان دور خدا مرد جوان می‌چرخید
    زیر پایش همه‌ی کون و مکان می‌چرخید
    .
    بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
    رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
    .
    آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
    گفت: لا حول و لا قوة إلّا بالله !
    .
    مست از کام پدر، زاده‌ی لیلا، مجنون
    به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
    .
    آه در مثنوی‌ام آینه حیرت زده است
    بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
    .
    رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی
    پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
    .
    نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
    به تماشای نبرد تو خداوند آمد
    .
    با همان حکم که قرآن خدا جان من است
    آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
    .
    ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
    دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
    .
    آه آیینه در آیینه عجب تصویری
    داری از دست خودت جام بلا می‌گیری
    .
    زخم ها با تو چه کردند؟ جوان‌تر شده‌ای
    به خدا بیش‌تر از پیش پیمبر شده‌ای
    .
    پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
    از لبت خواهش یک جرعه تبسّم دارد
    .
    غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
    آه، لب واکن و انگور بخواه از بابا
    .
    گوش کن خواهرم از سمت حرم می‌آید
    با فغان "پسرم وا پسرم" می‌آید
    .
    باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
    ولی این بار چرا دست به پهلو داری؟!
    .
    کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
    یاس در یاس مگر مادر من برگشته‌ست؟
    .
    مثل آیینه‌ی در خاک مکدّر شده‌ای
    چشم من تار شده؟ یا تو مکرّر شده‌ای؟
    .
    من تو را در همه‌ی کرب‌وبلا می‌بینم
    هر کجا می‌نگرم جسم تو را می‌بینم
    .
    ارباً اربا شده چون برگ خزان می‌ریزی
    کاش می‌شد که تو با معجزه‌ای برخیزی
    .
    مانده‌ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
    باید انگار تو را بین عبا بگذارم
    .
    باید انگار تو را بین عبایم ببرم
    تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم …
    .
    سید #حیمدرضا_برقعی
    شعری از استاد رحیم نیکنام رئیس پیشین شورای شهر زرندیه
    در باره پوریا (اسم مجازی) نویسنده زندانی وبلاگ فیلتر شده رادیو ساوه بنابر شکایت و پیگیری مستمر سرکار خانم دکتر بیات نماینده مجلس.
    (ضمن بازخوانی این شعر زیبا و ادای احترام به استاد نیکنام، با توجه به کسالت و بیماری چشم، برای ایشان شفای عاجل از درگاه خداوند منان آرزومندیم)

    السلام ای " پوریا " مردی نکو
    ای که هستی بر رفیقان بذله گو

    نکته هایت خوب و نغز است و لطیف
    گر چه تلخ آید به کامش آن حریف

    چون قلم بر " نفع مردم " می زنی
    محترم از بهر هر مـرد و زنی

    محترم باشد جنابت در نظر
    پس تو از واگفتنش بیمی مبر

    پوریا! همچون "یلی" در گفتگو
    مهربان یارا ، تو حرفت را بگو

    طنز تو ، غم را ز دل بیرون کند
    ناکسان را غم به دل افزون کند

    بس امید افزود در این کمترین
    گفتم از دل بر جنابت آفرین

    " یا علی گفتیم و عشق آغاز شد "
    از شنفت حرف حق دل باز شد

    با مقاله هات ، دل وا می شود
    خائن و "کم کار" رسوا می شود

    گه ز " وضع مسکن " و گه از " دلار "
    می نمایی سوژه ای نو آشکار

    گر کسی گفتا به تو کم کن سخن
    گو " تو بهتر می زنی بستان بزن "

    " ما ز یاران چشم یاری داشتیم "
    هر کسی را دوست می انگاشتیم

    هر زمان سختی بیاید در میان
    دوستان میروند در صفوف دشمنان

    مهر تو باشد به قلب این رحیم
    " استعین الله من رب الکریم "

    هر کسی کو " حق " بگوید بی شعار
    جزء اولیای حق ، گردد شمار

    از برایت ما دعا خوانیم و بس
    گر که گوشی بود این یک حرف بس



    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی