شهر خوبان

چو غلام آفتابم

هم از آفتاب گویم





دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها
  • ۰
  • ۰
  • ۹۴/۱۱/۱۵
  • محمد ساعدی

نظرات (۱۰)

حاکمی کشوری را اشغال کرد به وزیر خود گفت قوانینی تنظیم کن تا دهن این ملتو سرویس کنیم !
فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند…
1. مالیات 3 برابر فعلی
2. حقوق ربع عرف بقیه کشورها
3. شاه صاحب جان و مال همه مردم است
4. گوزیدن ممنوع !
شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟!
وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد !
جارچیان قوانین را اعلام کردند ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم بگوزیم !؟
مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پسکوچه میگوزیدند ، جلسات شبانه گوز برگزار میکردند و هر گاه میگوزیدند احساس میکردند که کاری سیاسی انجام میدهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری گوزوها بودند و گاهی به توالتهای عمومی یورش میبردند و گوزوها را دستگیر میکردند…!
روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم ! چون باعث شده که هیچکس به 3 قانون اول توجهی نکند !
  • آرش پیرزاده
  • آلزایمر بیماری بدی ست . مخصوصا اگه فرد بیمار از لحاظ جسمی سالم باشد و توان انجام فعالیتهای روزانه را داشته باشد..
    من خودم قبلا تصور جالبی از این بیماری داشتم فکر می کردم که بیمار همه چیز را فراموش می کند .و برای خودش می رود یه گوشه می نشیند و منتظر مرگ می شود... ولی این جور نیست ... درواقع بیمار زمان رو گم می کنه مثلا اگه 40 سال پیش یه مغازه داشته و اونو فروخته چون اون دوران ، دوران با شکوه زندگیش بوده اون دوران بخاطر میاره ...و تصور می کنه هنوز مغازه رو داره.. شاید فکر می کنید خب اگه براش توضیح بدید مشکل حل میشه ، بله درست فکر می کنید مشکل حل میشه منتها برای یه روز چون توضیحات شما رو فراموش میکنه ...شما فرد بیمار سوار می کنی می بری دم مغازه سابق جریان توضیح می دی و بیمار می فهمه که اشتباه کرده می آیی خونه .. شب می خوابی و صبح انگار که بیمار ریست شده باشه و برگشته باشه به تنظیمات اولیه دوباره همون حرف می زنه و دوباره میگه من مغازه دارم ....روز از نو ... روزی از نو ... و این اتفاق هزاران بار می افته ... خب ایشون حافظه کوتاه مدتشون از دست داده ... و فقط قسمت های مهم زندگی به خاطر داره .. بیمار درسته که حافظه نداره ولی احساساتش کامل کار می کنه بعد از چند ماه وقتی شما هر روز باهاش مخالفت می کنی و برنامه های خیالی شو می ریزی بهم ...کم کم احساس بدی به شما پیدا می کنه و تصور می کنه شما دشمنش هستی احساس نفرت پیدا می کنه و لجبازی شروع میشه ... کم کم کارهاشو مخفی می کنه ... بیمار سعی می کنه استقلالشو حفظ کنه ولی واحد های پولی یادش رفته و چون توو چهل سال پیش زندگی میکنه تصویر درستی از بیرون نداره . پول هاشو گم می کنه به تاکسی تراول میده ... . کار سخت تر میشه باید قدم به قدم کنارش باشی تا دسته گل به آب نده حتی تو حموم ...
    شما یه چند ماهی هر روز و هر ساعت کار و زندگی تعطیل می کنی و کنارش می مونی .... ولی وضعیت بدتر میشه .. کار به جایی می رسه که شما رو می بینه عصبی میشه و بیرون رفتنش هم مساوی گم شدنشه ...خسته می شی ولش میکنی بره بیرون ... می گی هرچی بادادباد ... گم میشه ... نصفه شب می ری کلانتری تحویلش می گیری ... ده ها بار این قضیه تکرار میشه .. مجبور میشی در خونه قفل کنی ... و خونه میشه زندان هم برای بیمار و هم برای شما....کار بالا می گیره .... درگیری فیزیکی ایجاد میشه و...تازه این یه مدلشه ... هزاران نکته تاریک تو زندگیش وجود داره ... که ممکنه هر کدومش یا چند تاش باهم تو این دوران برجسته بشه و درد سر ....

    کسانی که پدر یا مادرشونو آسایشگاه سالمندان می فرستند قضاوت نکنید شاید آخرین راهشون بوده ...

    آرش پیرزاده

  • حمید سلیمی
  • چهار و پنجاه دقیقه صبح بود . هفدهم بهمن هشتاد و یک .
    از خواب پریدم ، نگاهم افتاد به ساعت دیجیتالی ضبط قدیمی اتاقم . برای همینه که یادمه ساعت چهار و پنجاه دقیقه بود . نگاه کردم به زنی که تازه همسرم شده بود و خواب بود و توی خواب لبخند می زد . دلم براش غنج رفت . از اتاق رفتم بیرون . راهرو ، سرد و ساکت بود . رسیدم به اتاق مادر . مادربزرگم . مادرِ پدرم که با ما زندگی می کرد و بهش می گفتیم مادر . برکت عمر و خونه ما بود .
    در اتاق نیمه باز بود و نور کمرنگی از داخلش به بیرون می تابید . چند ماهی بود که مادر به طرز دردناکی بدحال بود و من عادت کرده بودم هروقت از خواب می پرم برم به صدای نفسهاش گوش کنم . در اتاقش رو باز کردم ، مادرم نشسته بود بالای سر مادرشوهر بیجانش ، پیشونیش رو آروم نوازش می کرد . من رو دید ، بی صدا اشاره کرد برم کنارش . نشستم کنار مادرم ، و مادر . به مادرم نگاه کردم پرسیدم رفت ؟ مادرم نگاهم کرد و سرش مثل غمگین ترین آونگ دنیا ، به بالا و پایین رفت و من زهرمارترین "آره" زندگیم رو دیدم و شنیدم .... بغض داشت خفم می کرد ، خم شدم ، پیشونی مادر رو بوسیدم . دستش رو ، دست همیشه حناگذاشته تکیده چروک مهربونش رو . مادرم بلند شد از اتاق رفت بیرون ، گذاشت کمی با مادر تنها باشم ، قبل از این که روز بشه و همه باور کنیم مادر رفته ...
    مادر ، فقط مادربزرگم نبود . گفتم قبلا هم . رفیقم بود . یارم بود . وقتی درد داشتم ، مرهمم بود . وقتی دلم می گرفت ، بلد بود آوازدشتی بخونه و دوتایی گریه کنیم . وقتی پریشون بودم ، بلد بود با نوازش و شوخی و ضرب المثل های معمولا مثبت بیست و پنج من رو بخندونه و رام کنه . وقتی از همه دنیا می بریدم ، گوشه اتاقش همیشه برای من پناه داشت . تو بغلش بزرگ شدم .
    چهار و پنجاه و چند دقیقه صبح شونزدهم بهمنه ، سال نود و چهار . سیزده ساله ندارمت مادر . دلم برات تنگ شده ، دلم برات تنگ شده دختر خوشگل ایلیاتی ، دختر خوشگل گیسوسیاه بالابلند که با عشقت از اون کوهستان فرار کردی و اومدی تهران شلوغ ...
    آخ مادر ، مادر . سردمه . دلم گرفته و تموم جونم صدات رو میخواد ، که بخونی :
    تو که با ما سر یاری نداری
    چرا هر نیمه شو آیی به خوابُم ...........
    پاسخ:
    سلام خیلی بود
    متن زیبا جوندار و گویا
     ممنون که به ماسرزدی
    سلام اقا ساعدی پسری هستم 26سالمه و اهل اصفهان؛راستش من چند ماهی هست میخوام ازدواج کنم چون اولویتهای اصلیش مثل خونه و ماشین و شغل مناسب دارم ولی دو تا دلیل هست که نمیرم سمتش یکی اینکه واسه خواستگاری رفتن استرس دارم یکی دیگه هم اینکه این طلاق هارو که میبینم هی به خودم میگم نکنه منم اینجور اتفاقا برام پیش بیاد منتظرتون چیکار کنم
    پاسخ:
    طاها جان نترس
    میگن قبل از ازدواج چشمها را بازکن جوری بدش بتونی راحت ببندیش دقت در انتخاب ترس نداره

    آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
    دست خود ز جان شستم از برای آزادی

    تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
    می دوم به پای سر در قفای آزادی

    با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
    حمله میکند دایم بر بنای آزادی

    در محیط طوفای زای ، ماهرانه در جنگ است
    ناخدای استبداد با خدای آزادی

    شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
    چون بقای خود بیند در فنای آزادی

    دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
    می توان تو را گفتن پیشوای آزادی

    فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
    دل نثار استقلال ، جان فدای آزادی...

    نامه هالو به سید حسن خمینی از زندان رجایی شهر:

    آسدحسن سلام
    خوبی داداش؟ خیلی وقت بود دلم می خاست چارتا کلوم حرف حساب باهات بزنم، ولی فرصت دست نمی داد. فک کنم حالا وقتشه.
    آسدحسن
    شنیدم رد صلاحیت شدی یا به قولی صلاحیتت احراز نشده (چه فرقی می کنه؟ چه دو لنگه بار ی خروار چه یه خروار دو لنگه بار) اصن ناراحت نشی آ. تعجب نکن. این چیزا معمولیه. وقتی صلاحیت رییس مجمع تشخیص مصلحت برای مقام ریاست جمهوری احراز نمیشه، تو دیگه جای خود داری. نوه امامی؟ باش. قرار نیست زیر آبی بری. داداش مملکت "قانون!!" داره.
    شنیدم اعتراض کردی. آخه قربون اون قد رعنات برم، به چی اعتراض کردی؟ داداش اون موقع که باید اعتراض می کردی نکردی. سال 88 یادته؟ صدات در نیومد. نه واسه این وریا نه واسه اون وریا. من نمی گم باید به کیا اعتراض می کردی، ولی سید جون بالاخره دعوا شده و ی طرف داره زور می گه. ولی حضورت حس نشد. نه شال سبز جدت و بستی نه تو راهپیمایی نه دی دیدنت. نمی دونم فتنه گر بودی؟ بی بصیرت بودی؟ هر چی بود چراغ خاموش رد شدی رفتی و ی بوق هم نزدی. به نظر من اون وقت موقع ش بود اعتراض کنی که نکردی.
    آقا سید
    وقتی آقای احمدی نژاد تو صحن پدربزرگوارت نذاشت سخنرانی کنی باید اعتراض می کردی که نکردی. وقتی تو حسینیه جماران ریختن و مراسم عزاداریت و بهم ریختن باید اعتراض می کردی که نکردی.حالا به چی داری اعتراض می کنی؟
    آسد حسن
    یادت میاد مجلس ششمی ها اولش با چه هارت و پورتی اومدن که قانون مطبوعات و درست کنن و بهشون گفتن: ساکت، حرف نباشه. اونا هم: ساکت، حرف نبود. ولی وقتی آخر دوره صلاحیتشون رد شد، اعتراض کردن. تو هم شدی مث اونا؟ آخه حالا وقت اعتراضه؟
    سیدجون
    قربون جدت برم. اصن همون بهتر که رد صلاحیت شدی( یا اون یکی، عدم احراز) تو نمی دونی چه شانسی آوردی. میگی چرا؟ حالا میگم:
    اگه قبول میشدی از دو حالت خارج نبود. یا رای می آوردی یا نمی آوردی. اگه می آوردی که چی؟ مثلن اون تو می خاستی چیکار کنی که بقیه نمی کنن؟ چی رو میخاستی عوض کنی؟ اون تو چه اتفاقی میفته که اگر تو باشی نمی افته؟ یا چه اتفاقی نمیفته که اگه تو باشی می افته؟ خیلی اگر پررویی می کردی بهت می گفتن: ساکت، حرف نباشه.
    اگر هم رای نمی آوردی که می دونی چه آبروریزی ای می شد؟ پس از من قبول کن که شانس آوردی رد صلاحیت شدی. حالا معروف میشی، معروف که بودی، معروف تر می شی. قول می دم چن سال دیگه ی اتوبان هم به نامت می کنن (یادگار امام 2) .
    حسن جون
    به قول ظریفی: "حسن" ها تو تاریخ این مملکت همیشه سرنوشت ساز بودن. از حسن صباغ و حسنک وزیر و شیخ حسن جوری بگیر و بیا تا الان کسی مثـ شیخ حسن نصراله .اصن چرا همین حسن کلیددار خودمونو نمی گی؟ می بینی چه جوری داره با کلیدش تند و تند قفل ها رو وا می کنه؟ حالا من حسن کچل و نمی گم که تو ادبیات فولکلور ما واسه خودش برو بیایی داره. پس بیا و بالاغیرتن تو هم یک حسنی باش که اسمت تو تاریخ بمونه. نوه امام نباش، سید حسن خمینی باش. انتخابات منتخابات رو هم بذار کنار. اصن در شان تو نیست که کل کل کنی.گفتن نه، بگو چشم. دفعه دیگه هم خواستی اعتراض کنی، با چاکرت ی مشورت کن تا بگم چجوری و چه وقت و به چی باید اعتراض کنی. بالاخره هر چی باشه تو این کارا دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم.
    فدات شم-هالو
    عروسک بافتنی :
    زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
    در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
    پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
    پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام!
    پاسخ:
    سلام آزاده بانو عالی بود
  • فرشاد رمضانی
  • نمی دونم کدوم الاغی پتوی دو نفره رو طراحی کرده 
    چهار پنج ماهه ازدواج کردیم یه شب درست نخوابیدیم
    یا من پتو رو می کشم یا از اونور خانومم میکشه .
    ایضا تخت دونفره . نزدیک بود چند بار بیفتم
  • هیأت رزمندگان اسلام زرندیه-عاشقان ثارالله مأمونیه
  • سلام علیکم
    استاد شاید این بندگان خدا شنا بلد نیستند و می خواهند با فیلم برداری از این واقعه آن را برای فرزندان خود ببرند تا بگویند شمال نروید غرق می شوید شاید از این طریق سواحل زشتی که وجود دارد زیبا شود
    لطفا نخندید این یک طنز تلخ بود سواحل شمال ما برعکس سواحل جنوبی بسیار کریه و غیر قابل تحمل شده شاید مطلبی که شما عنوان کرده اید ارتباطی به موضوع مطرح شده از جانب من نباشد اما فرهنگ سازی در همه مسائل باید رعایت شود ساحل زیبای شمال به خاطر افراد بی فرهنگ تبدیل به زباله دانی شده جنگلهای شمال درحال تخریب است در هر کجا که می روید جنگل خواران ویلا سازی می کنند ساحل خواران دور یک محیطی را می گیرند و سنگ چین می کنند
    عقب گرد فرهنگی ما چندین و چند دلیل دارد:
    از خانواده و مدرسه و مسجد و اجتماع تا مسئولین امر همه و همه مسئولند
    من یادم می آید بچه که بودم حق نداشتم تا دیر وقت بیرون باشم اما الان خانواده ها با 24 ساعت بیرون بودن فرزندان خود کنار آمده اند دانش آموز در مدرسه باشد و نباشد معلم و مدیر فقط غیبت می زنند و به اصطلاح انضباط کم می کنند اما از ولی دانش آموز در مدرسه خبری نیست مساجد ما از کودکان و نوجوانان خالی شده چون به هر دلیلی ریش سپیدان ما آنها را رانده اند خودتان هم اهل مسجد هستید و با این واقعه آشنا. روحانی مسجد هم که فقط به فکر نماز است و رفتن به منزل. و بعد درب مسجد بسته، تا مثلا نماز مغرب. اجتماع هم دیگه ماشاالله. چند سال پیش نوجوانی را دیدم سیگار میشکه آن هم در سن نهایت 13 سالگی.اول تذکر دادم با لحن بسیار تندی پاسخ داد وسپس کشیده ای نثارش کردم و گفتم باید این کشیده را والدینت به تو می زدند نه من. افراد گذری گفتند مگر آزار داری بچه را می زنی؟ دیگر نگفتند این بچه پس فردا اعتیاد خانه اش را ویران می کند شاید کتک راه حل مناسبی نباشد اما برای برخی ها تلنگر می شود این بنده خدا را  دیگر ندیدم و حال و روزش را نمی دانم.
    واما مسئولین متاسفانه متاسفانه متاسفانه بیشترین لطمه از مسئولین بوده اداره های مربوطه هیچ کاری نکردند و فقط و فقط شعار دادند و برای اینکه جای پای خود را محکم کنند چند تا عکس و فیلم گرفتند و برای بالادستی فرستاندند و تراکت و بروشور پخش کردند که مثلا ما کار فرهنگی کردیم.
    امام خامنه ای بارها و بارها در خصوص شبیخون فرهنگی تذکرات فراوان داده اند در این جلسات مسئولین همه حضور دارند و قلم به دست می نویسند اما فقط می نویسند و متاسفانه عمل نمی کنند چون سواد این کار را ندارند دغدغه فرهنگی ندارند اصلا نمی دانند فرهنگ چیست؟ کتاب فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگ را بخوانید در این چند سال وزرای فرهنگ زیادی آمدند و رفتند اما نمی دانم چرا رؤسای جمهور ما یک بار از حدا عادل برای این پست دعوت نمی کنند می دانید چرا؟ چون مأموریتشان فرهنگی نیست اجتماعی نیست و فقط و فقط سیاسی است
    امیدوارم قانع کننده باشد
    ومن الله توفیق
    مدیر اجرایی هیأت رزمندگان اسلام شهرستان زرندیه
    پاسخ:
    سلام ممنون دقیقا همینه
    خیلی خوب اشاره فرمودید
    سواحل جنوب هم همینه
    جاتون خالی یک روز رفتتیمبا دوستان آبشار چناقچی
    خیلی که اذیتتان نکنم روزمان به جمع آوری دستمال کاغذی کیسهای پلاستیکی ظروف یکبارمصرف آب و غذا و..سپری شد . خدا کنه یاد بگیریم
    فرمودید مسجد گفتم ذکر خیری  کنیم از مرحوم  حضرت ایت الله ثابتی ره که چند روزی است به رحمت ایزدی پی.وستند
    انچنان با بچه ها گرم می گرفت که برای صف جلوییا جای سوال بودصف جلویها را حتما می شناسید !! یک ماه مبارک رمضان تو شهر بود باورکن تا چند ماه مردم تحت تاثیر حرفها و منابرش بودند هرکاری می گفت اول خودش انجام می داد یا داده بود
    خدا رحمتشون کنه
    بدون هیچ تعارفی اشکلات مسئولین را میگفت وداد می زد این بود دیگه نشد که باشند و درکمال سادگی و صداقت زندگی کردند خداوند ایشان را رحمت کناد
  • مهندس رضا عباسی
  • با عرض سلام و احترام

    مطالب  وبلاگتان بسیار عالی و مورد پسند بود.گروه مدرسین پایتخت کلیه ی سوالات امتحانی مدارس،کنکور،دانشگاه های دولتی و آزاد را به صورت رایگان برای دانلود شما قرار داده و توسط متخصصین فعال کارشناسی ارشد و دکترا از دانشگاه های برتر کشور در تمام ساعات شبانه روز آماده خدمت رسانی به شما عزیزان می باشند.در ضمن باعث افتخار ماست که   لینک سایت گروه مدرسین پایتخت را در وبلاگتان ببینیم.

    با سپاس فراوان

    گروه مدرسین پایتخت.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی