شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰

فرهنگ چیست؟

فرهنگ چیست ؟

فرهنگ

جامعه شناسان برای واژه ی «فرهنگ» حدود پانصد معنا ذکر کرده اند که پرداختن به تک تک آنها و بررسی نقاط قوّت و ضعف هر یک از آن معانی و مقایسه ی آن با دین بسی دشوار خواهد بود. ما در اینجا سه گونه تعریف- که هر یک از این گونه ها شامل تعداد زیادی از تعاریف می شود- را پیش می کشیم، سپس رابطه ی دین با هر یک را بررسی خواهیم کرد.

در برخی تعاریف، فرهنگ دربرگیرنده ی اعتقادات، ارزشها و اخلاق و رفتارهای متأثر از این سه، و همچنین آداب و رسوم و عرف یک جامعه معین تعریف می شود. در گونه ای دیگر از تعاریف، آداب و رسوم شالوده اصلی فرهنگ تلقی می شود و صرفاً ظواهر رفتارها، بدون در نظر گرفتن پایه های اعتقادی آن، به عنوان فرهنگ یک جامعه معرفی می گردد.

و بالاخره در پاره ای دیگر از تعاریف، فرهنگ به عنوان «عاملی که به زندگی انسان معنا و جهت می دهد» شناخته می شود.      و


فرهنگ، راه مشترک زندگی، اندیشه و کنش انسان در یک جامعه است. فرهنگ در بر گیرندهٔ این چیزهاست:

  1. ۱. سازگاری کلی با نیازهای غریزی و فطری واقتصادی یا محیط جغرافیایی پیرامون;
  2. ۲. سازمان مشترکی که برای فرو نشاندن نیازهای اجتماعی و سیاسی که از محیط پیرامون بر خواسته‌اند، پیدا شده است;
  3. ۳. مجموعهٔ مشترکی از اندیشه‌ها و دستاوردها.

فرهنگ شامل هنر، ادبیات، علم، آفرینش‌ها، فلسفه و دین است.[۸] فرهنگ ها دارای عناصر بسیارند که بطور آمیزه و نامیزه ی معنایی در جامعه شناورند و درست از میان خودآگاه و ناخودآگاه هوشیاری اجتماعی عبور می کند. مردم برای تغییر فرهنگی خود لازم است زحمت زیادی بکشند. زیرا فرهنگ خواهان مانایی است. اما رسانه های جمعی می تواند آن را از راه بیگمان تغییر دهد. در برابر فرهنگ، نافرهنگ است و عبارت است از آنچه جامعه با آن تعامل دارد ولی فرهنگ نیست. مانند اقلیم، آب و هوا، ژن، حوادث، وجود یا عدم منابع طبیعی، سنت های الهی، بیماری ها و …

ویکی پدیا

در باره متن و انتظارات جامعه از بخش فرهنگی استان خواهم پرداخت .ودر صورت تمایل اگروارد بحث شوید سپاسگزار خواهم شد

متن اول از تبیان

مرتبط

فرهنگ چیست؟

فرهنگ چیست ؟


  • ۹۴/۱۰/۲۳
  • محمد ساعدی

نظرات (۵)

  • لطیفه های ایرانی
  • استراتژیکترین جمله ایرانی‌ها:
    "حالا باز خودت میدونی "

    این جمله معمولا زمانی استفاده میشه که:
    حسابی مخ طرف را خوردی،
    دخالتهای لازم را کردی،
    رای طرف را زدی،
    تصمیمش را عوض کردی،
    بدتر گمراهش کردی،
    از زندگی نا امیدش کردی،
    نکات منفی را گفتی،
    انرژی منفی را دادی،
    زیرآب ده نفر را زدی،
    حسابی طرف را ترسوندی....

    با سلام جناب آقای همایی
    فک کنم مطلب شما نقل مستقیم این لینک بود از نوشته های رضا بابایی:

    http://rezababaei.blogfa.com/post-612.aspx


    پاسخ:
    سلام ممنون از جنابعالی من امروز که داشتم گروه کانون ادبیات زرند و خرقان را می خواندم این متن توسط یکی از اعضای محترم گروه کپی شده بود و از جنابعالی نهایت تشکر را دارم
    این جناب همایی شخصیت مجازی دوست داشتنی است که امیدوارم روزی نام زیبای حقیقیش را بدانم .. از رصصصصصصصد کردن شما هم متشکر وسپاسگرارم .
    واز اینکه چنین می شود واقعا خوشحالم
     
    ما تربیت نشدیم


    ما تربیت نشدیم. تربیت ما بیش از این نبوده است که به بزرگ‌ترها احترام بگذاریم، کلمات زشت نگوییم، پیش دیگران پای خود را دراز نکنیم، حرف‌شنو باشیم، صبح‌ها به همه سلام کنیم، دست و روی خود را با صابون بشوییم، لباس تمیز بپوشیم، دست در بینی نبریم و... اما ساده‌ترین و ضروری‌ترین مسائل زندگی را به ما یاد ندادند.

    کجا به ما آموختند که چگونه نفس بکشیم، چگونه اضطراب را از خود دور کنیم، موفقیت چیست، ازدواج برای حل چه مشکلی است، در مواجهه با مخالف چگونه رفتار کنیم...؟ در کودکی به ما آموختند که چموش نباشیم، اما پرسشگری و آزاداندیشی و شیوه‌های نقد را به ما نیاموختند. داگلاس سیسیل نورث، اقتصاددان آمریکایی و برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۳می‌گوید: «اگر می‌خواهید بدانید کشوری توسعه می‌یابد یا نه، سراغ صنایع و کارخانه‌های آن کشور نروید. اینها را به‌راحتی می‌توان خرید یا دزدید یا کپی کرد. می‌توان نفت فروخت و همۀ اینها را وارد کرد. برای اینکه بتوانید آیندۀ کشوری را پیش‌بینی کنید، بروید در دبستان‌ها؛ ببینید آنجا چگونه بچه‌ها را آموزش می‌دهند. مهم نیست چه چیزی آموزش می‌دهند؛ ببینید چگونه آموزش می‌دهند. اگر کودکانشان را پرسشگر، خلاق، صبور، نظم‌پذیر، خطر‌پذیر، اهل گفتگو و تعامل و برخوردار از روحیۀ مشارکت جمعی و همکاری گروهی تربیت می‌کنند، مطمئن باشید که آن کشور در چند قدمی توسعۀ پایدار و گسترده است.»

    از «نفس کشیدن» تا «سفر کردن» تا «مهرورزی» به آموزش نیاز دارد. بخشی از سلامت روحی و جسمی ما در گرو «تنفس صحیح» است. آیا باید در جوانی یا میان‌سالی یا حتی پیری، گذرمان به یوگا بیفتد تا بفهمیم تنفس انواعی دارد و شکل صحیح آن چگونه است و چقدر مهم است؟! به ما حتی نگاه کردن را نیاموختند. هیچ چیز به اندازۀ «نگاه» نیاز به آموزش و تربیت ندارد. کسی که بلد است چطور ببیند، در دنیایی دیگر زندگی می‌کند؛ دنیایی که بویی از آن به مشام بینندگان ناشی نرسیده است.

    هزار کیلومتر، از شهری به شهری دیگر می‌رویم و وقتی به خانه برمی‌گردیم، چند خط نمی‌توانیم دربارۀ آنچه دیده‌ایم بنویسیم. چرا؟ چون در واقع «ندیده‌ایم». همه چیز از جلو چشم ما گذشته است؛ مانند نسیمی که بر آهن وزیده است. اگر حرف مولوی درست باشد که «فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک/ پس نباشد مردم الا مردمک»، باید بپذیریم که آدمیت ما به اندازۀ مهارت ما در «نگاه» است.

    جان راسکین، آموزگار بزرگ نگاه، در قرن نوزدهم می‌گفت: «اگر دست من بود، درس طراحی را در همۀ مدارس جهان اجباری می‌کردم تا بچه‌ها قبل از اینکه به نگاه‌های سرسری عادت کنند، درست نگاه کردن به اشیا را بیاموزند.» می‌گفت: «کسی که به کلاس‌های طراحی می‌رود تا مجبور شود به طبیعت و پیرامون خود، بهتر و دقیق‌تر نگاه کند، هنرمندتر است از کسی که به طبیعت می‌رود تا در طراحی پیشرفت کند.»(آلن دو باتن، هنر سیر و سفر، ص269) اگر در خانه یا مدرسه، یاد گرفته بودیم که چطور نگاه کنیم، چطور بشنویم و چطور بیندیشیم، انسانی دیگر بودیم. انسانی که نمی‌‌تواند از چشم و گوش و زبان خود درست استفاده کند، پا از غار بدویت بیرون نگذاشته است؛ اگرچه نقاشی‌های غارنشینان نشان می‌دهد که آنان با «نگاه» بیگانه نبودند.

    من پدرانی را می‌شناسم که در آتش محبت فرزندانشان می‌سوزند و برای رفاه و آسایش آنان سر از پا نمی‌شناسند، اما تا دهۀ هفتاد یا هشتاد عمرشان ندانستند که فرزندانشان بیش از خانه و ماشین، به آغوش گرم او نیاز دارند و او باید آنان را لمس می‌کرد و می‌بوسید و دست محبت بر سر و روی آنان می‌کشید. بسیارند پدرانی که نمی‌دانند اگر همۀ دنیا را برای دخترشان فراهم کنند، به اندازۀ یک‌بار در آغوش گرفتن او و بوسیدن روی او، به او آرامش و اعتماد به نفس نمی‌دهد.

    در جامعه‌ای که از در و دیوار آن، سخن از حق و باطل می‌بارد، کسی به ما یاد نداد که چگونه از حق خود دفاع کنیم یا چگونه حق دیگران را مراعات کنیم و مسئلۀ «حق و باطل» را به حقوق افراد گره نزنیم. عجایب را در آسمان‌ها می‌جوییم، ولی یک‌بار به شاخۀ درختی که جلو خانۀ ما مظلومانه قد کشیده است، خیره نشده‌ایم. نگاه کردن، شنیدن، گفتن، نفس کشیدن، راه رفتن، خوابیدن، سفر کردن، بازی، تفریح، مهرورزی، عاشقی، زناشویی و اعتراض، بیشتر از املا و انشا نیاز به معلم و آموزش دارند.
    توی ساختمان ما کمتر پیش میاد درگیری و دعوایی به گوش برسه، عمدۀ ساکنین انسانهای آرومی هستند و ساختمون معمولن ساکته در کل , اما دیشب ساعت های 11- 12 بود که شنیدم از توی حیاط صدای داد بی داد میاد. به شخصه آدم فضولی نیستم اما خب احتیاط هم شرط عقله برای اینکه یه وقت شرّی نباشه که دامنش گریبان ما رو بگیره سرم رو از پنجره بردم بیرون ببینم چه خبره که دیدم «آقای مرزداری» همسایه ط4 تو حیاط در حال مشایعت یه عده ست که همه کراوات زده و شیک و با کفشای فوقِ پاشنه بلند در حال فحاشی و ترک کردن خانه هستند. جالب اینجا بود که گل و شیرینی دست آقای مرزداری بود و ایشون در برابر تمام فحاشی های مهمانانش که معلوم بود اومدن خواستگاری! سکوت محض بود و هیچی نمی گفت و وقتی رفتند بیرون جلوی چشمشون گل و شیرینیشون رو گذاشت دم در و برگشت...
    فردای اون روز آقای مرزداری رو توی پارکینگ دیدم. بعد سلام و علیک بخاطر سر و صدای دیشب ازم عذرخواهی کرد. گفتم مساله ای نیست اما عجیب بود از اون چهره ها همچون فحاشی های رکیکی! گفت نه عزیزم عجیب نیست... بی اینکه بپرسم قضیه چی بوده خودش شروع کرد به شرح دادن که:
    «این جلسۀ سوم بود و همۀ قضایا حل شده بود و اومده بودن که قرار عقد و عروسی بذاریم. وقتی همۀ کارها رو هماهنگ کردیم و نوشتیم. مادر داماد رو کرد به خانم من گفت خب ایشالله نوگلمون رو کی ببریم برای معاینه دکتر؟ خانوم من پرسید هر وقت آقاشون بگن! من که فکر نمی کردم مساله همونی باشه که فکر می کنم پرسیدم برای چی؟ که گفتن برای معاینه دوشیزگی دیگه...
    گفتم هیچ مساله ای نیست. ایشالله خانوما یه قرار بذارین با دختر من برید برای این مساله. آقا داماد هم تشریف بیارن با بنده که بریم برای معاینه...
    پدر داماد گفت ببخشید برای چه معاینه ای؟ عدم اعتیاد و اینها رو که رسما می رن و می گیرن...
    که گفتم نه خیر!
    برای معاینه پیش دکتر متخصص کولورکتال (راست روده و مقعد) که ایشون هم متقابلا گواهی کنن آقا داماد گلمون احیانن .............. نداشته باشن...
    و بعد از اونش رو خودتون می تونید حدس بزنید»
    گفتم بله
    و مدت هاست که دارم به این موضوع فکر می کنم که کاش واقعا تمام پدران و مادران دختران این سرزمین جسارت آقای مرزداری رو داشتند و مقابل این توهین بی شرمانه به همین شکل ایستادگی می کردند و شدت وقاحت این موضوع رو به همین صورت نمایان می ساختند
    چه اینکه واقعا هم همین است و درخواست گواهی دوشیزگی به همان اندازه زننده ست که درخواست گواهی سلامت کولورکتال!
    لفت دادگی
    احمد بیابانی

    سونامی سکوت و تنهایی دچارمان کرده . سرها پر از صدا و چشم ها به رنگ صفحات موبایل شده . دیگر خودمان را فراموش کرده ایم و کمتر برای کسی دل مان تنگ میشود. 
    شاید دوباره باید رفت
    به تنهایی 
    تا دل هایمان ، تنگ دوستی شود که مدتی ست او را ندیده ایم 
    شاید دوباره باید رفت
    به جایی که صدا نیست و خاطری رنگی به دیواره های دوری ، خود را آویخته .
    دلم برای خبر نداشتن از دوستان تنگ شده 
    برای جملاتی مثل " از فلانی چه خبر" ، راست می گویی او مرده ؟ خدا رحمتش کند.
    دلم برای ندیدن های بسیار له له میزند 
    برای وقتی که دوباره چهره ای را می بینم ، اسمش را به یاد نیاورم
    دلم برای خودم تنگ شده از بس درگیر دیگرانم .
    دیگرانم را به کناری به امانت که نه ، به فراموشی می سپارم
    خودم را به یاد می آورم.
    اسمم احمد بود.
    قدم زدن هایم با دوستی قدیمی بود ، میان چنارهای خیابان شریعتی در سیاهی نیمه شب
    لبخندم به تصویر آیینه ، وقتی بزرگ شدنم را می دیدم 
    و صحبتم را تماسی تلفنی که چند سال حرف نمی زد، مال خود کرده بود.

    ماندن میان دیگران 
    میان صدا 
    میان آدم ها
    عجیب ترین سرنوشت تلخی ست که مرا دچار گشته .

    می خواهم بگذرم از میان امواج بی نشاط مجاز
    تا شاید دریا
    هنوز آرام باشد و ساکت .
    آبی 
    یک دونه خورشید
    و ستاره ها که سنجاق سر ماه می شوند .

    راستی از کوه چه خبر ؟
    از جنگل 
    از صدای غرش آسمان در میانه های باران.

    می خواهم دوباره ابر شوم .

    صدای مبهم مجاز 
    حالم را به حال دیگران درآورده .

    من می روم 
    شاید هنوز رنگ ، معنی داشته باشد و کتابی نخوانده مرا مسحور خود کند 
    شاید دوباره تماسی تلفنی مثل قدیما به سکوت اکتفا کند 
    شاید هنوز فرصتی برای طپش قلب باشد
    طپشی از حس ِ نزدیک دیدار
    از احتمال زنده بودن یک دوست بیمار.


    من می روم و به این رفتن ، نیازی قدیمی دارم
    شاید دوباره چهره دوستان در خاطرم کمی رنگ ببازد
    ضربان نامنظم قلبم را بیشتر از تکرار تصاویر دوس بدارم 

    مدتی ست که دچار یکنواختی دیدار گشته ام
    دور می شوم از این همه بودن های ِ نبودن 
    شاید دوباره شوق ِ دیدار مرا به صحبتی نزدیک بخواند.

    من که رفتم 
    مرا بیدار نکنید 
    لطفن

    احمد بیابانی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی