شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یا لطیف

چگونه شرح دهم قصه وصالت را ..!!!!!

باز گشتم سبکبار ..... چه بازگشتی...

این این پست
 فقط جهت اطلاع رسانی به همراهان ودوستان مهربان مجازی است و بزودی شرح ماجرا کنم...ارادتمند محمدساعدی


از تو فریاد خدایا به تو و داوریت

روز مَنْ یَنْصُرُنی کس نکند یاوریت

بارها خون تو را ریخته بر خاک یزید
من یزید تو بجا مانده و خون بریت

گرچه از کوفه سرت بر سر نی رفت به شام
باز بر نیزه شمر است سر خاوریت

گلوی خشک تو را کرد چرا خون تو تر
جان چرا برد ز تو خصم عنود جریت

رمه روبه، رم خورد بسی از تک شیر
انس و جان مات تو و شیوه جنگاوریت

آدمی‌زاده نجنبید پی یاری تو
گرچه آمد به کمک لشکر دیو و پریت

از طف اُفٍ لَک تو رفت به اقصای زمین
شرک و کفران زده انگاشت جهان سر سریت

وای روزی که از غیب شبیخون آری
بدر و صفین شود معرکه از حیدریت

باز با تیغ دو پیکر دو کنی پیکر کفر
مرحب و عَمر شده خاک ره صفدریت

شب عاشورا برگشت ز آتش مردم
تو بجا ماندی و آن گیسوی خاکستریت

خورد سوگند به سِرِّ تو موی سر تو
یک سر موی نکاهد ستم از سروریت

حضرت ام ابیها که حسن زاد و حسین
خوی و روی علوی داد و دم کوثریت

ای خداوند ببین خیل خر اسفار کشان
مست جو کاه کشان مورد بیع و شریت

تیغ بر گردن خر زن که بدانند جهان
قیمت تیغ تو و قدر کف گوهریت

رفتی امروز گر از ملک هری سوی حرا
صبح فردا ز حرا هست سفر زی هریت

از تو جز با تو نیارم گله ای بار خدای
از تو فریاد خدایا به تو داوریت

علی معلم


  • ۹۴/۰۸/۳۰
  • محمد ساعدی

نظرات (۱۴)

رجب طیب اردوغان : ما عضو ناتو هستیم و ناتو باید از ما دفاع کند....
یکی نیست به این رجب بگه : پفیوز ، تو که خودت زورت نمیرسه غلط میکنی با روسیه شوخی میکنی....حالا خوبه ناتو ولت کنه تا روسها خشتکت رو پشت و رو کنن ؟؟؟...من بیشرف تر از اردوغان سراغ ندارم....
شهید علی اکبر شیرودی
عملیات بازی دراز، سرپل ذهاب، 8 اردیبهشت 1360

وی متولد 1334 در روستای بالاشیرود شهسوار، استان مازندران بود و در زمان شهادت تنها 26 سال داشت!
وی را بعنوان یک از خلبان طراز اول هلی کوپتر کبرا در جهان و رکورد شکن در تاریخ پروازهای جنگی میشناسند.
2600 ساعت پرواز جنگی و 360 خطر رهایی از مرگ!

تا چند سال پس از مرگش عناصر جدایی طلب حزب دموکرات و کومله کردستان، به تلافی نبرد مداوم و مستمر وی با تجزیه طلبان و این دو گروه جدایی طلب به قبرش حمله می‌کردند و قصد نبش قبر و بیرون کشیدن استخوانهایش را داشتند!!!
چندسالی مزارش نگهبان داشت.

روانش شاد و یادش جاوید

پاسخ:
با تشکر ازشما و درود رحمت خداوند بر شیرودیها کشوریها ودورانها و چمرانها جهان آراها همتها و باکریها و متوسلیانها..وتمام دلاوران شهید .جاودانه باد یاد ونامشان

رهبران بی عقل و فاشیست ترکیه جهان را در آستانه جنگ جهانی سوم قرار دادند

مدتی قبل درهمین جا نوشتم سوریه با بی عقلی همه طرفهای درگیر یک راست دنیا را به سمت جنگ جهانی پیش می برد، شاید جرقه نهایی این جنگ را "رجب طیب أردوغان" با قمار خطرناک اش با زدن هواپیمای روسی در منطقه زد،او که با مداخله روسیه تمام خوابهایش در سوریه را بر باد رفته می بیند بنا دارد با کشاندن ناتو پشت خود روسیه را تحقیر بکند تا شاید خوابهای آشفته اش تحثقق یابد.اما او تاریخ کشوری مثل روسیه را نمی شناسد،هر گونه واداده گی توسط پوتین به معنای سقوط اش خواهد بود، اتفاقی که نخواهد افتاد، اگر روسیه تن به مخاطر و گوشمالی سختی به ترکیه بدهد و ناتو به هر بهانه - در حقیقت بخاطر اجتناب از جنگ اتمی - وارد فرایند مقابل به مثل نشود دولت رجب اردوغان متلاشی می شود ، یک گمانه کم رنگ هم می گوید این پوست هندوانه یی که غرب زیر پای اردوغان پرتاب کرد تا برای همیشه از شر متحد شرورش راحت شود

دولت روسیه با برانگیختن کردهای ترکیه برای استقلال طلبی و با حمایت تسلیحاتی می تواند اول اقتصاد ترکیه را زمینگیر و بعد کل ترکیه به زانو در آورد و اگر مناطق کرد نشین ترکیه و سوریه متحد شوند بخشی زیادی از مردمان کرد عراق هم پشت آنها لاجرم بسیج می شوند و نزدیکی اقلیم کردستان و همسایه اش زیر فشار افکار عمومی منجر به دوری مطلق می شود.از آن سوی ایران می تواند به صورت پنهان و آشکار از این اتحاد دفاع کند و یا لااقل بی طرف بماند تا هم رابطه خود با کردهای ایران را بهبود ببخشد ورقیب منطققه یی اش را تعضف کند تا فشار را درجبهه سوریه کاهش دهد

پوتین در واکنشی که نشان داد لحن حماسی نداشت و رجز نخواند ولی حرفهایش نشان داد بنا ندارد با یک ضربت جبران حیثیت کند بلکه بنا دارد راهبردی تر واکنش نشان دهد تا بتواند تا طرف غربی خود را به راحتی از پشت ترکیه بیرون بکشد.، وقتی اعلام می کند که با امریکا در مورد حمله به عراق قرار داد امضا کرده است،می خواهد خبر پنهانی را آشکار کندتا به ابرقدرت رقیبش بهانه توجیه عدم از دولت ترکیه رابدهد و یا با نشان دادن عهد شکنی شان مسئولیت جنگ پردامنه را بر گردن غربی ها بیاندازد. به هر حال جهان در آستانه قماری قرار گرفته است که اگر عقل میدان داری نکند پیروزی در آن نا متصور ولی نابودی کل زمین حتمی است

موضوع آنقدر حساس است که هر گونه گمانه زنی به دلیل ابعاد خطرناک اش را نامحتمل کند ولی سرنوشت تک تک ما در گروی آنچه تا چهل و هشت ساعت دیگر رخ می دهد است ، پشت پرده حتما مذاکرات فشرده یی بین امریکا و روسیه در جریان است.

اروپا که در همسایگی روسیه قرار دارد پیش از همه نگران آینده است و حتما پشت ترکیه در مذاکرات پشت پرده نخواهد ایستاد.در آینده بسیار در مورد بی عقلی دولت ترکیه هم بخاطر حمایت اش از داعش و هم ساقط کردن هواپیمای خواهند نوشت . البته اگر بشریتی برای نوشتن تاریخ باقی مانده باشد

خاله سوسکه سیاهپوش

پدر خاله سوسکه از بی‌ شوهر ماندن دخترش خسته میشود و به او پیشنهاد میکند به همدان برود و زن مش رمضون بشود. نان گندم بخورد، قلیان بلور بکشد و منت بابا نکشد.
خاله سوسکه با چادری از پوست پیاز و کفش‌هایی از چوب گردو به سوی همدان به راه میافتد. در طول مسیر کسبه بازار همچون قصاب و نانوا و بزاز و غیره از وی خواستگاری میکنند که با پاسخ سرد خاله سوسکه مواجه میشوند.
خاله سوسکه از آنان میپرسید که اگر همسر آنان شود در موقع دعوا او را چگونه خواهند زد.
خواستگاران هریک به فراخور شغل خود روش خشونت باری برای تنبیه احتمالی او در نظر میگیرند و خاله سوسکه به همین دلیل از ازدواج با آنان منصرف میشود.
آخرین خواستگار «آقا موشه» است که با لحنی ملاطفت آمیز از وی خواستگاری میکند و در پاسخ به پرسش تکراری او میگوید که با دم نرم و نازکش.
ازدواج این دو سر میگیرد.
یک روز خاله سوسکه در نهر آب میافتد و آقا موشه به کمک نردبان طلا، خاله سوسکه را نجات میدهد و خاله سوسکه هم بیمار میشود و آقا موشه که مشغول پختن شوربا برای همسر بیمار خود است، به داخل دیگ آش میافتد و میمیرد. به همین دلیل خاله سوسکه پس از آن سیاهپوش میشود...

قصه های عامه

پدری هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به آن عمل کنی.
اول اینکه اگر خواستی خانه را بفروشی ابتدا دستی به سرو وریش بکش و بعد بفروش.
دوم اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی.
سوم اگر خواستی قمار کنی, با لیلاج (استاد قماربازی) شهر بازی کن.
چهارم اگر خواستی افیونی شروع کنی با آدم بزرگسال شروع کن.
پسر مدتی پس از مرگ پدر تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود بفروشد، پس به نصیحت پدر عمل کرد و خانه را با زحمت زیاد سرو سامانی داد.
پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد.
مدتی بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود. طبق نصیحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت. دید فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند بنظرش بسیار زشت و کریه آمد و باز هم منصرف شد.
مدتی بعد نیز خواست قمار بازی کند. پس از پرس و جوی فراوان بزرگترین قمارباز شهر را در خرابه ای پیدا کرد که زندگی میکند و لباس مندرس کهنه پاره ای به تن داشت. وقتی علتش را پرسید قمارباز گفت همه دارائیم را باخته ام.
و زمانی که دوستانش قُبل و منقلی را به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بیاد وصیت پدر افتاد و نپذیرفت و رفت تا با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از دوستانش بود شروع کند, ولی وقتی او را به دلیل همین دود و دم یکسره در حال سرفه بود و نزدیک به موت یافت منصرف شد و به روح پدر رحمت فرستاد...
  • محسن باقرلو
  • روایت است که یکی داشت با صوت جمیل نماز میخواند ، دو نفر از کنارش همی گذشتندی و به هم گفتند احسنت این یارو ! چقد زیبا نماز میخواند ، فرد نماز گذارنده نمازش را قطع کرد و گفت تازه نمی دانید که روزه هم هستم !
    به نقل از وبلاگ روزنامه زاویه:

    بسمه تعالی

    مدت زمانی بود که وبلاگ رادیو ساوه در فضای مجازی فعالیت داشت تا اینکه بنا به دلائل نا معلوم البته تقریبا معلوم از فعالیتش جلو گیری بعمل آمد . و آنگاه در ساوه عده ای از دوستان بنا به مصلحت برای اینکه نام رادیو ساوه در دلها زنده بمانداقدام به ایجاد وبلاگ دیگری به نام رادیو ساوه نمودند. که این حرکت آنها بسی جای تقدیر و تشکر دارد.اما امروز که رادیو ساوه با ایده های جدید وارد فضای مجازی  شده است بر این عزیزان لازم و واجب است برای احترام به فضای مجازی و برای قدردانی از زحمات دوست عزیزمان جناب آقای پوریا  نام دیگری برای خود انتخاب نمایند تا رادیو ساوه فقط و فقط در اختیار پوریای عزیز باشد. و در آن صورت است که محبوبیت آنها برای همیشه در دلها زنده خواهد ماند . به امید آنروز.


    من و زهرا هم دانشگاهی بودیم و هم خونه. جفتمونم عاشق کله پاچه.
    چند سال بعد از دوران دانشگاه مهمون خونه زهرا بودم که حالا ازدواج کرده بود. شب تا صبح حرف زدیم از گذشته و تصمیم گرفتیم به یاد دوران دانشجویی بریم کله پاچه بخوریم. کله پزی که انتخاب کردیم پرت و دور و خلوت نبود.مشتری خانم هم داشت.هوا کاملا روشن بود و مردم هم در حال رفت و آمد. سفارشمون رو دادیم و نشستیم. بعد از ما چند تا پسر هیکلی و تنومند وارد شدند و میز کنار ما نشستند. یکیشون شروع کرد خطاب به ما صحبت کردن، تیکه پروندن و مسخره کردن... دیدم تموم نمیکنه به پسر گفتم چرا انقدر حرف میزنی؟مگه ما کاری به شماها داریم؟ پسر یهو شروع کرد فحشهای رکیک دادن به ما!!
    نمیدونستیم چیکار کنیم. به صاحب کله پزی گفتم این آقا را بلند کنید از میز کنار ما وگرنه زنگ میزنم پلیس. صاحب کله پزی خودش رو زد به نشنیدن! یکی از دوستای پسر به زور بلندش کرد و برد چند تا میز اونورتر. یواش به زهرا گفتم زود تموم کن که بریم...یهو صدای شکستن شیشه اومد و تو کسری از ثانیه پهلوم به شدت سوخت. اون پسر شیشه آبلیمویی که روی همه میزها یکی از اونها بود،پرتاب کرده بود سمت من و روی کمرم خورد شده بود!
    تو شک بودم.باورم نمیشد. پهلوم درد میکرد. اگه تو سرم میخورد چی؟ دستهام میلرزید و نمیتونستم شماره پلیس رو بگیرم. زهرا شماره رو گرفت و با بغض ماجرا رو تعریف کرد. تاکید کرد که بهمون حمله کردن و هنوز هم اینجا هستن و پلیس زود خودش رو برسونه. یکی دیگه از پسرها بخاطر تماس ما با پلیس وحشی تر شده بود. اومده بود سمت ما مدام تهدید میکرد و فحش میداد. صندلی رو بلند کرده بود عربده میزد که بکوبم اینو تو صورتت؟.. دستم رو پهلوم بود و بزور نفس میکشیدم. زهرا هم چسبیده بود به من تکون نمیخورد. خدایا چرا هیچکس به طرفداری از ما حرفی نمیزنه؟ این همه آدم اینجاست. اون آقای کارمند چرا سرش پایینه؟ اون پسره با دوست دخترش چرا چیزی نمیگن؟
    پسرها از ترس پلیس فرار کردن و در حین رفتن همچنان ما رو تهدید میکردند. زهرا گفت تا پلیس نیومده نریم بیرون،شاید بلایی سرمون بیارن. بعد از نیم ساعت مامور پلیس رسید. اولین جمله یی که گفت این بود که چرا شما دوتا اومدین کله پزی؟!! به زور جلوی گریه م رو گرفته بودم اما صدام از بغض میلرزید. تمام زور و انرژیم رو انداختم تو گلوم. داد زدم خجالت بکش بعد از نیم ساعت اومدی بجای کمک کردن از ما طلبکاری...مامور پلیس خونسرد گفت منظورم این نبود... مردم جمع شده بودند. یه پسر از بین مشتری ها با صدای آروم گفت من شاهدم تقصیر اون پسرها بود. پلیس شروع کرد به نصیحت کردن که نمیشه پیداشون کرد... حتما اهل این محله نبودند... آخر سر هم از سر لطف پیشنهاد دادن بیاید تا خونه همراهیتون کنیم با ماشین پلیس! دیگه هم اینجور جاها نرید!!!!
    زهرا دستم رو گرفت و تو گوشم گفت منا بیا بریم خونه.
    خونه که رسیدیم دو تایی گریه کردیم تا خوابمون برد.
    سلام یه فامیلی داریم که هر وقت میادمنزل ما مهمونی بعد از خوردن غذا وانمود می کنه شکمش درد گرفته یا مسموم شده،خلاصه تمام زحمات مارو بی ارزش می کنه و میخواد ذهنیت بدی از دست پخت من بخصوص ایجاد کنه،واقعا نمیدونم چیکار کنم،اگر بگم که داره تظاهر می کنه بدتر میشه.
    شما دوستان چه راهکاری پیشنهاد می کنید که ماهیت زشتش رو بشه،ازنظرات شما دوستان تشکر می کنم
  • خطاب به آقازاده
  • آقای آقازاده شما روح بزرگی دارید. از خدا برای شما طلب صبر و سلامتی میکنم. مطالب شما را همیشه میخوانم و نکات جالبی در این تحلیل تان راجب حمله به پاریس دیدم.
  • محسن باقرلو
  • خدا را چه دیدی رفیق ... شاید هم یک روز شترررررق یک سیلی محکم زدند توی گوش نوع بشر و از خواب پریدُ دید کشتار مغول خواب بوده ... هیروشیما خواب بوده ... حلبچه خواب بوده ... میانمار خواب بوده ... پینوشه و فرانکو خواب بوده اند ... بوکو حرام و داعش خواب بوده ...
    - فرهنگ را میشناسی؟
    - بله.البته مدتهاست برای ما کار نمی کند.اما کامل می شناسمش.
    - هر چی در موردش می دونی بگو!
    - چرا؟ چه چیزی باعث شده، فرهنگ برای شما جالب شه؟
    - الساعه همکاران بازجو مشغول سوال وجواب ازو هستند و صحبتهای شما، می تواند در پیشرفت بازجوئی بسیار موثر باشد.!
    = باز جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی؟!؟!؟ فرهنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ؟!؟!؟
    توضیح دادم که جوانی است بهیار. مدتی در خدمت نیروی دریائی بوده، سنندجی است. بسیار خونگرم و مهربان. در کار وظیفه شناس و مردم دوست. تا زمانی که در خدمت سازمان متبوع ما بود، هنوز مجرد بود. پس از تاهل از کار استعفا داد و رفت.
    برای دوستانش گفته بود با خانواده ی متمولی وصلت کرده است و با توجه به ثروت پدر خانمش، دیگر نیازی به پرکاری ندارد.
    جالب آن که دوستانش پس از رویت عروس خانم و هم صحبتی با وی، زیاد صحبتهای فرهنگ را تایید نکردند.!
    - چطور؟
    - گفتند: فرهنگ انتخاب مناسبی نکرده. گویا دخترک رفتارهای اجتماعی خوبی نداشته و از نظر فیزیکی نیز قرابتی با هم نداشته اند. دوستانشان بسیار متعجب بودند که چطور فرهنگ دیوانه واردخترک را دوست دارد!
    - زیاد دوستش داشت؟
    - بله. این گونه که دوستانشان گفتند، گویا دخترک را خیلی می خواسته!
    حالا میشه بگید ، چرا فرهنگ تحت بازجوئی است؟!
    - قتل!!
    - چی ؟ قتل؟ زنش را کشته؟!
    - بیشتر نپرسید. فردا پس از بازسازی صحنه ی قتل و در صورت صحت آن ، به شما خواهم گفت!!
    فردا:
    - قتل تأیید شد. مقتول جوانک معتاد نداری است که فرهنگ به تصور آن که مزاحم همسرش است ، به منزل برده و پس از کشتن وی ، جسد را در صندوق عقب ماشین انداخته و در فلان رودخانه انداخته است!!
    - آیا واقعا کسی مزاحم همسرش بوده؟
    - خیر. زنش با مقتول ارتباط داشته . فرهنگ حدسهائی می زند و زن از ترس لو رفتن جریان مدعی می شود که او تنها یک مزاحم است!!
    - حالا با توجه به آن که پدر دختر آن گونه که فرهنگ می گفت، بسیار متمول است، شاید بتواند اولیا دم را تطمیع کند و رضایت آنها را بگیرد!
    - پدر خانمش خیاطی است در فلان بازار به شدت معتاد . ثروتی در اطراف آنها نیست. فرهنگ یا به شما دروغ گفته، یا از اول، خودش هم فریب خورده است!؟
    معمائی شده برای من که چگونه ممکن است کسی مثل فرهنگ، آن حد شوخ طبع و مهربان، بتواند انسان دیگری را بکشد!!!؟؟
    یارو شلوار جین پوشیده بود و تو جیب تنگ بغلش یه چراغ قوه بدون باطری داشت. رفت مغازه و بدون اینکه زحمت درآوردن چراغ قوه رو به خودش بده دستشو مشت کرد به خشتکش و روبه مغازه دار گفت :" روله! قوه شه داری؟". مغازه دار هم از همشهریای ما بود، جا خورد و گفت :"نه ببم! به این سوی چراغ نه قوه شه دارم نه بنیه شه".
    پانوشت: حضرت آیت الله محمدعلی موحدی کرمانی٬ دبیرکل جامعه روحانیت مبارز فرمودن«بسیج نباید اجازه دهد ،مجلس ششم تکرار شود و باید مردم را بیدار کند".
    فلذا عارضم حضرت آقای موحدی!   قربون جدت، مگه میزان ، رای ما نیست؟ چرا مزاحم برادران بسیج میشی؟
    والله بعد یه چند تا انتخابات اخیر، ما ملت نه قوه شو داریم نه بنیه شو که بازاین برادران، بیداریمون کنن فلذا عدم تکرار مجلس ششم رو قونترات بده به خودمون ، نخواستی، شورای نگهبان ، حله به مولا!
    صبح های شنبه برای پاکبانان روز پر زحمتی است. رفتم دوچرخه سواری وبعد کناریک پارک ایستادم تا کمی ورزش کنم. شب قبل جماعت ، پارک را به ...داده بودند. از پوست تخمه، پسمانده ها و جعبه های پیتزا، بطری های خالی نوشابه، ته سیگارو... خلاصه هر آت و آشغالی را در فضای پارک ریخته بودند. بماند که سطل های زباله هم سر ریز بودند.
    پاکبان بیچاره مشغول تمیز کردن پارک و جمع آوری زباله های آن بود. نه دستکشی به دست داشت و نه ماسکی بر صورت.
    رفتم خسته نباشیدی گفتم و پرسیدم: چرا دستکش دست نمی کنی؟ چرا ماسک به صورت نداری؟ تو که با این وضعیت هزار جور درد و مرض را با خودت به منزل می بری، زن و بچه ی بیچاره را هم آلوده می کنی؟!
    گفت: چکار کنم؟ پیمانکار به ما دستکش و ماسک نمیده و خودمونم بودجه ی تهیه ی اونو نداریم!
    _ چرا سطل های زباله را کیسه نمی کنید که جمع آوری زباله راحت تر باشد!
    _ کیسه زباله هم تحویل ما داده نمی شود!
    پرسیدم: آیا مدت به مدت شیر بین شما توزیع می شود؟
    گفت: خیر!
    _ آیا پیمانکار شما را بیمه کرده است؟
    _ برج 2 ، 3، و 4 را بیمه رد نکرد ! اما برج 5 بیمه ی ما را پرداخت کرد!( توضیح آن که پرداخت منقطع حق بیمه، امکان استفاده از قوانین کار را برای کارگر با مشکل مواجه می کند.)
    _ حقوق تان را به موقع پرداخت می کنند؟
    _ گاهی بله. و گاهی خیر!
    ( خجالت کشیدم در مورد مقدار آن بپرسم. گفتم شاید به حدی اندک باشد که مرد بیچاره را خجلت زده کند!)
    _ چرا به اداره ی کار شکایت نمی کنید؟
    _ با کوچکترین اعتراض، میگن برو و اخراجمون می کنند. رزق زن و بچه را چه کنیم؟
    _ چرا دست جمعی اعتراض نمی کنید؟
    _ اونم می بندنش به سیاست و چوب تو آستینمون می کنن!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی