شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

یا لطیف

چندساعتی بود که از سفر برگشته بودم .و آخرین ساعات شب 5شنبه 28آبانماه بود. همه را می دیدم جز میثم پسر خواهرم .میثم نبود و نبودنش سخت آزارم می داد. میثم را کسی نیست که در شهر نشناسد. سید میثم کمالی را عرض می کنم .هم او که به هر زور زحمتی هست خودش را به نمازهای جماعت وجمعه و تمام مراسمات مذهبی می رساند هم او  که در اثر سانحه وحشت ناک تصادف موتور سیکلتش با کامیون که نه دیوسیاه زهواره در رفته یکی از همشهریان که از قضا آدم خوبی هم بود و خدا رحتمش کند از عقب بخشی از توانایی حسی و حرکتیش را از دست داده و بعد از هفت ماه کمای کامل با سطح هوشیاری 3به زندگی برگشته است وامروز مردم شهر عصا زنان اورا در گذرها می بینند . بگذریم میثم جوان متعهد و مهربان وسالم و سر زنده ورزیده ای بود که تبدیل شد به میثمی که امروز اورا اینگونه می بینیم .باز بگذریم از من سوال و از بچه ها آدرس غلط دادن بعد از سوال تند و پرخاشگونه ام برادر کوچکش گفت میثم بیمار و در خانه است.برای عیادتش در .ساعت آخر شب رفتتم .. .خونین وزخمدار بو.د..ماجرا را اینگونه تعریف کرد: در مینی بوسی که از تهران به سمت شهرستان در حرکت بودم توسط دونفر از ... مردان!!! شهر پرندک زرندیه که (نامشان محفوظ است )به شدت مورد ضرب شتم قرار گرفتم و گفت یکی از این دلاوران  با شئی تیز و برایی  ضربه هولناکی به صورتم  کشید که حاصلش ده بخیه به گونه چپم است و آثار کبودیهای زیاد و زخمهای فراوان ریز ودرشت در سمت راست بدنش یعنی همان سمتی که حس و حرکت داشته  کاملاقابل مشاهده بود  دیدیم .. چون سمت چپش کمتر از ده درصد است .این که به من چه گذشت بماند .ماجرا را احساسی نمی کنم ...

.و طبق گفته شاهدان که باقراردادن شماره تماسشان برای شهادت در دادگاه بعداز کشیدنش به پایین از داخل مینی بوس و با عربده کشی مانع ازمداخله مسافران برای نجاتش شده اند و سخت ترین و حزن آلود ترین قسمت ماجرا اینجاست .این دلاور مردان که اکنون متواریند و نام وآدرس دقیقشان را هم می دانم منتظر روز مجازاتشان بدست قانون باشند و بدانند که روزی که دیر نیست تقاص رفتار خشونت آمیزوغیر انسانیشان را به سختی پس خواهند داد .اگرچه نسبت به نیروی محترم انتظامی پرندک نیز انتقاد دارم که در آینده به آن خواهم پرداخت . 

 محمد ساعدی 4آذر ماه

  • ۹۴/۰۹/۰۴
  • محمد ساعدی

نظرات (۱۳)

یه زمانی بود که من بیکار بودم.
یه پراید سفید داشتم،که اونروزا بدک نبود.
یه روز تصمیم گرفتم صبح پاشم برم چارتا آدم جابجا کنم،دوزار پول در بیارم.
تیپ زدم و ادوکلن رو خالی کردم رو سرمم و رفتم بیرون.
اولش که روم نمیشد کسی رو سوار کنم.
بعدشم که روم شد سوار کنم،روم نمیشد پول بگیرم.
از یه پسر بچه مدرسه ای که دیرش شده بود،
از اون دختره که خوش هیکل بود،
از اون خانومه که خوشگل بود،
ازون آقاهه که بوی ادوکلن خوب میداد،
اون پسر جوونه که باهم رفیق شدیم...
بعد دیگه خسته شدم.
تصمیم گرفتم برگردم خونه،درحالی که پول که درنیاورده بودم هیچ،یه باک بنزینم سوزونده بودم.
داشتم برمیگشتم سمت خونه،بلوار فرحزادی رو داشتم میومدم سمت میدون شهرک.
بعد از بیمارستان،جک رو دیدم که هراسون از ساقهٔ لوبیا میومد پایین و مرغ تخم طلا تو دستش بود.
خوب که به وسط ابرا دقت کردم آقا غوله هم دنبالش بود و داشت میومد پایین.
جک دست بلند کرد و داد زد : دربست!!!
زرتی زدم رو ترمز.
شیشه رو دادم پایین،تمام کم روییم سر نفرات قبلی رو جمع کردم روهم و گفتم :کجا؟
- پل تاج!
+ چقدر میدی؟
- پول ندارم،اما حاضرم این مرغ تخم طلا رو بهت بدم.تو فقط منو ببر.منو از دست این غوله خلاص کن.اگه بگیردم،یه لقمه چپم میکنه...
خوب نگاهش کردم،نه مدرسه اش دیر شده بود،
نه اصولأ دختر بود که خوش هیکل باشه یا نباشه،
نه زن بود که به زشت و زیباش فکر کنم،
بوی ادوکلن نمیداد؛دویده بود،عرق کرده بود،بوی عرق میداد،
بهش هم نمیخورد که بچه باحالی باشه که بخوام باهاش رفیق بشم.سنمون به هم نمیخورد.
خوووووب نگاهش کردم،
بعد تمام کم روییم رو جمع کردم،تبدیلش کردم به پررویی،و پرروییم رو با لحن تمام مسافرکشای خط شوش و مولوی عین تف پخش کردم تو صورتش:
-زکی!!!!داآشمونو!پول نداره،دربستم میخواد بره!!!برو عامو،برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
و گاااااز دادم و رفتم.
کمی که رفتم جلوتر،از تو آینه غوله رو دیدم که داشت جک رو زنده زنده میخورد،و جک درحالی که از پا تا کمرش تو دهن غول بود،با بهت و تعجب و افسوس برای من،به دور شدن پراید و رانندهٔ پر روش نگاه میکرد.
***
اون مرغ تخم طلا شانس من بود.
تخماش،تخمای طلاییش شانس من بود.
شانس من از اول تخمی بود.
از همون اول اول...
من ندونستم.
من نفهمیدم.
من فقط همه چی،همه غمها،غصه ها،بودنا،نبودنا،گفته ها،ناگفته ها،همه رو جمع کردم و بعد،عین تف پاشیدمش تو صورت شانسم...
تخماش شانس من بود.
بعد از سالها حدود ۴ سال پیش بود که رفتم ایران و بعد ار دید و بازدید با خانواده برای دیدن اقوامی که در شیراز داشتیم راهی شدیم. من راننده بودم و چون توی ماشین ما بچه بود سعی میکردم زیاد تند نرم. تا آباده مشکلی نبود ولی بعد از آباده جایی که حد سرعت ۱۲۰ کیلومتر بود پلیس ما رو نگه داشت. یه ستوان جوان بود و گفت که حد سرعت رو رعایت نکردید. گفتم ولی من ۱۲۰ تا میرفتم و اون گفت نه. جالبه که جریمه هم صادر نمیکرد و گویا منتظر چیزی بود. من که به شک افتاده بودم که آیا تند میرفتم یا نه به مامور قانون اطمینان کردم و گفتم در اینصورت بحثی نیست و جریمه رو صادر کنید. اون هم با ناراحتی برام قبض جریمه صادر کرد. بعدش چون دیده بودم که جاده زیاد شلوغ نیست کروز کنترل ماشین رو فعال کردم و روی ۱۱۰ تنظیم کردم و با خیال راحت به راهم ادامه دادم. ۳۰ کیلومتر پایینتر دوباره پلیس ما رو گرفت! پلیس دوم گفت حد سرعت رو رعایت نکردی و با ۱۳۰ تا داشتی میرفتی. بهش گفتم من کروز کنترلم روشنه چطور همچین چیزی ممکنه؟ اون هم بهش برخورد و گفت یعنی می خوای بگی ما دروغ میگیم؟ من حسابی جوش آورده بودم. بهش گفتم شاید دستگاهت خرابه و من همین ۳۰ کیلومتر بالاتر جریمه شدم! گفت مشکل ما نیست. اونها بخش خودشونو دارند و ما بخش خودمونو و همینطور توی چشمهای من زل زد. من که حسابی قاطی کرده بودم گفتم من این جریمه رو نمیدم و شروع کردم داد و فریاد زدن تا اینکه نفر دوم که درجه بالاتری داشت و یک ماشین دیگه رو متوقف کرده بود اومد و وقتی گواهینامه بین المللی منو دید و فهمید سالها خارج بودم و یکبار بالاتر جریمه شدم از جریمه دوباره صرفنظر کرد. وقتی رسیدیم شیراز و داستان رو برای عمو تعریف کردم به من گفت که راهبانی این ناحیه به رشوه گیری از رانندگان عادت داره. به دلائل واهی جلوی ماشینها رو میگیرن و با تهدید جریمه سنگین راننده ها راضی میشن که با چندهزار تومان سر و ته قضیه رو هم بیارن. جالبه که می گفت حتا شیفت ها و پست‌های بازرسی در بین راهبانان خزید و فروش میشه! وقتی اینها رو شنیدم تازه متوجه شدم که چقدر از مرحله پرت بودم و دلیل اون تعلل مامور اول چی بوده.
پاسخ:
خداراشکر اینورها از این پلیسها نداریم .اینجا همه خوبند ولی جاده هامون تا دلت بخواهد بد است .همین
غروب به خیابان زدم ، جوانکی با سر و روی کثیف در میان آشغال ها گشت وگشت و هیچ نیافت ، دو و سه نفر شدند ، نگاهشان در هم گره خورد ، هیچکدام چیزی گیر نیاورده بودند، نیم کیلو نان خامه یی خریده بودم ، به آرامی جلو رفتم ، گذاشتم روی کنج سطح آشغال ، به سرعت دور شدم ، برگشتم و دیدم با ولع می خورند ، همیشه از کمک به بی بضاعت ها بدم می آید ، یک جور آرام کردن وجدان ، یک ریاکاری ، نمی دانم تا خانه بغض کردم ، نمی دانم کارم درست بود و یا نه ، کودک درونم مرا وادار کرد این کار را بکنم ، روزهای کودکی و گره خوردن اش با گرسنگی . مادرم همیشه می گفت ماست داریم و هم قاتق -اسم ترکی اش اگر درست یادم باشد- با لببخند جواب می دادم ننه پولدار شدیم دو جور غذا داریم ،هر دو می خندیدیم و با خده اش من سیر می شدم ُ ننه این روزها آنقدر پول دارم که بتوانم نیم کیلو نان خامه یی بکذرم روی سطل آشغال ، راستی من دیگر از آن نیستم ، فردا و پس فردا اگر دل شان بخواهد من مقصر حسرتی ام که در جانشان می نشیند ، چقدر از خودم متنفرم
بعد از تمام کردن دوره دبیرستان یکی دو سال طول کشید تا دانشگاه قبول بشوم. چون خیلی به رشته حقوق علاقه داشتم در این فاصله در یک دفتر ثبت اسناد به عنوان کارآموز مشغول به کار شدم.
ما یک سردفتر داشتیم که آدم خیلی درست و محتاطی بود و همچنین یک دفتر دار که خیلی خوش برخورد و چرب زبان بود. سردفتر معمولا وارد معاملات شک و شبهه دار نمی شد و اگر کوچکترین شکی میکرد مشتری را رد می کرد. یکروز سردفتر برای کاری بیرون رفت و من دیدم که دفتر دار با عجله به کسی تلفن کرد و در عرض نیمساعت دو تا خانم و یک آقا وارد شدند و بدون گذراندن مراحل قانونی و محضری، سندی را امضا کردند که بعدا فهمیدیم ملکی بوده که در غیاب برادرشان به آن آقای جوان منتقل کردند. وقتی سر دفتر برگشت و دفاتر را بررسی کرد متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و بسیار عصبانی شد و این بگو مگو در یکی دو ماه بعد از آن منجر به جدایی دفتردار از این دفترخانه شد.
دفتر دار ما بعد از مدتی دفترخانه خودش را تاسیس کرد و در عرض یکی دو سال با جوش دادن معاملات غیر قانونی از همین دست به یک ثروت هنگفت رسید. مثلا اینطور که شنیده ام یک نفر زورگیر به تهدید شخصی را به دفتر ایشان می آورد و زیر یک سند سفید از او امضا میگیرد. بعد بسته به میزان زورگیری اموال قربانی را بعدا به نام خودش میزند و شیرینی دفتردار را هم میدهد.
این ایام را هفته بسیج نامیده اند و فرزندانم را در مدرسه تفنگ نشان دادند و چفیه بستند و اینگونه خواستند که هفته بسیج را آنها پاس بدارند . فرزندانی که با سلاح و تفنگ آشنا شوند آینده نمی توانند جامعه را نجات دهند .زیرا تنها به این فکر می کنند که فقط باید به فکر جنگ بود .
کشورهایی چون ژاپن و کره جنوبی و بعضی کشورهای اروپایی به جای اینکه فرزندان خود را با سلاح و جنگیدن آشنا کنند با فکر و اندیشه مرتبط می کنند . زیرا اینگونه فرهنگسازی می کنند که با فرهنگ و فکر و تکنولوژی می توان به جنگ همه دشمنان رفت . فرزندان کوچک ما از الان به آنها تلقین می شود که باید به همه دنیا با کینه ونفرت نگریست .و این فکر آینده خطرناکی را برای جامعه ما رقم خواهد زد . ما باید به فرزندانمان بیاموزیم که جنگ طلب نیستیم .
ما باید در کشورمان کار جنگ را یکسره کنیم وگرنه جنگ کار ما را یکسره خواهد کرد . بیاییم در هفته بسیج به فرزندانمان عطوفت و مهربانی بیاموزیم . بیاییم به آنها آموزش دهیم که دوست داشتن بهتر از کینه ورزی ونفرت است . بیایم به آنها یاد دهیم که همه انسانها حق فکر و ابراز عقیده دارند و این تفکر یک بسیجی واقعیست . به آنها بگوییم که هیچگاه یک بسیجی واقعی چشمش را بر روی حقایق و حق آنها که بهشان ستم می شود نمی بندد. به آنها گوشزد کنیم که یک بسیجی واقعی اسباب دست یک حزب خاص و افرادی خاص نیست و متعلق به همه مردم است . و تنها نقشش این نیست که در یک همایش خاص و برای افراد خاص شرکت کند و یا مجلس و مراسم احزاب مقابل و یا آنها که مانند ما فکر نمی کنند را بر هم بزند .
 بسیجی واقعی یعنی آن معلم روستایی که وقتی فهمید یکی از شاگردانش سرطان دارد و موهایش ریخته او هم موهایش را تراشید تا شاگردش احساس مرگ نکند .دوران جنگ بسیجیهای ما خود را فدا کردند و جانشان را برای باز کردن میدان مین فدا کردند تا همرزمانشان ادامه دهند وامروز باید به آنها فدا کردند را به گونه ایی دیگر معنا کرد .درود بر بسیجیان واقعی که به بسیج نرفتند تا از سهمیه و کم کردن سربازی استفاده کنند . و تنها هدفشان سازندگی کشور و فرهنگسازی مهر و عطوفت است .نشانه بسیج چفیه نیست بلکه یک وجدان پاک و بیدار و بدون اغراق است . یک بسیجی واقعی باید از اسید پاشیدن به صورت دختران کشورش بدنش به لرزه درآید . درود بر شرف و غیرتشان .
پاسخ:
سلام علیکم
امیدوارم عزیزانی این پیام را بخوانند وجواب بدهند
  • محسن باقرلو
  • چه شدند ؟  کجا رفتند؟
     آن جمعه های سالم و سرشار سالهای دور که به مفهوم واقعی کلمه " خانواده " بودیم ، با صدای طنازی ها و خنده های گویندگان " صبح جمعه با شما " و عطر نان تازهء بابا و نیمروی مامان بیدار میشدیم ، توو جاهامان غلت میزدیم و خواهر برادرها را با شوخی و بازی یکی یکی بیدار میکردیم ، لبخند مادربزرگ که از نماز صُب بیدار بود مث انوار آفتاب می دوید زیر پوستمان و سرحالمان می آوُرد ، دور هم صبحانه ای به غایت ساده می خوردیم اما بی نهایت غرق لذذت میشدیم ، می رفتیم توو کوچه بازی میکردیم سرخوش و سبکبال و رها ، ناهار نمی خوردیم اگر یکی از جمع سفره کم بود ، کارتون میدیدیم با طعم میوه های پوست کنده و خُرد شده با دستان مقدس مادر ، ترانه های درخواستی روز هفتم بی بی سی را با اشتیاق و ولع گوش میکردیم از حنجرهء برفکی رادیو ، حمام میرفتیم و آب بازی ش دنیایی بود برا خودش ، عصر هم یا مهمانی بودیم یا مهمان داشتیم شلوغ و پُرهیاهو ... چه شدند؟
    کجا رفتند؟
    چطوری استحاله شدند به این جمعه های ساکت وتبدار که که بعد از ظهر بیدار میشویم با سردرد و صبحانهء نداشته و ناهار شب مانده را یکی می کنیم و سیگار به لب می نشینیم پای شبکه های مجازی به نالیدن از دلتنگی هولناک عصر جمعه؟
    روز شنبه ۲۳ آبان ماه ۱۳۹۴ من و دوستم در حال پیاده‌روی از سمت میدان انقلاب به سمت تقاطع نواب بودیم که نرسیده به خیابان ولیعصر سه نفر با قمه و چاقو به سمت ما حمله کردند.قمه را بر روی گردن دوستم گذاشتند و من هم نتوانستم فرار کنم و روی زمین افتادم. با دسته قمه یک نفر به من ضربه می زد و نفر دیگر هم با لگد با پهلوی من می کوبید تا گوشی موبایلم را از من بگیرند، که به زور بالاخره گوشی را به آنان دادم. دوستم هم مجبور شد کوله پشتی خودش را باز کند و لپ تاپ، گوشی موبایل، مودم وایرلس، دو عینک طبی و کوله پشتی stm خودش را به زورگیران داد. متاسفانه بعد از اینکه وسایل ما را گرفتند، به راحتی در خیابان قدم می زدند و کمی جلوتر سوار یک پراید شدند و از محل فرار کردند.
  • هیأت رزمندگان اسلام زرندیه(هیأت عاشقان ثارالله مأمونیه)
  • سلام علیکم
    استاد سیدمیثم از دوستان و از بچه های ثابت هیأت است ایشان چه دورانی که سالم بود و چه اکنون که با این وضعیت دچار شده در این هیأت عزاداری کرده بنده همین الان که مطلب شما را خواندم متوجه شدم  این اتفاق کی برای سید افتاده؟ هر چند شما می دانید بنده کمتر به شهرستان رفت و آمد دارم اما اگر کمکی از ما برمی آید دریغ نفرمایید.
    بنده منتظر پاسخ شما هستم حتی اگر خصوصی باشد
    مدیر اجرایی هیأت رزمندگان اسلام شهرستان زرندیه
    پاسخ:
    سلام علیکم ممنون از شما خداحفظتان کند
    الحمدلله چندروزی است بهترشده وبخیه صورتش را کشیدیم واوضاع کامل تحت کنترل است .ممنون زنده باشید
    مصاحبه سرهنگ طالبی فرمانده پلیس ساوه در مورد دستگیری نویسنده وبلاگ انتقادی رادیوساوه و  زندانی شدن ایشان :

    http://markazi.isna.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=66179

    وبلاگ رادیوساوه دوباره رفع فیلتر شده:‌
    pooria6.blogfa.com

    لطفا به دوستان نزدیک خودتان اطلاع رسانی نمایید.



    سلام
    متاسفانه خشونت در جامه خیلی زیاد شده، به نظر بنده در نهایت همیشه بهتره این موضوع یا مشکلات مشابه را از مراجع قانونی پیگیری کنیم.
    پاسخ:
    ما هم شکایتی تنظیم و از طریق مراجع قضایی پیگیری می کنیم
    ولی خیلی بی انصافی کردند
    مرتضی طلایی در صفحه اینستاگرام خود نوشت :متاسفانه مساله پایپ کشی در مترو صحت دارد و مسئولان مترو به جای کتمان موضوع باید عذرخواهی کنند تا شاهد رشد سازمان یافته جرائم نباشیم.

    علی‌رغم کتمان دوستان در مترو این خبر واقعی است در شورای سوم و در یکی از جلسات علنی نسبت به وضعیت مترو هشدار دادم چرا که مترو بهترین مکان برای جذب آسیب‌های اجتماعی است، اما متاسفانه این هشدار مورد توجه قرار نگرفت.

    مترو یکی از بزرگترین شبکه‌های اجتماعی است و بیشترین و بزرگترین تجمع در مترو است که اگر نتوانیم به طور صحیح برنامه ریزی مناسبی داشته باشیم شبکه مافیای مجرمین به زیر زمین منتقل خواهد شد.

    جواد خیابانی، فیلسوف، شاعر، منجم و ریاضی‌دان ایرانی در ۲۷ آبان ۱۳۴۵ در کرج متولد شد. او از‌‌ همان عنفوان طفولیت زبان به گفتن جملات قصار گشود. جملاتی همچون «شیری که خشک باشه قطعا‌تر نیست» و «حریره بادام قطعا از بادام تهیه می‌شه» از‌‌ همان دوران به یادگار مانده و در تاریخ ثبت شده. در آن ایام وقتی جواد کوچولو لب به سخن می‌گشود قند در دل اطرافیانش آب می‌شد و همه لبخند شیرینی به لب می‌آوردند تا حدی که صدای تلویزیون را کم می‌کردند تا سخنان جواد به گوش برسد. حالا هم بعد از نزدیک به نیم قرن هنوز هم وقتی جواد حرف می‌زند مردم صدای تلویزیون را کم می‌کنند. عجیب است.
    جواد در دوران تحصیل به جادوی کلمات اعتقاد خاصی داشت و چون نمی‌خواست از واژگان سر‌سری بهره ببرد همیشه تعابیر خاص و شاعرانه خودش را خلق می‌کرد. جمله معروف «باران شروع به وزیدن می‌کنه» الگویی بود که بعد‌ها همکلاسی او سهراپ سپهری از آن در اشعارش الهام گرفت.
    تسلط او به جغرافیا و مکان‌یابی تنه به تنه دکتر احمدی‌نژاد و تسلطش به تاریخ تنه به تنه استاد خسرو معتضد می‌زند. تا جایی که کار‌شناسان او را کاشف «بندر چلسی» می‌دانند.
    «ایزاک نیوتون» در کتاب خاطراتش نوشته که سیب اصلی که به کله من خورد در حقیقت تعبیر آن گزارشگر ایرانی بود که گفت: «توپ رو از مرکز زمین به میانه میدان می‌فرسته» و همین جمله باعث شد جاذبه زمین را کشف کنم.
    جواد در فلسفه و منطق هم سرآمد دوران خود شد. به گونه‌ای که بعد از «سهروردی» و «پل سیدخندان»، فلسفه شرق با نام خیابانی شناخته می‌شود.
    سه‌گانه معروف او هنوز توسط فیلسوفان معاصر به خوبی درک نشده و امید این می‌رود که در قرون بعدی از آن رمزگشایی شود. این سه گانه عبارت است از:
    ۱- «هر چه دقایق بیشتری از بازی سپری می‌شه به پایان بازی نزدیک‌تر می‌شیم.»
    ۲- «بامداد امروزه، نه، امروز نیس، دیگه رفتیم تو فردا، پس الان فرداست، دیگه نمی‌تونیم بگیم امروز، الان ۱ بامداد فرداست.»
    ۳- یک سانتر بی‌هدف… و گل!

    اگر اینشتین نظریه نسبیت عام را مطرح کرد خیابانی با نظریه نسبیت خاصش معروف است: «مسی خیلی بهتر از کریس رونالدو است، ولی انصافا رونالدو هم چیزی از مسی کمتر نداره.»
    استاد در ریاضیات هم دستی بر آتش داشت. او ضمن اثبات این فرض ریاضی که ۰ مساوی ۰ نیست، با ذکر یک مثال مشخص کرد کسی که با یک نفر نسبتی ندارد می‌تواند با برادر‌‌ همان شخص خیلی بیشتر نسبت نداشته باشد. «کریم انصاری‌فرد هیچ نسبتی با برادران انصاری‌فر نداره! به خصوص با محمدحسن!»
    او بسیار قانع بود و با گفتن جمله «نیمار و مسى می‌تونن مثل دو ماشین پرسرعت باشن در مسابقه دوچرخه‌سوارى!» نشان داد که برای دوچرخه‌سواری حتما نیاز به دوچرخه نیست.
    در برنامه آقای گزارشگر نشان داد که از استعدادهای جدید این حوزه راضی نیست و به جوانان این عرصه نمرات صفر و یک می‌داد تا بفهمند خیابانی شدن چقدر دشوار است.
    همین چند روز پیش بود که «برانکو ایوانکویچ» به احترام خیابانی نام خود را به «ایوانکو برانکویچ» تغییر داد تا روی آقای گزارشگر را زمین نیاندازد.
    بگذارید انتهای این متن را به سبک خود استاد تمام کنیم: جواد خیابانی آمده تا حرف جدیدی در ورزش کشور مطرح کند، حرف جدیدی که بار‌ها گفته شده!

    نارسیسوس نام جوان زیبایی است در اساطیر یونان که دختری به نام اکو (انعکاس صدا یا به فارسی پژواک) بر او عاشق می شود و چون جواب نامساعد می شنود نفرین می کند که او عاشق کسی شود که هرگز نتواند به او برسد و او روزی عکس خود را در آب می بیند و برخود عاشق می شود. هر روز بر لب برکۀ آب می آید و با خود نرد عشق می بازد و شِکوه می کند که آخر تو که با من دوستی: وقتی می آیم می آیی، وقتی لبخند می زنم لبخند می زنی؛ پس چرا وقتی دستم را دراز می کنم تا دست تو را بگیرم آشفته می شوی و از من می رمی.
    نارسیسوس آن قدر در فراق خویش غصه می خورد و اشک می ریزد تا می میرد. پس حوریان و پریان صحرایی گرد او می آیند و می گویند «حیف است چنین جلوه ای از زیبایی به زیرخاک رود. بهتر است او را به گُلی تبدیل کنیم که پیوسته در کنار آب بروید و عکس جمال خود را در آب ببیند.» و او را به گل نرگس تبدیل می کنند.(معنی نارسیسوس نیز «نرگس» است.)
    اصطلاح نارسیسیسم به معنی «خود شیفتگی» یکی از بیماری های روانی است و به کسانی گفته می شود که سخت و به طور بیمار گونه ای شیفته و بیقرار خویش اند.

    بر گرفته از کتاب «در قلمرو زرین»
    اثر حسین الهی قمشه ای

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی